امنیت🇮🇷
#پارت_24
زینب: محمد برو دکترو خبر کن
محمد: رفتم دکترو اوردم رسولو بردیم تو اتاق
دکتر: اسمتون چیه
رسول: آییی..رس..ول
دکتر: خب رسول جان کمرت درد داره
رسول: ار..نه
دکتر: خب..پس درد میکنه
رسول: اقای دکتر من خوبم با اج...آیییییی
زینب: رسول دراز بکش لطفا
رسول: به یه شرط..آییییی.
زینب: نه
رسول: مگه میدونی چی میخوام بگم
زینب: میخوای بگی اشتی کن
رسول: افر..ین....آیییییی
محمد: رسول انقدر حرف نزن بزار دکتر کارشو کنه دراز بکش
زینب: محمد یه دقیقه بیا بیرون
محمد:چشم
زینب: محمد..رسول چش شده کمرش چیشده
محمد: عه.....راستش.....
زینب: بگو دیگه
محمد: ما یه ماموریتی داشتیم که یه بمب توش ترکید رسولم اونجا بود و کمرش ترکش خورده
زینب با گریه: ای وای😭
محمد: گریه نکن بیا بریم تو
دکتر: امروز بهت استرس وارد شده
رسول: تا دلت بخواد
دکتر: خب این خیلی بده
رسول: اقا به نظرت میشه استرس نداشت
دکتر: چرا نمیشه
محمد: دکتر الان باید چیکار کنیم
دکتر: ببینید خداروشکر هنوز ترکش شروع به حرکت نکرده...فقط به کمرش فشار اومده بعد اینکه سرمش تموم شد میتونید ببریدش
زینب و محمد: ممنون
زینب: محمد رفت در اتاق عمل منتظر اقا فرشید و اقا سعید منم موندم پیش رسول
رسول: زی..نب
زینب: جا....بله
رسول: میشه بهم آب بدی
زینب: پاشدم تختشو اوردم بالا و بهش آب رو دادم
رسول: ممنون...میشه اشتی کنی لطفا
زینب: خیییر
رسول: بابا زینب اخه تقصیر من نبود که تروخدا بیا اشتی کنیم به خدا نصف استرسم به خاطر قهر تو بود....ببخ..آخخخ
زینب: بلند نشو باشه..دراز بکش
رسول: واقعااا😍
زینب: اره😌
محمد: خوب با منم اشتی کن دیگه...
پ.ن: خب با اونم اشتی کن دیگه
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_23 محمد: عه سلام زینب خوبی زینب: سلام داداش محمد: این رسول کجاست 3 ساعت پیش
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_24
عطیه: حالا بگو ببینم اقا داماد کیه کجا دیدیش
حمیده: توی دانشگاه اونم رشته پزشکی خونده اسمشم ایلیا مرادی
عطیه: به به خب کی میان
حمیده: بزار میپرسم ازش😂😂
عطیه:😂😂😂
زهرا: چبه میخندید🤨
عطیه: ماماااااننن خبررر
زهرا: یا خدا چیشده
عطیه: داری مادر زن میشیییییی
زهرا: عههه خداروشکر از دست حمیده راحت میشم😂🤲🏻
حمیده: عه مامان🥺
زهرا: شوخی کردم مامانم تو بری من تنها میشم
عطیه: قوربونت برم پس بابا چیه؟
زهرا: راست میگی حواسم نبود😂
همه:😂😂
بابا عطیه(محمود): به سلااام
همه: سلاااااام
محمود: چه عجب عطیه خانم محمد کجاست؟
عطیه: سرکار😢
محمود: عیب نداره دخترم باید درکش کنی کارش سخته ولی مهم و بارزش
عطیه: درسته😔
زهرا: محموود از حمیده خاستگاری کردن
محمود:عه😍
حمیده: بابا یه جوری ذوق میکنی انگار رو دستتون موندم😢
زهرا: والا
عطیه: مامان شما از بابا پر ذوق تری که😂
زهرا: من برم میوه بیارم😂😂😂
حمیده: میوه هست اینجا مامان😂
محمد: خب ناهار چیه؟
زهرا: قرمه سبزی
همه به جز عطیه: به به
زهرا: مامان جان مگه تو قرمه سبزی دوست نداشتی؟
عطیه: چرا ولی انگار بدم میاد 😂 حالا بیارید دلم میخواد باز...
