«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_23 1ساعت بعد روژان: زینب حالش خیلی بد بود بهش یه ارام بخش زدن اقا محمد هم رف
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_24
روژان: پررستااااااار
پرستار: بلهه خانم
روژان: از چشمش اشک اومد ببینید
پرستار: اشتباه میکنی عزیزم
روژان: نه نه بخدا اشکه
پرستار: نه عزیزم بفرمایید بیرون
روژان: ای خدا...
محمد: روژان خانم زینب شما برید خونه من هستم
روژان: نه اقا محمد من میمونم هیچ جوره هم خونه نمیرم فقط لطفا به اقای عبدی بگید من خودم تا روزی که رسول تو بیمارستان باشه میمونم اینجا
محمد: باشه
زینب: منم میمونم😭😭😭
محمد: نه برو پیش عزیز شک میکنه فقط به عزیز نگیاااا زینب اونجا گریت نگیره هااا
زینب: نمیرمممم😭😭😭
محمد: بلند شو قربونت برم بلند شو
زینب: خدانکنه...باشه میام...ولی روژان تروخدا اگر هرچیزی شد بهم بگو
روژان: باشه عزیزم برو به سلامت
محمد: خداحافظ روژان خانم مراقب خودت باش
روژان: چشم خداحافظ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: سلام اقا محمد رسول کو
محمد: با گفتن اسم رسول قلبم دوباره تیر کشید...لبه دیوار رو گرقتم تا تعادلم حفظ بشه
داوود: اقا خوبید؟
محمد: خ..و...ب...م
داوود: اقا...رسول کو؟؟
محمد: رسول...خوبه
داوود: اقا تروخدا راستشو بگید
محمد: رسول بیمارستانه
داوود: یا خدا چرا چیشده
محمد: چیزی نیست
داوود: اقا تروبه خدا قسمتون میدم کامل بگید
محمد همه ماجرارو براش تعریف کرد
داوود: ای وایییی کماااا😭
سعید و فرشید و امیر: کی رفته کما😢
محمد: هیچکس برید به کارتون برسید💔
داوود:رسول رقته تو کما😭😭😭
سعید: ر...ر....رسول خودمون؟😳😭
داوود:اره رسول خودمونن😭😭😭
فرشید و امیر و سعید و داوود:😭😭😭
محمد: دیگه نتونستم اونجا بمونم رفتم تو اتاقم...
پ.ن¹: رسول💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