فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗آخر هفتہ تون شـاد شـاد
💫دراین آخر هفتـہ
💗هر چے حس خوبه
🌸خداے مهربون براتون
💫مقدرڪنہ
💗دلتون شاد
🌸لحظہ هاتون آرام
💫وجودتون سلامت
💗زندگیتون پراز محبت
🌸 بهترینها نصیبتون
💫آخر هفتـہ
💗خوبے داشتہ باشی
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
چهله نشینی دوره نهم #ختم_نادعلی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹روز اول🦋
✍ جهت حل هر مشڪل
هفت بار 《نادِعَلی》 بخوانید
حل خواهد شد ان شاء الله✨
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
🐾 فال تاروت روزانه
📯 چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳
🍁 #مهر نماد : بهم خوردن نقشهها
شما در شُرُف یک جریان تبدیلی نیرومند و قریبالوقوع هستید. آنچه را که قصد دارید به آن بیاویزید، با این قدرت دگرگون کننده، ویران خواهد شد. ویرانی وضعیتهای فرسودهای که مانع رشد واقعی شما میگردد یک جریان شفادهنده را در سراسر ارگانیسم بدن شما آغاز می کند. با سرزنش دیگران، کاری از پیش نمیبرید. با پذیرش مسئولیتی جدید، خواهید توانست دوباره اقتدار خود را در دست بگیرید.
🍂 #آبان نماد : وابستگی
آیا وابستگی شما به پول و مادیات بیش از حد لزوم است؟ یا شاید خود را به نوعی درگیر حس مالکیت یا نوعی حسادت کرده باشید؟ / میل به کنترل کردن و تصاحب کردن نشان چهار سکه است./ اگر احساس میکنید نسبت به شخص خاصی یا محیط و شرایطی بیش از اندازه وابسته هستید و میل دارید آن را در چهارچوب مالکیت خود درآورید، در این صورت ارزش های حقیقی خود را به مخاطره انداخته اید. اغلب به اشتباه به محیط، شرایط و یا اشخاصی میچسبیم، که برای ما آشنا هستند، حتی اگر بدانیم که دیگر برای ما مفید نیستند. باید بدانید که دیگران نیز نیاز دارند آزاد باشند و چگونگی زندگانی خود را تعیین کنند.
🎍 #آذر نماد : رسیدن به آرزوها
نگاه کن، همه چیز از نو متولد شده است. / صحنه برای شروع جدید یا دوره مطلوبی تنظیم شده است./ گشایشی در وضع شما ظاهر میگردد که نویدبخش اطمینان، آسودگی و نیل به مقصود است. / با اشتیاق گامهای اجرایی را طی کنید. / شما می توانید مشکلات را به فرصت های مناسب تبدیل نموده و طرح های خود را به واقعیت پیوند دهید.
❄️ #دی نماد: موقعیت عالی
شما برای رسیدن به اهداف خود به سختی تلاش میکنید و نسبت به وظایف خود جدی هستید./ دلاور سکه نمایانگر مسئولیتپذیری و بردباری است و به شما پیشنهاد میکند برای دریافت نتیجه و حصول اهدافتان خود را با شرایط طولانی مدت هماهنگ سازید و انتظارات خود را به تعویق بیاندازید. / برای به حداقل رساندن مشکلات و خطرات، استوار و با احتیاط گام بردارید. / جهت پیگیری اقدامات خود از روشهای نو و ابتکاری یا تصمیمات عجولانه چشمپوشی کرده و در عوض به روشهای شناخت شده و آزموده متکی باشید. اگر برای مشاوره وضعیت خود این کارت را کشیدهاید لازم است از انرژی مثبت این شخصیت در جهت صبر و بردباری و اندیشهگری بهرهبرداری نمایید. در صورت تلاش پیگیر و مداوم پاداش سرشاری نصیبتان خواهد شد.
⛄️ #بهمن نماد: تلاش در باز کردن گره ها
برای کنترل وضعیت فعلی، باید مسئولیت های خاصی را به عهده بگیرید. / تلاشتان را بیشتر کنید و به تواناییهای خود اعتماد داشته باشید./انعطاف پذیر باشید. / به زودی بر شرایط دشوار خود مسلط شده و اوضاع بهبود می یابد. / دو یا چند موضوعات جداگانه انرژی و توجه شما را به خود جلب خواهند کرد.
☃️ #اسفند نماد: فائق شدن بر موانع
نیروهایی برخلاف اندیشه و نقشههای شما عمل میکنند. / مبارزهای که جریان دارد امری اجتنابناپذیر است و مشکلاتی با خود به همراه خواهد داشت./ اکنون زمان واگذاری نیست. از ارزش ها و باورهای خود در تمام مراحل دفاع کنید. به ویژه اگر زمان و انرژی زیادی در آن وقف نمودهاید.
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
تقویم نجومی
✴️ پنجشنبه 👈6 دی / جدی 1403
👈24 جمادی الثانی 1446👈26 دسامبر 2024
🕋 مناسب های دینی و اسلامی.
🎇 امور دینی و اسلامی.
✅صدقه آخر هفته و شب جمعه خیرات برای اموات بسیار پسندیده است و رفع نحوست کند.
📛 و مسافرت یا صورت نگیرد یا همراه صدقه باشد.
🤒 مریض امروز زود خوب می شود.
👶 مناسب زایمان نیست.
🔭احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است.
✳️کندن چاه و جوی.
✳️درختکاری و جا به کردن آن.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️تحقیق و تفحص.
✳️بذر افشانی.
✳️آبیاری.
✳️خرید زمین کشاورزی و باغ.
✳️جراحی چشم.
✳️ و کشیدن دندان و خارج کردن زوائد بدن نیک است.
📛ولی امور اساسی و ازدواج و مسافرت خوب نیست.
🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب نیست.
💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ، قمر در عقرب و از مقاربت به قصد فرزند اوری اجتناب شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث اصلاح امور می گردد.
💉💉حجامت فصد خون دادن.
#خون_دادن یا #حجامت و فصد باعث دفع صفرا است.
😴 تعبیر خواب امشب:
اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 25 سوره مبارکه " فرقان" است.
یوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملاکه...
و چنین برداشت میشود خواب بیننده را خصومت یا گفتگویی ناشایست پیش آید صدقه بدهد تا رفع گردد. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
🦋#عروس_گیسو_بریده52🦋
سالار که سعی میکرد ناتوانی و ضعفش را مخفی کند گفت
-خیلی کم
سپس با لحنی که در آن پر بود از سپاس و شرمندگی ادامه داد:
-توقعم بیجا بود که خواستم کنارم باشی وقتی که
به میان کلام شوهرش پرید:
-به پای تشکر کردن از شما واسه آبرویی بذار که برام خریدی و نذاشتی رسواتر از این بشم.
لبخند محوی روی لبهای سالار خان نشست.
احمد چند نان را که در پارچه ای پیچیده شده بودند به دست روناهی داد:
-خانم جان اینا رو بگیرید تا من برم اسبا رو آماده کنم!
