«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_22 رسول: تو خیابونا پرسه میزدم... هیچوقت حرفاشون یادم نمیره... «نا
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_23
دکتر: بفرمایید بشینید...
محمد: ممنون...
اقای دکتر چیزی شده!
دکتر: متاسفانه ایشون تو وضعیت بدی هستن...
روز به روز قلبش ضعیف تر میشه..
محمد: انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم....
امیر: پشت در وایساده بودم... با شنیدن این جمله دست و پاهام سست شد و سر خوردم رو زمین..
ــــــــــ
محمد: با یه حال خرابی از اتاق اومدم بیرون..
چشمام پراز اشک بود ولی با دست پسشون زدم...
ای خدا... کمکمون کن...
نکاهم به امیر خورد... رو زمین افتاده بود...
بلندش کردمو در آغوشو گرفتمش...
صدای گریه هاش بلند شد...
امیر: چرا باسد همچین بلایی سر رسول بیاد..
اون هنوز خیلی جوونه واسه این بلا ها...
هنوز خیلی جوونه واسه این همه درد...
محمد: قلبم خاکشیر شده بود...
ولی کاریم از دستم بر نمیومد!
پ.ن: خیلی جوونه واسه این دردا🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_23 دکتر: بفرمایید بشینید... محمد: ممنون... اقای دکتر چیزی شده! دک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_24
محمد: باید خودمو محکم نشون میدادم پس گفتم: ما الان باید صوی باشیم امیر جان... اینجوری رسولم روحیشو از دست میده
امیر: رسول حاضر نیست مارو ببینه بعد رفتارمون براش مهمه؟!
محمد: راست میگفت...
نا امید سرمو پایین انداختم...
ــــــــــــ
رسول: حالم خیلی بد بود...
سرم خیلی درد میکرد...
نمیتونستم خودمو کنترل کنم...
نمیتونستم دردامو پنهان کنم..
صدای آخ و ناله هام بلند شد....
ــــــــ
محمد: پشت در اتاق رسول نشسته بودم... امیر رفته بود نمازخونه...
صدای ناله های رسول نظرمو جلب کرد...
درو بازکردمو از گوشه در نگاهش کردم... صورتش از درد جمع شده بود..
بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری...
ـــــــــــــــ
محمد: تو اتاق پیش رسول موندم..
حالش اصلا خوب نبود...
از درد روختی رو توی مشتش گرفته بود...
دکتر: فقط دونفر با من بودن..
رو به اون اقا گفتم: آقا شما دستاشو بگیر نباید تکون بخوره تا ما سرمو عوض کنیم براش..
رسول: حالم اصلا خوب نبود ولی متوجه بودم محمد دستامو گرفته... دستاشو پس زدم... اما بازم دستامو گرفت....
فریاد زدم:: ول.. م... ک.. ن
محمد: خشکم زده بود... باورم نمیشد این رسول همون رسول باشه....
اروم اروم عقب اومدم و از اتاق خارج شدم!
پ.ن: ولم کن🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عضوای جدید خیلی خوش اومدین💕
قدیمیام که تاج سرن👑
خوشگلا.. حتما حتما این پیامو بخونید که راحت تر چیزی که میخوایدو پیدا کنید💫
#تلنگرانه
من براے رعایت حجاب خود دلیل دارم.
جلب رضایت خدا
آرامش روانی
انقراض بے بند و باری
آرامش فردے و اجتماعی
تقویت تمرڪز
تحڪیم بنیان خانواده
ڪاهش خیانت و نا امنی
شڪر نعمت زیبایی
تقویت شأن و منزلت زن
#حجاب
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
فاطمه جان؟
_ منم علی......💔
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
خداوندا
ماهمیشہ،بہدیدنمعجزهی
تودرآخرینلحظہها،ولحظههاۍ
ناامیدۍ،سختۍورنجوغم
خیلیۍمحتاجیم(:🌷
#خدا...🌱
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
🖤͜͡🕯
دیگـرصِداےِنـٰالـہےِزِینـَبعَـجیبشـُد
چیـزےشـَبیهِنـٰالـہےِامـَّنیـُجیبشـُد…(:!-
#فدایی_علی
#پرفایل_مذهبی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_24 محمد: باید خودمو محکم نشون میدادم پس گفتم: ما الان باید صوی باشیم
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_25
چند روز بعد::
محمد: رسول به زور خودشو مرخص کرده یود... با فرشید و سعید رفتیم سمت خونشون....
ـــــــــــ
مادر رسول(افروز): خیلی خوش آمدید...رسول تو اتاقشه الان صداش میکنم...
سعید: نه حاج خانم زحمت نکشید خودمون میریم پیشش
ــــــــــ
محمد: در زدیم...
رسول: مامان جان خوبم!
هیچیم نیست به خ...
با باز شدن در حرفم نصفه نیمه موند...
برگشتم سمت در... با دردن چهره محمد اینا سری نکاهمو ازشون دزدیدمو پشتمو بهشون کردم..
مگه نگفتم نمیخوام کسی رو ببینم!
تو خونه خودمم دو دقیقه تنهام نمیزارید!
محمد: رسول جان باید برات توضیح بدم..
رسول: مگه شماها گذاشتید من توضیح بدم..
مگه شماها گذاشتید من از خودم دفاع کنم... همه ماجرارو اونجوری که دلتون خواست دیدید...
محمد: سرمو پایین انداختم...
رسول: اگه یه بار دیگه چشمم بخوره به هر کدومتون به خدا قسم کار خودمو تموم میکنم
ولم کنید بزارین تو حال خودم باشم
فکر کنید من تو همون عملیات مردم فراموشم کنید همونطور که فراموشتون کردم
فرشید: خونم به جوش اومده بود...