زهرا: باشه🙂
ـــــــــــــــــــــــ موقع ناهارــــــــــــــــــــــــ
زهرا: بفرمایید نوش جان
حمیده: وااییی مامان چه کردی😍
محمود: دستت طلا عالیه🤩
زهرا: نوش جا.... عطیه مادر خوبی؟
عطیه: خو...اوووق(شما فکر کنید این اوووق همون حالت تهوع)
زهرا: ای واااییی عطیهه
حمیده:بلند شدم دنبال مامان رفتم
زهرا: خوبی مامان؟
عطیه: خو...بم نمی..دونم..چرا...حا..لم....بد..شد
زهرا: بپوش لباستو بریم بیمارستان
ــــــــــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــــــــــ
دکتر: همراه عطیه نادی
زهرا: من مادرشم
دکتر:........
پ.ن¹: بله بله ایلیا همونیه که فکر میکنید😂
پ.ن²: عطیه چی شد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_23 1ساعت بعد روژان: زینب حالش خیلی بد بود بهش یه ارام بخش زدن اقا محمد هم رف
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_24
روژان: پررستااااااار
پرستار: بلهه خانم
روژان: از چشمش اشک اومد ببینید
پرستار: اشتباه میکنی عزیزم
روژان: نه نه بخدا اشکه
پرستار: نه عزیزم بفرمایید بیرون
روژان: ای خدا...
محمد: روژان خانم زینب شما برید خونه من هستم
روژان: نه اقا محمد من میمونم هیچ جوره هم خونه نمیرم فقط لطفا به اقای عبدی بگید من خودم تا روزی که رسول تو بیمارستان باشه میمونم اینجا
محمد: باشه
زینب: منم میمونم😭😭😭
محمد: نه برو پیش عزیز شک میکنه فقط به عزیز نگیاااا زینب اونجا گریت نگیره هااا
زینب: نمیرمممم😭😭😭
محمد: بلند شو قربونت برم بلند شو
زینب: خدانکنه...باشه میام...ولی روژان تروخدا اگر هرچیزی شد بهم بگو
روژان: باشه عزیزم برو به سلامت
محمد: خداحافظ روژان خانم مراقب خودت باش
روژان: چشم خداحافظ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: سلام اقا محمد رسول کو
محمد: با گفتن اسم رسول قلبم دوباره تیر کشید...لبه دیوار رو گرقتم تا تعادلم حفظ بشه
داوود: اقا خوبید؟
محمد: خ..و...ب...م
داوود: اقا...رسول کو؟؟
محمد: رسول...خوبه
داوود: اقا تروخدا راستشو بگید
محمد: رسول بیمارستانه
داوود: یا خدا چرا چیشده
محمد: چیزی نیست
داوود: اقا تروبه خدا قسمتون میدم کامل بگید
محمد همه ماجرارو براش تعریف کرد
داوود: ای وایییی کماااا😭
سعید و فرشید و امیر: کی رفته کما😢
محمد: هیچکس برید به کارتون برسید💔
داوود:رسول رقته تو کما😭😭😭
سعید: ر...ر....رسول خودمون؟😳😭
داوود:اره رسول خودمونن😭😭😭
فرشید و امیر و سعید و داوود:😭😭😭
محمد: دیگه نتونستم اونجا بمونم رفتم تو اتاقم...
پ.ن¹: رسول💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_23 محمد: به خانم فهیمی اشاره دادم که بیاد اون طرف گفتم..روژین خانم نگران نباش
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_24
رسول: روژان خوبی؟
روژان: خو...بم
الهی..بمیرم پیشونیت زخم شده
رسول: خدانکنه عزیزمن
دستی روی پیشونیم کشیدم و گفتم
چیزی نیست☺️
روژان: به سختی از روی تخت بلند شدم و نشستم
یه تیکه از روسریمو بریدم و دادم به رسول تا پیشونیشو تمیز کنه
رسول: ای وای چرا روسری به این قشنگیو خراب کردی
روژان: فدای سرت
رسول: همون جوری که پیشونیمو تمیز میکردم گفتم: دستت درد نکنه❤️
روژان: لبخندی زدم
عه رسول فک کنم صبا اومد
صبا: به سلام زوج عاشق ما
چطورین
روژی جون بچت خوبه
روژان: چشم غره ای رفتم و هیچی نگفتم
صبا: جدیدا بی ادبی شدید
جواب منو نمیدید
من چون خیلی مهربونم میبخشمتون
میگما دیگه شماها به دردم نمیخورید که بخوام بکشمتون یا چیزی چون کسی عین خیالشم نیست
الان دورروزه هیچکی هیچکاری نکرده
روژان: با حرفاش ناامید تر میشدم اما توکلم به خدا بود...