روناهی با لبخند مهربانی از احمد تشکر کرد. گره ی پارچه را گشود و چند تکه کوچک از نان کند. تکه ای را به عسل زد و به طرف صورت سالار خان گرفت:
-بخور تا کمی جون بگیری. احمد گفت باید زودتر راه بیفتیم
سالار خان چشم در چشم روناهی شد و روناهی نگاه در نگاه همسرش قفل کرد. دست روناهی به سمت دهان سالار خان رفت. سالار دهان گشود و لقمه ی نان و عسل را به همراه دو انگشت روناهی به دهان برد و لحظه ای مکث کرد و با چشمانی خندان چهره ی روناهی را از نظر گذراند.
روناهی به آرامی انگشتانش را از بین لبهای خشک شده همسرش بیرون کشید. سر انگشتانش خیس و داغ شده بودند.
دخترک هجوم خون را در صورتش احساس کرد. دستش به سمت گونه اش رفت. صورتش گرم شده بود.
تکه ی دیگری از نان را به عسل زد و به آرامی به سمت دهان شوهرش برد. چه در چشمان سالار خان دید که دستش در میانه ی راه ماند. سالار دستش را بلند کرد و مچ دست روناهی را گرفت و به سمت دهانش برد. دهان باز کرد و لقمه را همراه با سر انگشتان روناهی به دهان گرفت.
با ورود احمد، روناهی به سرعت انگشتانش را از بین دندانهای همسرش بیرون کشید و چشمان عاشقش را از سالار خان دریغ کرد.
با ملحفه ای که احمد از چادرشان آورده بود، شانه ی آسیب دیده و دست سالار را بستند
روناهی رو به سالار گفت:
-اگه اجازه بدی من هدایت اسبتو به عهده بگیرم
سالار لبخندی حاکی از سپاس به چهره ی نگران و خسته ی همسرش پاشید:
- بانو جان، حالم خوبه.نگران نباش. فقط با احمد کمکم کنید تا سوار اسبم بشم.
اشاره به دست بسته اش کرد:
-با این دست چلاق نمیتونم و خنده ی بلندی سر داد
سالار خان، با کمک احمد از جا بلند شد و از خانه سنگی بیرون آمد. لباسش پر از خاک شده بود. روناهی به سمت شوهرش دوید و خاکهای لباسش را با دست زد سالار دست دراز کرد و مچ دست روناهی را گرفت:
-بیشتر از این شرمنده م نکن بانو.تو خونه ی کنار دریاچه چند دست لباس دارم. عوض میکنم
احمد به میان کلامشان دوید
-من هم چند دست لباس از خواهر ماه بانو گرفتم. گفتم سالار خان گفته بدید.
روناهی افسار اسب سالار خان راگرفت وچند ضربه آرام به گردن اسب سالار زد.
سالار خان به کمک احمد سوار بر اسبش شد. با دست آزادش افسار اسب را گرفت و به جلو راند
سالار آهسته میراند و روناهی و احمد هم به تبعیت از او آرام میرفتند. ناگهان سالار افسار را کشید و اسب را به سمت همراهانش چرخاند:
-از مسیر کوه میریم که با ایلهای بین راه برخوردی نداشته باشیم.
رو به روناهی کرد و لبخند مهربانی به صورت زنش پاشید
-یه کم مسیر سخت و پر پیچ وخمه ولی هم زیبائه و هم زودترمیرسیم. بانو... اسبت رو خیلی از من دور نکن هرجاکه مسیر پهن شد کنار من باش و هرجا که باریک شد به فاصله ی کمی پشت من بیا. احمد هم هواتو داره!
روناهی سری تکان داد
-چشم سالار خان.ولی محض اطلاعت بگم من سوارکاریم بد نیست. همیشه تو مسابقه اسب سواری جوونای ایل شرکت میکردم. اول نمیشدم ولی بین سوم تا ششم بودم
سالار خان ابرویی بالا انداخت:
-یعنی حسام بیگ تا این حد دخترشو آزاد میذاشت که با مردا مسابقه بده
-پدرم معتقد بود که افراد ایل چه زن و چه مرد باید سوارکاری بلد باشن. مرد و زن فرقی نمیکرد. اگه بقیه دخترا تو مسابقه شرکت نمیکردن به خاطر تعصبات خونوادگی خودشون و یا ناتوانیشون تو این مهارت بود وگرنه از نظر پدرم مانعی نداشت. صنوبر خواهرم هم چند بار شرکت کرد ولی از آخرین دفعه که از اسب زمین خورد و یکماه به دلیل شکستگی دستش از کار افتاد، دیگه شرکت نکرد.
با یاد آوری آن روزها خنده ای کرد و ادامه داد
-ولی من همیشه شرکت میکردم
سالار لبهایش به خنده باز شد:
-پس واجب شد بانو یه روز با هم مسابقه بدیم
روناهی باادبانه گفت
-جسارت نکردم که از شما بهتر سوارکاری میکنم
سالار خان بدون برداشتن چشم از روناهی ادامه داد:
-بانو شما تاج سری
و به سرعت سر اسب را گرداند و چهار نعل به جلو راند.
روناهی ماند و حس شیرینی که از این سخن به زیر پوستش دوید.
احمد اسبش را به کنار اسب روناهی راند:
-بانو روناهی
رو به احمد کرد
-بله
سعی کنید همیشه واسه سالار خان کشف نشدنی و تازه باشید. سالار خان از رکود بدش میاد. اینطوری میتونید تو دلش بیشتر جا باز کنید و به خواسته تون برسید
روناهی پرسشگرانه به احمد چشم دوخت:
-منظورت چیه احمد
بانو، اول راه بیفتیم تا از سالارخان عقب نمونیم. تو راه براتون میگم.
د
🦋#عروس_گیسو_بریده53🦋
ر حالیکه هر دو پا به پای هم و با فاصله از سالار خان اسب میراندند احمد ادامه داد:
-دخترای زیادی در حسرت ازدواج با سالار خان بودن! به هر حال زن اول رییس ایل پذیرفته که خواه ناخواه ممکنه شوهرش به خاطر اتحاد قبیله ای و یا داشتن پسر ازدواج مجدد داشته باشه! بانو نارگل هم از این قانون مستثنی نبود. اون پذیرفته بود که سالار خان یه روز ازدواج مجدد داره خصوصا که بعد از دخترا دیگه باردارنشد. میدیدم که چقدر روسای ایل خواهان این هستن که سالار خان از دختراشون خواستگاری کنه ولی سالار به همه میگفت که به حرمت بانو نارگل این کار رو نمیکنه و همه این خودداری سالار رو به پای عشقش به نارگل میذاشتن. حالادرسته که سالار به بانو نارگل خیلی احترام میذاشت ولی مهمترین دلیل عدم ازدواجش این بود که دنبال زنی میگشت که خصوصیات اخلاقی منحصر به فردی داشته باشه! جسور باشه و شجاع... زنی متفاوت از زنهای ایل خودمان. واضح بگم یه زن بی پروا که فقط رام سالار خان باشه..
احمد ناگهان متوجه شد که فاصله شان از سالار خان زیاد شده است. گفت:
-بانو تندتر بریم که خیلی عقب افتادیم.
هردو با زدن شلاق به پشت اسب، به سمت سالار خان تاختند.
