«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_34 محمد:کجاست؟ رسول: اقا همونجایی که فرشید اینا زخمی شدن... محمد: اووو جالب
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_35
محمد: صدای داد رسول پیچید تو سایت که گفت ایییووولللل
رسول: یاااافتمممم
محمد: چهههههه خببررررتهههههه
رسول: اقااااا یاااااافتممم
محمد:چیووووووو
رسول: فهمیدم چی میگننن
محمد: چی میگن
رسول: اقا ببینید به صورت برعکس حرف میزنن و مفهوم حرفشم این بود شنبه همون جای همیشه کی مفهوم حرف بیتا هم فهمیدم بود
محمد: عــــــــجـــــــــــــبـــــــــــــــ
داوود: خب خانم محمدی شما از کجا فهمیدید شنبه با بیتا قرار داره
روژان: از شنود تلفنش
رسول: خانم محمدی چرا دروغ میگی تلفنی حرف بزنه که رمزیه و رمزشو من فهمیدم 😒😌
روژان: اقای محترم درست صحبت کنید...در ضمن من چرا باید دروغ بگم اصلا اگر دروغ بگم چه نفعی برام داره و اصلا چه ربطی داره دروغ گفتن؟
رسول: خانم بحث نکن جواب داوود رو بده
روژان: تلفن شارلوت شنوده و وقتی که با سباستین حرف میزد متوجه شدیم اون موقع رمزی حرف نمیزدن😒
رسول: افرین خیلی کارتون مهم بوده😏
محمد: بس کنید چتونه شما...
رسول اتاق من...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: چیکار داری محمد
محمد: چته رسول چیکار داری با این روژان بدبخت چرا انقدر بهش گیر میدی
رسول: دوست دارم
محمد: این چه طرز حرف زدنه دوس داری اره؟
رسول: هیچی نگقتمو اومدم بیرون
پ.ن¹: ای رسول بی ادب😏😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_35 محمد: صدای داد رسول پیچید تو سایت که گفت ایییووولللل رسول: یاااافتمممم م
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_36
3 ساعت بعد:
محمد: رسول با خانم محمدی بیا اتاق من
رسول: خانم محمدی بیا اتاق اقا محمد
روژان: بدون اینکه چیزی بگم پاشدم و رفتم اتاق اقا محمد
رسول: تق تق
محمد: بیا تو
روژان و رسول: سلام
محمد: سلام بشینید
میرم سر اصل مطلب...
اینطور که ما خبر داریم ماموریت شارلوت و بیتا 1 ماهی طول میکشه و ما مبخوام دونفرو بفرستیم مراقبشون......رسول و خانم محمدی شما دوتا باهم نیرید به این ماموریت
روژان: ولی اقا محمد نمیشه
محمد:چرا
رسول: چون الم با این خانم تو یه جوب نمیره
روژان: چشم غره لی به حسینی رفتم و ادامه دادم: اقا من با یه مرد غریبه 1 ماه برم چیکار کنم نمیشه من نمیرم
محمد: واسه اونم فکرایی دارم...
رسول: چه فکری
محمد: تو و خانم محمدی برای 1ماه به هم محرم میشید و بعد از ماموریت باطلش میکنیم
روژان:اصلااااااا مکااااان ندارههههه
رسول: نه محمد نههههههه
محمد: اتفاقا اره☺️
پ.ن¹: عه وا دیدی چی شد😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ولی در عوض واستون پارت نوشتم😁
خب دیگه برید ببینید جای منم خالی کنید😢