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_23 رسول: تازه چشمام گرم شده بود که با صدای تلفن از خواب پریدم... با صدای گرفته گفتم
#گاندو3🐊
#پارت_24
امیر: جون به لب شدم بگیییدد
عبدی: بچه ها برید سرکارتون
امیر جان بیا بامن....
(رفتن اتاق اقای عبدی)
ــــــ
امیر: آقا بگید چیشده
عبدی: ببین امیر جان، محمد برای ماموریت رفت کردستان و در راه برگشت......
امیر:🥺؟؟
عبدی: به ماشینش آرپیچی زدن...
امیر: دستام بی حس شد
ساک از دستم افتاد....
عبدی: الانم بیمارستانه....
امیر: واقعا الان خوبه حالش؟ 😫
عبدی: میدونست چیز دیگه ای هم هست که نمیگم....صلاح نبود بگم تو کماست یا یگم فلج میشه
سرمو بالا پایین کردم به معنی اره
امیر: آقا...بیمارستان...کجاست
عبدی: فرشید و سعید میخوان برن اونجا با اونا برو
امیر: چشم...
ــــــــــــــــــــــــــــ
سعید: امیر جان
امیر: میشه بریم بیمارستان
سعید: اره اتفاقا ماهم داشتیم میرفتیم
فقط یه جوری بیا رسول نبینتت
امیر: چرا؟
فرشید: چون نمیزاره بریم بیمارستان😐
همس میخواد خودش بره
امیر: رسوله دیگه😂کاریش نمیشه کرد...
بریم...
فرشید: رفتیم تو پارکینگ خداروشکر خبری از رسول و داوود نبود... سوار ماشین شدیم رفتیم
ـــــــــــــــ بیمارستان ـــــــــــــــ
سعید: امیر رفته بود یه آبی به صورتش بزنه به فرشید گفتم: فکر نمیکنم اقای عبدی بهش گفته باشه محمد تو کماست...
فرشید: اره ولی خب ببریمش تو اتاق میفهمه که
سعید: ای بابا...عه اومد چیزی نگو
امیر: خب...بریم
ــــــــــ
(رسیدن به اتاق)
سعید: همینجاست....
امیر: اینجا که....
واسه...کسایی.... که.... تو... کمان😳😨
سعید و فرشید:😢😞
امیر: ی...یع...یعنی...محمد...تو...کماست😱
سعید: با سر بهش جواب دادم😖
امیر: 😳😭😞
ـــــــــــــــــــ
امیر: رفتم جلو اتاق محمد...
دلشو نداشتم برم تو...
از پشت شیشه نگاش میکردم....
هیچوقت آقا محمدو اینجوری ندیده بودم...
بی جون افتاده بود...
کلی دستگاه رنگارنگ بهش وصل بود....
چقدر دلم میخواست امروز که اومدم اقا محمدو میدیدم بغلش میکردم....
اشکامو پاک کردم و چشمامو چرخوندم ببینم سعید و فرشید کجان؟
دیدم ته راه رو دارن حرف میزنن از فرصت استفاده کردم و رفتم اتاق دکتر
دکتر: بفرمایید؟
امیر: سلام....میخواستم حال بیمارمونو بپرسم...محمد حسنی
دکتر: اها...گفتم که قبلا...
اخه چهار تا از همکاراش هروز شیفتی میان اینجا همه چی هم میدونن؟!
امیر: بله..ولی من تازه از سفر اومدم...نمیگن به من
دکتر: حتما یه چیزی میدونن دیگه
امیر: اقای دکتر لطف کنید بگید... من باید بدونم رفیقم کسی که مثل برا که چی شده
(دکتر همه چیو توضیح داد)
ــــــــــــــ
سعید: عه امیر کو؟
فرشید: نمیدو.... ای وای فک کنم رفته پیش دکتر
سعید: داد بیداد...بدوو
ــــــــــــــــــ
امیر: زبونم قفل شده بود.....
به زور از دکتر تشکر کردم و اومدم بیرون...
سعید: امیر کجا بوودی
امیر: حرفی نزدم....از کنارشون رد شدم و رفتم سمت خروجی
فرشید: میرم برسونمش...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_23 صبا: داشتم از پنجره سایت بیرونو نگاه میکردم که دیدم داوود ناراحت و اصبانی دا
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_24
4 روز بعد...
اسما: باید به رسول بگم چه اتفاقی واسم افتاده، شاید پشتم بمونه...