*
روناهی محو زیبایی طبیعت کوهستان شده بود. کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ و خاکستری و سبز که جا به جا بر روی آنها درختچه و یا درختانی به چشم میخورد. در بعضی جاها هم تراکم درختان بیشتر بود که احمد اشاره میکرد:
-بانو! اون درختایی که میبینی پسته ی وحشی هستن.
زمینهای پوشیده شده از علف، گلهای بنفش وحشی، گیاهان گل ختمی صورتی و سفید رنگ، پرواز پروانه ها و زنبورها روی گلها.... همه و همه زیبایی طبیعت بکر ودست نخورده را فریاد میزد.
در بعضی جاها صدای رودخانه سکوت را میشکست و در بعضی جاها صدای قورباغه هایی که در کنار چشمه های کوچک زندگی میکردند. وزش نسیم خنک و هوای پاک و تازه که صورت را نوازش میداد، شرایط رویایی را بوجود می آورد که روناهی چند بار در دل گفت:
-کاش یه چای اتیشی کاکوتی میتونستیم اینجا درست کنیم.
آسمان آبی بالای سرش با ابرهای روان و خورشیدی که گرمایش را بدون چشم داشت به زمین هدیه میکرد او را به سالها قبل میبرد که با دختران هم سن و سالش برای جمع کردن سقز به کوهستان میرفتند و ساعتها خوش بودند. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. یاد نقاشی از چهره ی مادرش افتاد. احساسی که در لحظه دیدن نقاشی صورت مادرش به دلیل دلنگرانی و دلواپس بودن برای شوهرش مهار شده بود،فوران کرد و قطره اشکی بر روی گونه اش چکید.
سالار خان بدون برگرداندن سر صدایش را بلند کرد:
-بانو، بیا کنار من
روناهی جلو رفت و اسبش را به موازات اسب سالار خان راند.
سالار بدون برگرداندن سر گفت
-بانومن عاشق طبیعت هستم. عاشق سکوت و زیباییش، عاشق دست نخوردگیش گاهی وقتا از امورات ایل خیلی خسته میشم و به طبیعت پناه میبرم.
خونه ی کنار دریاچه جاییه که اگه روزها اونجا بمونم حوصله م سر نمیره! تا حالا هیچکس غیر از من و احمد اونجا رو ندیده حتی بانو نارگل و خواهرم
اینو بهت گفتم که بفهمی برام ارزشمندی که تو رو به جایی میبرم که محل خلوت و پناهم از هیاهوی مردمه! پس فکر نکن خدا نکرده تو رو واسه کار یا پرستاری گرفتم
هر مردی واسه خودش قانون های نانوشته ای داره که بهش پایبنده حالا اسمش هرچی میخواد باشه. غرور،خودخواهی و یا هرچی دیگه
گاهی وقتا این قانونا به دست و پات میپیچن و تا بخوای ازدستشون رها بشی زمان میبره
روناهی به دقت به حرفهای همسرش گوش میداد و کاملا درک میکرد که عدم نزدیکی سالار خان به او بواسطه غرور ایلیاتی اش است که در پدر، برادرانش و مردهای ایلش به وفور دیده بود. دهان گشود
-من از شما توقعی ندارم سالار خان شما لطف کردی و آبروی از دست رفته ی منو خریدی. همه میدونن که شما دست روی هر دختری میذاشتی نه در کار نبود و با افتخار دخترشون رو به شما میدادن
اشک در چشمان روناهی جوانه زد. بغض بیخ گلویش پیچیدو ادامه داد
-دخترایی که همه با آبرو بودن نه مثل من رسوا شده! اینکه روناهی دختر بدنام شده ی حسام بیگ رو خواستگاری کردی یعنی این دختر از نظر شما تایید شده ست و این مهری بود به دهن مردم ایل من و خواهر و برادرام.همونطور که گفتی من تا آخر عمر هم نمیتونم محبت شما رو جبران کنم
اشک بر روی گونه اش غلتید و لبانش مجددا از هم گشوده شد
خیلی وقته فهمیدم اشتباهم یک هوس بوده ولی با پاره کردن حجله ی خداداد و دو نیم کردن شلوار دامادی اش با خنجر تا حدودی از سوزش داغ دلم رو کم کردم.
سالار خان اسبش را جلوی اسب روناهی راند و نگه داشت و مسیر عبور را بر اسب زنش بست. نگاه پر بهتش را به صورت روناهی دوخت
تو چیکار کردی
ترس همه ی وجود دخترک رادر بر گرفت. افسار اسبش را کشید و اسب چند قدم به عقب رفت
ناگهان سالار قهقه زد و گفت
-تو به حجله ی اون رعیت حمله کردی
خنده ی بلند سالار خان باعث شد که ترس از وجود روناهی
🦋#عروس_گیسو_بریده54🦋
رخت بندد. سر را به زیر انداخت و چند بار به نشانه ی بله تکان داد.
صدای قهقه سالار خان بلند تر شد و انعکاس آن در کوهستان پیچید.
احمد که از آنها عقب تر بود خود را به آن دو رساند. نگاه متعجبش بین صورت سالار خان و روناهی چرخید.
سالار خان بدون توجه به حضور احمد گفت:
-پارسال که توی عروسی بین دخترا میرقصیدی از طرز تکان دادن دستات و حرکت استوار و قاطع پاهات فهمیدم که دختر نیمه روس سالار خان ترکیبیه از بهترین های مادر و پدرش...
گرمی به صورت روناهی دوید و مجددا سرش را پایین از خجالت انداخت:
-لطف داری به من سالار خان
سالار خان دهنه ی اسب را کج کرد و قبل از اینکه راه بیفتد گفت:
-یه روز باید شبیخونتو به حجله ی اون کفتار برام بگی!
احمد هنوز دربهت صحبتهای رد و بدل شده بین روناهی و سالار خان بود. ولی بقدری احترام برای سرورش قائل بود که سوالی نپرسد.
راه سخت شده بود. پر پیچ و خم و پر از گردنه. با هر لغزش سم اسبها به روی سنگهای صیقل خورده توسط باران، ترسی در دل روناهی جا خوش میکرد. یک طرف کوه بود و طرف دیگر دره که درخشش کف آن حاکی از جاری بودن رودخانه در آنجا بود. چند شاهین بر فراز آسمان پرواز میکردند که گاهی صدای یکی از آنها سکوت بین مسافران ما را میشکست.
سالار خان داد زد:
-بانو در چه حالی؟
روناهی با صدایی که لرزشش واضح بود گفت:
-خوبم...
سالار در حیرت بود از غرور این دختر که در هیچ شرایطی ابراز ترس نمیکرد. میدانست که این بیراهه راهی نیست که روناهی از آن نترسد.
سالار برای از بین بردن جو حاکم ادامه داد:
-بانو... اون چند درختی که روی کوه اونطرف دره قرار داره میبینی؟
-بله سالار خان...
اونجا مرز بین ایران و روسیه ست. خیلی وقتا مسافرا از این راه وارد ایران میشن... با اسب میان...
دومرتبه سالار خان فریاد زد:
-احمد از پشت سر مواظب بانو باش! جاده گول زنه و بانو ناوارد!