رسول تو میفهمی چی داری میگی!
یعنی چی کار خودمو تموم میکنم...
یعنی چی مارو فراموش کردی.... بابا تو برادرمونی ما برادرای توییم...
سعید: الانم آقا محمد خیلی داره مراعات حالتو میکنه که.....
رسول: برگشتم سمت سعیدو پریدم وسط حرفش...
پوزخندی زدمو گفتم:: آره مراعات میکنه که دوباره نمیزنه تو گوشم...
صدامو بالا بردم: مراعات میکنه بهم بدو بیراه نمیگه
روبه فرشید گفتم: همون موقعی فراموشتون کردم که رسول واقعی رو یادتون رفته بود... فکر میکردید انقدر پستم که به خاطر پول شرافتمو بفروشم.. مردممو بفروشم... مملکتمو بفروشم..
وقت قضاوت کردن برادر نداشتید!؟
وقت تهمت زدن برادر نبودیم!؟
فرشیدو سعید شرمنده سرشونو پایین انداختن...
رسول:الانم برید که بد دلمو شکوندین...
پشتمو بهشون کردم...
برای همین منو فراموشم کنید...
دیگه نمیخوام چشمم تو چشمتون بیوفته...
پ.ن: نمیخوام چشمم تو چشمتون بیوفته...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_25 چند روز بعد:: محمد: رسول به زور خودشو مرخص کرده یود... با فرشید
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_26
افروز: دوستای رسول رفتن...
در زدم...
رسول: جانم؟
افروز: رفتم تو اتاق..
نشستم کنارش رو تخت..
رسول جان... چیزی شده مادر؟
رسول: سعی کردم لبخند مصنوعی روی لبم بشونم: نه دورت بگردم چطور مگه؟
افروز: خدانکنه...
رسول...فکر نکن حواسم بهت نیستا.. چند روزه داری همینجوری قرص میخوری.. از وقتی به قول خودت از ماموریت برگشتی عوض شدی... دیگه مثل قبل شوخی نمیکنی.. نمیخندی... از همه مهم تر... اصن آوا کجاس؟ تو الان باید تو خونت پیش زنت باشی...آوا کجاست؟
رسول: سرمو پایین انداختم...
به وقتش همچیو توضیح میدم مامان...
ــــــــــــــــــ
آوا: دلم برا رسول تنگ شده بود...
باید ماجرای این بچه روهم بهش بگم دیگه..
ولی بازم اطمینانمو از دست دادم...
ـــــــــــــ
یک هفته بعد:
محمد: یعنی چی اقا!
عبدی: رسول میخواد انتقالی بگیره...
محمد: آقا نباید قبول کنین درخواستشو.. اون الان عصبیه ناراحته... من خودم درستش میکنم... فقط خواهشا قبول نکنید درخواستشو...
عبدی: رسول از نیروهای خوبمونه... قطعا کارامون بدون رسول عقب میوفته ولی به زور نگه داشتنشم خودخواهیه....
محمد: اقا من ارومش میکنم...
عبدی: اکر میخواست اروم بشه تو این مدت شده بود...
محمد: اقا ازتون خواهش میکنم رد کنین درخواستشو..
ـــــــ چند روز بعد ــــــ
محمد: از رسول خبری نبود.. حتی تلفنم که میزدیم به خونشون از رسول خبری نمیدادن.. دم خونه هم که میرفتیم به بهانه های مختلف ردمون میکردن...
ناخوداگاه پام رفت روی پدال گاز و به سمت بام تهران روندم... همیشه وقتی ناراحت بود میرفت اونجا...
رسیدم اونجا...
با چشم دنبالش گشتم تا بلاخره پیداش کردم...
رسول: از پشت دستامو بهم گره زده بودمو به غروب افتاب زل زده بودم....
محمد: فریاد زدم: رسوول
رسول: با تعجب برگشتم سمت صدا...
محمد بود....
محمد: داشتم میرفتم سمتش که..
رسول: یه قدم دیگه بیای جلو بخدا خودمو پرت میکنم پایین...
محمد: رسول چرا اینجوری میکنی اخه....
رسول: فریاد زدم:: اسم منو به زبونت نیاررر
تو گفتی با انتقالیم موافقت نکنن اره!
محمد: مثل خودش فریاد زدم: اره!
به خاطر زنت...
تو از ما کینه به دل داری به آوا بدبخت چه ربطی داره.. درضمن کلیم بهش دروغ گفتی.. اصن میدونی الان تو چه شرایطیهههه
رسول: بی توجهبه حرفاش داد زدم: به چه حقی تو زندگی خصوصی من دخالت میکنی....
منو تو دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم...
وقتایی که به حرفت گوش میدادمو دوست داشتم... فرماندم بودی از همه مهم تر برادرم بودی.. ولی الان... دشمنمی.... کسی هستی که حاضرم بمیرم ولی یه لحضه هم باهاش چشم تو چشم نشم...
محمد: قلبم خرد و خاکشیر شد....
پ.ن: حاضرم بمیرم ولی یه لحضه هم باهات چشم تو چشم نشم...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام یلداتون مباررک😍
اگه گفتین امروژ چه روزیه؟
قدیمیا باید یادشون باشه🙂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام سلام یلداتون مباررک😍 اگه گفتین امروژ چه روزیه؟ قدیمیا باید یادشون باشه🙂
آقااا یادتونه مث اینکه😂❤️😍
من یرم یه سری کارا دارم... بعد میام پیاماتونو میزارم💫
تا برمیگردم فک کنین ببینید امروز جز شب یلدا دیگه چه روزیه🙈❤️
سلام سلام ادمین جدید هستم منو با
#بـانـوے_مـذهـبــے بشناسید🌷