ولی اگه احساسی تصمیم بگیره چی!
نه، اینجوری نمیشه.... باید همجیو تموم کنم...
چند روز بود رسول سایت نیومده بود، گفتن مرخصی گرفته
به رسول پیام دادم «میخوام ببینمت»
ــــــــــــ شب ـــــــــــ
رسول: به به اسما خانم🤩
اسما: میخوام باهات حرف بزنم...
رسول: جانم؟
اسما: ا....ع....م... آقای... رسول... محمودی.... ما... نمیتونیم.... باهم..... ازدواج..... کنیم😢
رسول: لبخند روی صورتم محو شد....
یع.... یعنی.... چی😳😲
اسما: اشکامو پاک کردم و جدی تر گفتم:
یعنی من دیگه دوست ندارم
نمیخوام باهات زندگی کنم
نمیخوام ببینمت
پشیمون شدمم😭
رسول: قدرت حذف زدن نداشتم همینجوری به اسما خیره شده بودم و اشک میریختم....
اسما: آقای محمودی برای سه شنبه وقت طلاق گرفتم تشریف میارید میریم همه چیو تموم میکنیم😠😢
رسول: من که معذرت خواهی کردم...
خواست حرف بزنه که دوباره ادامه دادم:
میدونم، میدونم خیلی خیلی زود قضاوت کردم ولی خب، بزار به پای.....
اسما، بهت خق میدم قهر کنی ناراحت باشی ولی جدایی بهترین راه نیست😞
اسما: برای آخرین بار رسولو نگاه کردم و رفتم... 😭
رسول: اسما رفت.... اما من همونجوری مات و مبهوت به رفتنش نگاه میکردم، یکم ازم فاصله گرفت به خودم اومدم و بلند داد زدم:
قرااارموووون اااااییین نبوووووود😭😓
اسما: سر جام وایسادم... با این حرفش انگار دنیا روسرم خراب شد....
راستم میگفت، قرارمون این نبود😞
ولی چه کنم که مجبورم😭
پاتوق:
اسما: نشسته بودم و اشک میرختم...
خدایا رسولو به خودت میسپرم...
یه کاری کن ازم متنفر بشه😭
ــــــــــــــــ
رسول: ای خدا، چرا اخه....
اسما چرا اینجوری میکنه... و بعد دستامو گذاشتم رو صورتم طوری که پنهان بشه...
(تصور کنید پاتوق یه دریاچه کوچیک داره که با سنگ دور فواره آب صندلی درست شده که رسول این اینوره اسما اونوره)
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_23 روژان: تصمیم گرفتم خودمو بزنم به مریضی... این راهکار همیشه جواب میداد آخخخ
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_24
بعد شام:::
رسول: رو مبل جلو تلوزیون نشسته بودم، پامو انداخته بودم رو اون یکی پام و کانالای تلوزیونو بالا پایین میکردم....
داوودم بدون اینکه چیزی بگه نشسته بود کنارم.. زینب و روژانم داشتن ظرفارو میشستن...
زینب: کارا تموم شد... من رفتم نشستم پیش داوود روژانم نشیت پیش رسول..
روژان: به زینب اشاره دادم که میخوام شروع کنم... سرفه ای کردم تا حواسشون به من باشه...
شروع کردم::
خـــــب اقا داوود و اقا رسول بهتون تبریک میگم
رسول: کنجکاو به روژان مگاه میکردیم..
روژان: رسول خان شما دایی شدی و اقا داوود شماهم بابا☺️
داوود: کپ کرده بودم... همینجوری زل زده بودم به زینب😳😍
یخم باز شد: ترووخداااا؟ 😍
زینب: با لبخندم بهش جواب دادم☺️
رسول: زیر لب خداروشکری گفتم...
روژان: خیلی اروم با آرنج زدم تو پهلو رسول و ارومتر گفتم: رسل جان بسه دیگه...برو بشین کنار زینب بهش تبریک بگو
بدو همسر خوبم😂
رسول: بی توجه به حرفش شبکه تلوزیون رو عوض کردم..
روژان: طوری که سرول بشنوه گفتم: بزرگ شو لطفا😂
رسول: با اصبانیت و تعجب به روژان نگاه کردم..
روژان: اوووه😂ببخشید دایی بی اعصاب😐
زیر لب گفتم: الان بامنم دعواش میشه😒😂
رسول: سعی کردم جدیت خودمو حفظ کنم و نخندم😂
روژان: برووو
رسول: نکنه من باید بگم ببخشید بهم بی احترامی شده😐
روژان: نه تو برو.....