احمد در جواب داد زد:
-چشم سالار خان
*
پیچ و خمها به اتمام رسیده بود. از تنگه ی کوه عبور کردند و وارد دشتی شدند که بین کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ، قهوه ای، سبز و خاکستری محصور شده بود. چشم روناهی به یک آبگیر بزرگ در وسط دشت افتاد که زیر نور خورشید به علت رشد جلبکهای داخل آن رنگ سبز بود. در بالای آبگیر سنجاقکها پرواز میکردند. در پای کوه بوته های گلپر با گلهای سفید به چشم میخورد. گلهای زرد و بنفش و در بعضی جاها گل شقایق وحشی به چشم میخورد. پروانه ها و زنبورها بال زنان به روی گلها می نشستند و بعد از چند لحظه جای خود را به دیگری میدادند.
کمی آنطرف تر از آبگیر، یک خانه ی سنگی، مشابه ولی کمی بزرگتر از خانه ی سنگی نزدیک مقر ایل قرار داشت.
روناهی افسار را کشید و اسب را نگه داشت. خیره به زیبایی طبیعت شد. احمد به روناهی رسید
-دیدید بانو روناهی دریاچه رو
-خیلی زیباست احمد، خیلی زیبا
-البته بانو این دریاچه نیست در واقع چند تا چشمه ست که به هم پیوستن و این آبگیر رو به وجود آوردن
روناهی به شکم اسب زد و به سمت دریاچه راه افتاد. اسب سالار خان در کنار آبگیر ایستاده بود و آب میخورد
روناهی به کنار آب که رسید از اسب پیاده شد. اسبش به سمت آب رفت تا خودش را سیراب کند.روناهی هم کمی دورتر کنار آب نشست و محو تماشای ماهی ها و بچه قورباغه های داخل آبگیر شد
صدای سالارخان را از پشت سر شنید
-خسته نباشید بانو
لبخندی به وسعت گرمای آفتاب نیمه روز، به روی صورت شوهرش پاشید:
شما هم خسته نباشی سالار خاندرد شونه ت چطوره
-خیلی بهتره بانو.ممنون زحمتهای شما هستم
نگو سالار خان
سر به زیر انداخت و اهسته ادامه داد:
-حالا حالا ها بهت مدیونم
سالار مشتش را پر از آب کرد و گفت:بانو روناهی
روناهی سرش را به سمت سالارخان چرخاند
در یک حرکت سالار آب دستش را روی صورت روناهی پاشید و از جا بلند شد:
-نگو بانو این حرفو
روناهی با پاشیده شدن بی مقدمه ی آب به روی صورتش هین بلندی از ترس کشید و سالار خان قهقهه زنان به سمت اسبش رفت
روناهی به طرف خانه سنگی رفت
خانه ی سنگی شامل یک اتاق بزرگ بود که کف آن با نمدهای تهیه شده از پشم شتر فرش شده بود. در کنار اتاق دو تا اجاق به چشم میخورد. در سمت دیگر قسمتی از اتاق با پارچه جدا شده بود. روناهی به طرف دیگر سرک کشید. در آنجا مقداری ظرف دم دستی و دو دست رختخواب به چشم میخورد
سالار خان به دنبالش وارد آن قسمت شد:
-یکبار که با احمد تو شکار گم شده بودیم اینجا رو پیدا کردیم. خرابه شده بود. مدتی طول کشید تا بازسازیش کنیم. وسایل رو هم کم کم آوردیم. جای خوبیه واسه استراحت و مخفی شدن
روناهی چشمان متعجبش را به صورت همسرش دوخت و غرق در جذابیت مردانه ی سالار شد
-یاغی ها اینجا نمیان
سالار خان مطمئن گفت
-اصلا اینجا رو بلد نیستن. اونا فقط در اطراف ایلها و یا در مسیر مسافرا زندگی میکنن. اونم تا زمانی که ایلها در کوهستان هستن. با حضور مامورین امنیت دولتی خیلی ها از ترس جون
🦋#عروس_گیسو_بریده55🦋
شون به شهر رفتن و اونجا مشغول یه کاری شدن. تعدادشون خیلی کمتر شده. دولت قول داده که این تعداد باقیمونده رو هم دستگیر کنه!
پا که به خارج از خانه سنگی گذاشتند سالار خان رو به روناهی کرد:
-بانو... میدونم خونه ی حسام بیگ که بودی در ناز زندگی میکردی ولی شرمنده که باید بانوی این خونه تا موقعیکه اینجاییم تو باشی.
روناهی پوزخندی بر لب نشاند و در دل گفت:
-بانو نه، کلفت سالار خان...
*
ده روز از اقامتشان در کنار آبگیر میگذشت. احمد دو بار در این مدت مراجعه کرده و برایشان وسایل، آذوقه و گوشت از ایلهای اطراف آورده بود. در این مدت سالارخان بیشتر روزها بیرون از خانه و در کوه و دشت مشغول گشتن و لذت بردن از طبیعت بود و کمتر در خانه میماند. روناهی هم خودش را به کارهای خانه و پخت و پز و بافتن جوراب پشمی سرگرم میکرد. در تمام مدتی که در خانه بود، روناهی سنگینی نگاه سالار خان را بر روی خودش حس میکرد. حرف زدنشان محدود شده بود به سلام و احوال پرسی یا یکسری صحبتهای عادی روزمره و خاطرات دوران کودکی و جوانی سالار خان... درد دست سالار کمتر شده بود و او با انجام فعالیتهای ورزشی قدرت از دست رفته ی آن را تقویت میکرد. روناهی سعی میکرد که در مراقبت از همسرش تلاش لازم را بکند. هر روز قلب او در کنار سالار خان پر کوبش تر میزد. از عطر او مست میشد و خماری اش را به جان میخرید و از نگاههای نافذ و خیره ی شوهرش عاشق تر. با این وجود اجازه ی بروز هیچکدام از این احساسات را به خودش نمیداد. شبها سالار خان خیلی زود و در سمت جدا شده اتاق میخوابید.
یکی از این روزهای زندگی دو نفره، سالار از روناهی خواست که او را در حمام کردن کمک کند. آنروز هوا آفتابی بود و صدای آواز قورباغه ها در فضا پیچیده بود.
روناهی آب گرم آماده کرد. سالار خان به کنار آبگیر رفت. روناهی آب داغ را در ظرفی با آب سرد چشمه قاطی کرد. با آبگردان به روی سر شوهرش آب میریخت و سالار با صابون بدنش را میشست. چشمان روناهی به اندام ورزیده ی شوهرش که افتاد ته دلش غنج رفت... تمام تلاشش را در این مدت کرده بود که سالار خان از مرز نگاههای بی محابایش به او پا فراتر گذارد ولی هیچ موفقیتی حاصل نشده بود.
سالار صابون را به دست روناهی داد:
-بانو میشه زحمت بکشی و پشتمو صابون بزنی
روناهی صابون را از دست شوهرش گرفت و به آرامی به پشتش مالید. دستش را دایره وار به پشت سالار میکشید.
سالار نفس بلندی کشید. دستش را به پشتش برد و آستین روناهی را میانه ی راه گرفت:
-بسه بانو کافیه!
روناهی چهره اش را از واکنش ناگهانی شوهرش در هم کشید. صابون را از دستش رها کرد. چند بار آبگردان را پر از آب کرد و روی بدن سالار خان ریخت. با خشم به سمت خانه سنگی راه افتا
-خودت، خودتو بشور
سالار خان با شنیدن صدای پر از خشم روناهی و گامهای محکمش که به سمت خانه سنگی میرفت گفت
-تو نباشی بهتره! حداقل میفهمم که چیکار دارم میکنم
روناهی اشک جمع شده در چشمانش را با دست پس زد و زیر لب گفت:
-واسه کی داری خودتو هدر میدی؟ یه کوه پر از غرور؟! مگه قرار نبود که خوددار باشی و غرورتو نبازی
بلند بلند ادامه داد:
-نباختم.نباختم
صدای سالار خان او را به خودش آورد:
-بانو! چایی نداریم
روناهی به سمت سالار چرخید. نگاه سالار خان هم غمدار و اندوهناک بود.
در دلش گفت
-تو دیگه غمت چیه؟ یه کلفت خانزاده آوردی چی بهتر از این!
سرد و بیروح گفت
-الان دم میکنم
-پس من نمد رو میبرم بیرون جلوی آفتاب میندازم. بیا اونجا تا باهم چایی بخوریم.
روناهی پشت به سالار دهنش را کج کرد و زیر لب گفت:
-باعث افتخاره که با کلفتت چایی میخوری، ساااالاااار خاااان!
سالار خان که زمزمه ی روناهی را شنیده بود آمرانه گفت:
-بیرون منتظرم
و بعد با لحنی حاکی از ناراحتی گفت:
-تا به مکتونات قلبی کسی پی نبردی براش حکم صادر نکن بانو
زندگی دو نفره ی بیروح آنها ادامه داشت و فقط در این بین روناهی بود که هر روز افسرده تر میشد و سالار خان که روز به روز سلامتی اش را باز میافت. گهگاهی که احمد به آنها سر میزد و برایشان آذوقه می آورد، چند کلامی با روناهی در مورد خبرهای ایل صحبت میکرد و دل دخترک باز میشد.
یکروز سالار خان به همراه احمد برای شکار رفته بود. روناهی میدانست که آنها تا عصربرنمیگردند. روی دیوار پشت خانه سنگی میخی کوبید و پارچه ای را به میخ و درختچه ای وصل کرد و مشغول حمام کردن شد. تازه لباسهایش را پوشیده بود که سالار خان پارچه را کنار زد و چشمش به لپهای گل افتاده روناهی افتاد.
اخمی کرد و پرسید:
-حموم کردی
روناهی سر به زیر انداخت:
-واجب بود سالار خان
سالار خان با تحکم گفت
-بدون محافظ؟ تنها؟ اگه بیگانه ای از راه میرسید چی
روناهی که تا آن لحظه به این موضوع فکر نکرده بود. خیره ی چشمان پر از عصبانیت شوهرش شد.
سالار خان بدون اینکه ملایمتی در صدایش ایجاد کند گفت:
-از این به بعد زمانهایی که من هستم حق حمام ک
🦋#عروس_گیسو_بریده56🦋
ردن داری.
پارچه را انداخت و صدایش را بلند تر کرد:
-زودتر حاضر شو مهمون داریم...
غمی بی سابقه در دل روناهی چنگ انداخت. اشک داغی بر گونه هایش جاری شد.
زیر لب گفت:
-روناهی، الکی به محبتش دل خوش کردی ... تو هم مثه زینب هستی، یک کارگر!
گره های پارچه را از دیوار و درختچه باز کرد. به سمت در خانه رفت. احمد کنار چشمه در حال پوست کردن میش کوهی بود. وسایل را به داخل خانه گذاشت و به سمت احمد رفت.
سالار خان با فاصله از احمد در حال صحبت کردن با او بود.
جلو رفت و بی توجه به حضور سالار خان گفت:
-سلام احمد خان؟ چه قوچ بزرگی شکار کردی؟
احمد سرش را بلند کرد. عرق پیشانی اش را با آستینش گرفت:
-سلام خانم جان... سالار خان شکار کردن
سالار نگاه پر غروری به روناهی انداخت.
روناهی طوری که فقط سالار خان بشنود گفت:
-سالارخان کلا شکارچی خوبیه!
سالار قهقه ای سر داد و گفت:
-بانو بساط به سیخ کشیدن گوشتو آماده کن. دو تا از مامورین روس تا نیم ساعت دیگه میرسن اینجا!
روناهی ابروهایش را متعجب بالا فرستاد:
-مامورین روس؟ اینجا؟
سالار خان در جواب همسرش گفت:
-واسه اندازه گیری سطح آبی که از ایران به روسیه میره اومدن. قراره از مرز اینور به روسیه برگردن. موقع شکار دیدیمشون... ما با سرعت برگشتیم تا بساط پذیرایی را اماده کنیم. دست بجنبون. الان از راه میرسن.
روناهی به سرعت به خانه برگشت و با ظرفی بازگشت و ظرف را رو به احمد گرفت:
-احمد ... گوشتایی که باید به سیخ کشیده بشه رو زودتر تو این بنداز تا بشورمشون.
🌹🌹
هنوز روناهی از شستن گوشتها فارغ نشده بود که دونفر سوار بر اسب از پشت خانه سنگی ظاهرشدند.
یک مرد میانسال و یک زن نسبتا جوان.
هردو از شلوارهایی پوشیده بودند که سالار خان موقع سوارکاری میپوشید. زن بلوزی بی آستین به تن داشت و کلاهی حصیری بر سر
سالار خان به سمت آنها رفت و بلند به زبان روسی سلام داد.
روناهی در حیرت بود که چگونه معنی حرف سالار خان را میفهمد با خودش گفت:
-یعنی من هنوز زبان روسی رو که مادرم با من حرف میزد از یاد نبردم؟ پس چطور این همه سال هیچوقت یادم نبوده؟
یاد روزی افتاد که چند روز بعد از رفتن مادرش، به ابراهیم به زبان روسی گفت "آب میخوام" و ابراهیم او را مجبور کرد تا به زبان کرمانجی بگوید آب میخوام تا به او آب بدهد.
لبخند تلخی بر لبانش نشست و در دل گفت
-بی شک خیلی از لغاتو فراموش کردم. همینقدر که بفهمم سالار خان با اونا چی میگه کافیه! ولی هیچ نمیدونستم که سالار هم روسی بلده! هرچند روسی صحبت کردن واسه کسیکه از نوجوونی سالی دو مرتبه به روسیه میرفته و حداقل یکماه میمونده کار سختی نیست
مهمانها به داخل خانه هدایت شدند. روناهی خودش را کنترل میکرد تا مبادا سالار خان پی ببرد که او میتواند کلمات روسی را بفهمد
مهمانها که در اتاق نشستند، روناهی چند بالشت برایشان آورد تا تکیه دهند. چشمش به لبهای گلی زن و موهای زردش افتاد. صورتش پر از کک و مکهای ریز بود. دستهایش به دلیل آفتاب سوختگی قرمز شده بود. چشمانش آبی بیروح بود.