رسول حرص نده منو برووو
رسول: هووووف...
پاشدم رفتم
روژان: به زینب اشاره دادم که فهمید چیکار کنه..
زینب: خیلی استرس داشتم...
رسول: دست به سینه و مغرور جلوش وایسادم😌
زینب: ببخشید داداشی...
دست خودم نبود...اعصابم خیلی خورد بود..
رسول: 😌
زینب: بخشیدی!؟ 😆
رسول: 😌😂
روژان: سکوت علامت رضاست😂😂😂
همه: 😂😂😍
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_23 آرزو: الو مامان یه کاری واسم پیش اومده یکم دیر میام خونه نگران نشیا... ــ
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_24
دقایقی بعد:::
ژینوس: من میرم دارو هاتو بگیرم
آرزو: با اجازه من از خدمتتون مرخص برم
ژینوس: خداحافظ دختر جان ممنون..
ـــــــــــــــــــــــــــ
آرزو: سلام مامان
روژان: سلام عزیزم
کجا تشریف داشتید؟😂
آرزو: ها.... هیجا...
من برم یکم بخوابم خیلی خستم... فعلا...
روژان: 😐💔
ــــــــــــــــ
آرزو: رو تخت دراز کشیده بودم...
نمیتونستم بخوابم...
تا چشمامو میبستم فرزاد میومد تو ذهنم...
یه حال عجیبی داشتم...
باید با یکی حرف میزدم...
ــــــــــــــــــــــ
رویا: باز چیشده به فکر من افتادی😂
آرزو: خیلی بدی! من که همیشه باتوام😒😂
رویا: شوخی کردممم😐😂
خب؟!
آرزو: خب!
رویا: خب که خب.... بگو ببینم چی شده
آرزو: سیر تا پیازو تعریف گفتم
رویا: چشمم روشن بیمارستانم که بردیش😐
آرزو: من که نبردم، آمبولانس برد... منم به عنوان همراه گفتن باید برم...
مجبور بودم میفهمی!؟
رویا: خب ادامش؟!
آرزو: ادامه نداره دیگه تموم....
رویا: آرزو این پسره دست بردار نیست... باید به دایی بگی تا محکم توروش وایسه و بهش بگه
آرزو؟!
دستمو جلوی صورتش تکون دادمو صداش زدم: آرزو..... آرررزووو کجاااااایی😐
میشنوی صدای منو📢
آرزو: ها! چی شده؟ چیه!
رویا: میگم به دایی بگو با فرزاد برخورد جدی کنه🤦🏻♀
تو که جوابت منفیه، پس بگو دایی بهش حالی کنه جوابتو
آرزو: به یه گوشه خیره شده بودم گفتم: شادم منفی نباشه!
رویا: اول نفهمیدم چی شد گفتم: اهوم باشه بعد به خودم اومد: یعنی چی😳
آرزو: یعنی باید به پیشنهادش فکر کنم....
رویا: دیوونه نشو آرزو یعنی چیییی😳
آرزو: زمانی که ماشین بهش زد از ته ته قلبم نگرانش شده بودم....
دیگه ازش بدم نمیومد، تو اون مدت تنها خواستم از خدا بهبودی فرزاد.....اسماعیلی بود...
(وفتی گفت فرزاد یکم مکث کرد بعد اسماعیلی رو گفت)
رویا: نـــه....🔪😐
آرزو:...🙂😞
رویا: یعنی توهم رفتی قاطی مرغا!؟
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_23 کاترین: چیکار میکنی تو😡 پری: به تته پته افتاده بودم..... خا.. خا.. خانو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_24
رسول: آقا دارن میرن بیرون..
محمد: همشون؟
رسول: بله هر چهارتاییشون
ـــــــــــــــــ
محمد: رسول با احتیاط...
فاصله بگیر ازشون..
رسول: زیرلب چشمی گفتم..
(چند دقیقه بعد)
عطیه: اون کیه که دارن باهاش میگن میخندن!
آوا: معلوم نیست...پشتش به ماست...
رسول: نکنه مای...
با چرخیدنش سمت ما حرفم نصفه موند..
محمد: خودشه... مایکل هاشمیان...
آوا: مایکل الان باید ترکیه باشه
عطیه: حرف آوارو ادامه دادم: پس چرا کاناداس
محمد: احتمالا اومده تا مدارک رو خودش حضوری بهشون بده..