سالار خان ررو به روناهی کرد:
-بانو! مهمونا خسته ان چای بیار
روناهی به اتاق جدا شده رفت و کتری را برداشت و از خانه بیرون رفت. هنوز پا از در بیرون نگذاشته بود که صدای قهقه سالار خان و زن روس او را سر جایش میخکوب کرد
سرش را برگرداند . سالار خان به سمت زن خم شده بود و به زبان روسی میگفت:
-کاترین . زنهای روس زیبا هستن!
و زن سرمست از این تعریف صدای خنده اش بلند تر شد.
مار حسادت به جان روناهی افتاده بود و نیشش میزد. زیر لب گفت:
-این که انقدر صورتش خال خالیه، شبیه اجنه ست
کتری را به لب چشمه برد و پر آب کرد. کتری را روی اجاق بیرون گذاشت و رو به احمد که مشغول شستن دستهایش بود گفت:
-احمد خان.زیر اجاق رو روشن کن
به خانه برگشت صحبت و شوخی بین سالار خان، کاترین و آن مرد که آنتوان نامیده میشد بالا گرفته بود.
کاترین بی محابا با دستش به پای سالار خان میزد و روناهی با دیدن این صحنه دندانهایش را به هم می سایید. سالار خان هم انگار حضور روناهی را فراموش کرده بود
روناهی نتوانست طاقت بیاورد و از خانه خارج شد. احمد چشمهای به نم نشسته روناهی را دید و صدای خنده ی بلند روسها و سالار را شنید.
رو به روناهی گفت
-غصه نخورید خانم جان سالار خان مجبوره واسه حفظ ظاهر هم شده با اینا خوش و بش کنه! اینا هر چند وقت یکبار میان و سطح آب اینجا رو اندازه میگیرن تا مبادا آبی که از ایران به روسیه میره کم بشه.سالار مجبوره که اونا رو با خاطره ی خوش از اینجا بفرسته تا در گزارش دهی غرض ورزی نکنن
روناهی با غیض گفت
-خوش و بش و مهمون داری بله. نه اینکه صدای خنده و هر هر و کر کرش با زن روس عالمو برداشته!
روناهی تا موقعیکه چایی حاضر نشد به داخل اتاق نرفت و به اصرارهای احمد که میگفت "بانو روناهی بیایید داخل" توجه نکرد
چایی را که به داخل اتاق برد، در استکانها ریخت و سین
✨دیگـــــران را ببخـــش و خـــود
را رهـا ڪن ، اگر ڪیـنه ای
در دل نداشـــتہ باشی..
سبـڪتر و راحـتتر
خواهــــی بود!🪶
✨هیـچ پرنـدهای
با بار سنگـین
اوج نخـواهد گرفت
https://eitaa.com/roomannkadeh
رمانکده شهر🕊
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آواز زیبا و دلنشین 🌸🌹
#رمانکده_شهر
https://eitaa.com/roomannkadeh
مبل تازه چند ماهه تعمیر کردم پارچشو عوض کردم برام ۲۰ تومن آب خورد به خونم نمیاد دارم ردش میکنم تو عکس و فیلم مشخصه سالمه قبل از زنگ زدن لطفاً پیام بدین حتماً بگین از طرف ادمین کانال هستین ممنونم💐
قیمت ۷۷۰۰
امل
🦋#عروس_گیسو_بریده57🦋
ی را به احمد داد.
زن روس رو به سالار خان گفت:
-سالار، زن رشیدی داری!
سالار گفت:
-زنم نیمه روسه
کاترین گفت:
-جدی سالار خان! روسی میفهمه؟
سالار ابرویی بالا انداخت و گفت:
-بعید میدونم. بچه که بوده، مادرش به روسیه برگشته و روناهی پیش پدر و زن پدرش بزرگ شده!
روناهی سرش را به سمت سالار خان گرداند. از اینکه سالار خان از ابتدا او را به عنوان همسرش به روسها معرفی نکرده بود، خشم آمیخته با ناراحتی در دلش بیداد میکرد. حال خوبی نداشت... باور کرده بود که صرفا سالار خان او را به عنوان کلفت گرفته است و تمام اقداماتی که به عنوان حفظ آبروی دختر حسام بیگ انجام داده صرفا به خاطر بالا بردن شان و مقامش نزد حسام بیگ بوده است.
با لحنی که فقط از یک زن رشید کوهستان بر می آمد رو به سالار کرد و به کرمانجی گفت:
-اون اندازه روسی حالیم میشه که بتونم تعریفای تو از کاترین رو بفهمم!
با سرعت از اتاق خارج شد. سالار خان و احمد در بهت حرفی که روناهی گفته بود ماندند...
سالار خان از جا بلند شد و رو به مهمانها گفت:
-برمیگردم
روناهی در بیرون از خانه، روی چمنها نشسته بود و مشغول به سیخ کشیدن گوشتها بود.
سالار خان به کنارش رفت و روی زمین نشست.
چانه ی روناهی را بالا آورد و در چهره ش دقیق شد. اشکی از گوشه ی چشم دخترک چکید و بعد از عبور از مسیر گونه اش به انگشت اشاره ی سالار خان که چانه اش را گرفته بود ختم شد.
سالار خان فهمید که دخترک دلش غمدار تر از آن است که بتواند با حرفی یا توضیحی او را آرام کند. از جا بلند شد و به نزد مهمانها رفت.
دیگر روناهی صدای خنده ی سالار خان را از داخل خانه نشنید.
مهمانها بعد از خوردن گوشت کباب شده در آتش قصد رفتن کردند. کاترین به سمت روناهی آمد دستش را دراز کرد:
-تو زن زیبایی هستی... ممنون از مهمون نوازیت
روناهی با روسی دست و پا شکسته ای گفت:
-مهمون حبیب خداست. ممنون از اینکه تعریف کردید
زن چشمهای گرد شده اش را به سالار دوخت:
-تو که گفتی زنم بلد نیست روسی صحبت کن
سالار خان لبخندی بر لب نشاند:
-من هم نمیدونستم. هیچوقت بهم نگفته بود
روناهی دست کاترین را در دستش گرفت و فشرد
-دوست نداشتم کسی بدونه!
زن بهت زده پرسید:
-چرا؟
روناهی خیلی جدی گفت
-منو یاد مادر روسم مینداخت که منو به بهونه ی غیر قابل قبولی در کودکی ول کرد و به کشورش برگشت و هیچوقت یادی از دخترش نکرد که بین خواهر و برادرای ناتنی چی به سرش میاد.روز بخیر خانم کاترین.
بدون اینکه منتظر جواب دادن کاترین شود به خانه ی سنگی برگشت و سر در گریبان گرفت و گریست.
احمد بعد از چند لحظه وارد خانه شد و به سمت روناهی آمد:
-بانو روناهی
روناهی با چشمانی قرمز و اشک آلود به احمد نگریست
احمد روبروی روناهی روی دو پایش نشست:
-خانم جان.خواهر جان تحمل کن! به برادرم فرصت بده
روناهی بین هق هقش گفت:
- دردم درد بی توجهی برادرت نیست دردم درد بی کسیه! انگار که حسام بیگ هم از خدا خواست که من از ایلش برم! تو این مدت یک نفر نفرستاد به ایل سالار که خبری از من بگیره! هر وقت میومدی اینجا، منتظر بودم که بگی خانم جان برادرت و یا قاصدی از ایل پدرت اومده و جویای احوالت شده و گفته که حسام بیگ گفته وقت تعیین کنید تا نو عروس و تازه داماد رو پاگشا کنیم.
سالار خان بعد از رفتن مامورین روس به خانه وارد نشد. صدای شیهه ی اسبش حاکی از این بود که قصد چرخیدن در طبیعت اطراف خانه را دارد. احمد هم به ایل بازگشته بود
روناهی با جمع کردن بالشتهایی که برای آن مرد و زن روس آورده بود، چشمش به یک کیف کوچک در کنار بالشت کاترین افتاد. در آن را گشود. یک آینه دستی به همراه قوطی کوچکی دیده میشد. در قوطی را باز کرد. در آن رنگی بود همرنگ لبهای کاترین. در قوطی را بست. بالشتها را به کناری گذاشت
زیر لب غر غرمیکرد و مرتبا از خودش میپرسید
-چه چیزم از اون کمتره
یاد بلوز و دامن مادرش افتاد که با خودش آورده بود. هوس کرد که آنها را بپوشد.
به سمت بقچه ی لباسش رفت. گره ی آن را گشود و بلوز و دامن مادرش را برداشت و بین دستهایش فشرد. لبخند تلخی بر لبانش نشست و گف
-سالار بگو چه چیزم از این زن روس کمتره که از لحظه ی ورود با اون شوخی میکردی و میخندیدی ولی به من محل نمی کنی
اشک چشمش دو مرتبه روی گونه اش راه باز کرد. اجازه داد تا احساسش هرگونه که به او آرامش می بخشد فوران کند.
بدون توجه به نیمه باز بودن در خانه سنگی، مشغول کندن لباسهایش شد. چنگک پول را از سرش گشود و به روی زمین پرت کرد. شالهایش را از سرش باز کرد و به کناری گذاشت. کتها و پیراهنش را در آورد و همانجا تلنبار کرد. در نهایت دامن چین دارش را از تن بیرون کرد. آینه اش را از داخل بقچه برداشت. نگاهی به خودش کرد. صورتش را به چپ و راست گرداند و با اندوه گفت:
-سالار قبول نداری که من خیلی از اون زن خوشگل ترم؟!
مار حسادت دست از نیش زدنش بر نمیداشت.
دست برد و بلوز حریر یقه چین دار
🦋#عروس_گیسو_بریده58🦋
مادرش را از درون بقچه برداشت و آن رابه تن کرد و زیر لب گفت:
-من یک دختره روس و کرد کرمانجم خیلی بهترم از اون که فقط روسه...
دامن را به تن کرد . بالا کشید. نگاهی به پاهایش انداخت:
-از اون زن هم جوون ترم و هم باطراوت تر!
لباسهایش را جمع کرد و در گوشه ای گذاشت. کش مویش را برداشت و موهایش را مانند کاترین دم اسبی کرد. لبخند تلخی بر لبانش نشست:
-موهام هم از اون بلندتر نباشه کوتاه تر نیست!
سورمه ای را که از بادام سوخته شده درست میکردند و به چشمها میکشیدند تا سوز و سرما و باد چشمهایشان را اذیت نکند از بقچه بیرون آورد و به چشمانش زد. گونه هایش را چند نیشگون گرفت تا خون به زیر آنها بدود. از رنگی که در کیف کاترین پیدا کرده بود به لبهایش زد.
با غرور به آینه نگاه کرد:
-از مادرم، تامارا، سوگلی حسام بیگ هم خوشگلترم!
کفشهای پر نقش و نگار بافتنی را که گهگاه به پا میکرد تا به قول خودش پاهایش سرما نخورد به پا کرد.
خودش هم نمیدانست هدفش از به تن کردن لباسهای مادرش چیست. شاید میخواست به خودش ثابت کند که از کاترین زیباتر و برتر است.
خم شد و شالهایش را برداشت تا به میخ روی دیوار آویزان کند. به محض اینکه چرخید سالار خان را دید که در آستانه در خانه سنگی با اخم جا خوش کرده بین ابروهایش به او خیره شده است.
ترس و اضطراب وجودش را در بر گرفت. شالها ازدستش افتاد و چنگک پول با صدای جرینگ، جرینگ به زمین اصابت کرد.
سالار خان سبک قدم به جلو گذاشت. روناهی یک قدم عقب رفت. با دو دستش بازوهایش را گرفت. ترسش از تعویض لباسهایش نبود. وحشت از شنیده شدن غرغرهایش داشت.
چشمهایش از ترس گشاد شده بودند. قدم دیگری به عقب برداشت. دهان باز کرد تا چیزی بگوید که سالار خان با یک حرکت هردو بازویش را گرفت. دهانش نیمه باز ماند. سالار بدون مجال دادن به او در بروز عکس العملی، سرش را جلو برد و لبهای روناهی را بین لبهایش کشید.
نفسهای بی وقفه و آغشته به عطر شبهای مسکوی سالار، دخترک را از خود بیخود کرده بود.
بعد از لحظاتی، سالار روناهی را از خود جدا کرد. چشمان دخترک هنوز دو دو میزد. ولی اینبار از ترس نبود از بهت و حیرت بود.
سالار دست برد به کِش سرش و آن را با یک حرکت از دم مویش به پایین کشید. موهای روناهی بر روی شانه هایش ریخت. دو دست سالار از کنار گوش روناهی به داخل موها رفت و به چشمان همسرش خیره شد. در چشمهای سالار، مهربانی، عشق و خواستن موج میزد. دومرتبه همزمان با پیش کشیدن سر روناهی سرش را جلو برد و از لبان چون جام شراب همسرش سیراب شد.
اخم بین ابروهایش غلیظ تر شد:
-کی موهاتو کوتاه کرده؟
دخترک نگران چشم به چشمان همسرش دوخت. با یاد آوری موهای بلندش اشک در چشمانش جوانه زد.
سالار خان تا آخر ماجرا را متوجه شد و فهمید باید ظلمی باشد که یکی از برادرانش در حق عروسش کرده است. با دو انگشتش اشک جمع شده در لبه ی پلک روناهی را گرفت و مهربان گفت:
-خیلی زود بلند میشه!
با نگاهی که پر از خنده بود، چشم به روناهی دوخت. دخترک حیران شده بود از رفتارهای بی مقدمه ی شوهرش.
سالار سرش را جلو آورد و آهسته گفت:
-گفتی به حجله ی اون کفتار حمله کردی؟
روناهی سرش را به زیر انداخت. به اندازه ی کافی از اتفاقات غیر قابل پیش بینی در آن روز گیج و متحیر شده بود.
سالار سر روناهی را با گرفتن چانه اش بالا آورد:
-تعریف کن برام بانو...
روناهی سرگردان بین گفتن و نگفتن همه ی واقعیت لب گشود:
-چیز خاصی نیست
سالار انگشت اشاره اش را به آرامی از زیر چانه ی روناهی به سمت گره یقه ی بلوزش کشید و گره ی چین دور یقه را باز کرد... دخترک در مسیر حرکت انگشت شوهرش احساس گرمی و خوشی تازه ای کرد.
سالار بدون چشم گرفتن از یقه ی باز روناهی ادامه داد
-تعریف کن بانو..تعریف کن. همه شو بگو!