رسول: یعنی بهش اعتماد ندارن که خودشون اومدن!
عطیه: نه.. این نیست... چون اعتمادشون نسبت به مایکل خیلیه.. ماجرا چیزدیگست
آوا: قطعا پای چیز دیگه ای هم درمیونه....
وگرنه مثل قبلا از طریق ایمیل واسشون میفرستاد
محمد: سرمو تکون دادمو گفتم:: اهوم..
ـــــــــ
شارلوت: هی مایکل...
(همه دونه دونه سلام کردن)
ــــــــــــــــــ
محمد: رسول صدا...
رسول: چشم اقا....
بفرمایید...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_23 دکتر: بفرمایید بشینید... محمد: ممنون... اقای دکتر چیزی شده! دک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_24
محمد: باید خودمو محکم نشون میدادم پس گفتم: ما الان باید صوی باشیم امیر جان... اینجوری رسولم روحیشو از دست میده
امیر: رسول حاضر نیست مارو ببینه بعد رفتارمون براش مهمه؟!
محمد: راست میگفت...
نا امید سرمو پایین انداختم...
ــــــــــــ
رسول: حالم خیلی بد بود...
سرم خیلی درد میکرد...
نمیتونستم خودمو کنترل کنم...
نمیتونستم دردامو پنهان کنم..
صدای آخ و ناله هام بلند شد....
ــــــــ
محمد: پشت در اتاق رسول نشسته بودم... امیر رفته بود نمازخونه...
صدای ناله های رسول نظرمو جلب کرد...
درو بازکردمو از گوشه در نگاهش کردم... صورتش از درد جمع شده بود..
بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری...
ـــــــــــــــ
محمد: تو اتاق پیش رسول موندم..
حالش اصلا خوب نبود...
از درد روختی رو توی مشتش گرفته بود...
دکتر: فقط دونفر با من بودن..
رو به اون اقا گفتم: آقا شما دستاشو بگیر نباید تکون بخوره تا ما سرمو عوض کنیم براش..
رسول: حالم اصلا خوب نبود ولی متوجه بودم محمد دستامو گرفته... دستاشو پس زدم... اما بازم دستامو گرفت....
فریاد زدم:: ول.. م... ک.. ن
محمد: خشکم زده بود... باورم نمیشد این رسول همون رسول باشه....
اروم اروم عقب اومدم و از اتاق خارج شدم!
پ.ن: ولم کن🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_23 صدرا: خب سارا جون چه خبر؟ از کارت چه خبر؟ راستی کارت چی بود؟ هیچوقت کامل ب
#عشق_بی_پایان
#پارت_24
سارا: خواستم قاشق غذا زو بزارم تو دهنم که
مامان صدرا(محبوبه): عروس قشنگم اون دوغو میدی بهم؟
سارا: داشتم از درون آتیش میگرفتم🙂💔
آخهههه عروووس قشنگمممممم😐😭
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم...
بله بفرمایید☺️💔
خواستم دوباره قاشو بزارم تو دهنم که سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم...
رو به رومو نگاه کردم دیدم صدرا زل زده بهم...
اخم کردمو سرمو انداختم پایین...
ـــــــــــ
سارا: داشتم ظرفارو میشستم...
محکم میکوبیدمشون به سینک...
اخه الان با حالی که من دارم اصن جایز نیست ظرف بشورم....
باخودم درگیر بودم که...
سیمین: ساراااا
همزمان سما اومد تو آشپزخونه
چیکار داری میکنییی
ارووومتررررر
همه ظرفارو شکستی... بیا برو اونور
سما تو بیا بشورشون
سارا: همزمان که مامان داشت حرف میزد منم گفتم: خب خودتون کفتید بشور من الان اعصابم خوررردهههه
سما: عه😳😂
سیمین: بدو...
سما: فک کردم الان میگید بیا بیرو اونور خودم بشورم!
سیمین: خودت داری میگی فکر...
فکرایی که میکنیم بعضی وقتا به حقیقت نمیپیونده☺️
بدو دخترم.. بدووو😂😒
سما: خندیدم...
سارا: و اینجاست که میگن...
خنده من از گریه غم انگیز تر است😂👍
سما: شما کع فعلا درگیر بودی باخودت...
چیشد.. حالت اوکی شد؟
سارا: اها.. یادم انداختی....
اخهه این همه جااااا
اومده نشسته جلوو منننن
زل زده به منننن
غذااا کوووفتممم شدددددد
پسره...
اهههههه
پ.ن: پسره بوق😂😒
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