روناهی زیر لب آهسته گفت:
- در انباری زندانی بودم.چند روز! خبر عروسیش که اومد خشم به همه وجودم نشس
دست سالار به سمت دکمه های بلوز روناهی رفت. دکمه ی اول باز شد
روناهی نگاهش به دکمه ی باز شده ی بلوزش افتاد
سالار بدون دست برداشتن از دکمه های بلوز روناهی گفت:
-بگو بانو ادامه بده!
دکمه ی دوم باز شد
روناهی با یاد آوری آن شب انتقام گیری و دیدن تمایل سالار خان به خودش دچار التهاب و هیجان وصف ناپذیری شده بود. با صدای کمی بلند تر گفت
-خودم رو به غش زدم مثل جن زده ها از انباری فرار کردم و به چادر عروسی اون کفتار رفتم
دکمه ها یکی پس از دیگری با خشم و هیجان باز میشد! پی درپی و با سرعت
روناهی مجددا نگاهش به سمت دکمه های باز شده کشیده شد.
سالار آمرانه گفت
-بگو بانو. وقفه ننداز
روناهی با ذوق از یاد آوری شهامت و شجاعتش ادامه داد
- حجله ش رو با خنجر تیکه پاره کردم. اون کفتار با عروسش خوابیده بود. فارغ از هر درد و غمی. شلوار دامادی اش رو از وسط دو تیکه کردم.
سالار با صدایی بلند که پر بود از خشونت و هیجان گفت
-چی در اونا دیدی
روناهی هیجان
🦋#عروس_گیسو_بریده59🦋
زده تر با صدایی که میلرزید گفت:
-رعب و وحشت
دکمه های بلوز باز شده بودند. لبخندی بر روی لبان سالار خان نشست و به یکباره اخم بین ابروهایش ناپدید شد.
نظری به چشمان وحشت زده ی روناهی انداخت و مهربان گفت:
-دلت خنک شد بانو؟
روناهی از آرامش یافتن شوهرش ذره ای ترس و هیجانش فرو ریخت:
-آتیش دلم خاموش شد
سالار یک دستش به زیپ دامن زنش رفت و دست دیگرش را به دور روناهی حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید.
دامن کمی روی کمر روناهی سرید و به لبه ی استخوان خاصره لنگر انداخت.
سالار خان طومار نگاهش را به چشمان نافذ و قهوه ای رنگ همسرش دوخت:
-بانو...
روناهی با صدای لرزانی که حاکی از شوق بود گفت:
-بله
-دیگه نمیخوام به اون کفتار فکر کنی، حتی واسه انتقام.
روناهی سرش را پایین انداخت:
-چشم...
روناهی شاهد چشمهای خمار شوهرش بود که او را از بین دکمه های باز شده میکاوید.
سالار خان چشم از بدن زن گرفت و بار دیگر خودش را مهمان لبهای برجسته ی همسرش کرد.
فارغ که شد با چشمانی خمار دستی بر شانه روناهی گذاشت و یک دست به دور کمرش انداخت و او را مجبور به نشستن بر روی زمین کرد و خودش هم در کنارش قرار گرفت. لبه ی پایین دامن روناهی بالا رفت و چشمان سالار خان به اندام زنش حریص تر شد.
با صدایی که توام با غرور مردانه و در عین حال تمنای وصف ناپذیرش بود، زیر لب گفت:
-دیگه نمیتونم... دیگه بسه!
روناهی را روی زمین خواباند و به رویش خیمه زد. سرش را در گردن روناهی فرو برد. نفس بلندی کشید و آهسته گفت:
-میدونی چیه بانو... میخوام امروز پشت و پا بزنم به غرور ایلیاتیم... دیگه نمیتونم... سخته برام! تو هم نادید بگیر...
چشمانش را باز کرد. تمام بدنش کوفته شده بود و درد میکرد. چشمهایش به سمت بالا کشیده شد. نگاهش در نگاه سالار خان که به او زل زده بود گره خورد.
-خوب خوابیدی بانو؟ احساس کردم خیلی اذیت شدی...
لبخندی از شرم و حیا بر روی لبانش نقش بست. خودش را در آغوش همسرش مچاله کرد.
سالار خان حلقه ی دستش را تنگ تر کرد:
-بانو... باید یه اعترافی بکنم. از همون موقع که واسه اولین بار دیدمت، خاطرخواهت شدم.
شوقی وصف نشدنی به تک تک سلولهای روناهی راه یافت. بودن در آغوش مردی که حس حمایتگرانه و عشقش را بیدریغ به زنش ارزانی میداشت، او را واله تر و شیداتر میکرد.
از جا بلند شد. دردی در کمرش پیچید نگاهش به چند قطره خون روی نمد افتاد. رو به شوهرش با شرم گفت:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحتیه آدمارو جدی بگیرید
ناراحتی از اونا
یه آدم جدید میسازه ؛
که ممکنه دیگه نشناسیشون ...🙃❤️🩹
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
29.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اگه _میتونی _نخند
https://eitaa.com/mitoninakhand
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
هدایت شده از کانال تبلیغاتی اکسیژن
.
‼️کانال مابرایه سرگرمی وتفریح شما طراحی شده شمامیتوانیدنهایت خنده روباکلیپهای فان ماتجربه کنید 😍😍
اگه میتونی نخند🤨
https://eitaa.com/mitoninakhand
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🦋.#عروس_گیسو_بریده60🦋
هوا تاریک شده بود. روناهی نمد را به کنار آبگیر برد. سالار خان فانوس به دست در کنار روناهی ایستاد. زن ناپاکیها را شست. از جا که بلند شد، سالار فانوس را به دست همسرش داد:
-اینو بگیر... من نمد رو میبرم روی سنگ بندازم.
روناهی دست دراز کرد و فانوس را گرفت.
سالارخان چشمانش به صورت مهتابی روناهی، چشمان شهلایی و یقه ی باز بلوزش از ورای نور فانوس افتاد. نمد را ول کرد و دست به کمر روناهی انداخت. صورتش را نزدیک روناهی کرد و قبل از به رخ کشیدن میل مردانه اش با لحنی کشدار گفت:
- تو لباس زن های روس کسی باور نمیکنه که از کرمانج ها باشی. در اولین فرصت که با هم به شهر رفتیم، چند دست از این لباسا بگیر... دوست دارم گاهی تو خلوتمون این مدلی لباس بپوشی.نمد از دست سالار خان افتاد.
فانوس از دست روناهی بر زمین افتاد و خاموش شد...
******
خیسی موهایش را با پارچه گرفت و شالهایش را به سرش بست.
تخم مرغ ها را در ماهیتابه حاوی روغن حیوانی روی اجاق شکست.
صدای سالار از داخل خانه به گوش رسید:
-بانو... مربای تمشک رو کجا گذاشتی؟
لبخندی بر لب نشاند و بلند گفت:
-زیر سکو... تو قسمت ظرفا
ماهیتابه نیمرو را به داخل خانه آورد و سر سفره گذاشت:
-بفرما سالار خان...
چشمش به موهای خیس و شانه شده ی همسرش افتاد. پارچه را از روی میخ برداشت و به سمت سالار گرفت:
-موهاتو خشک کن
نگاهی مهربانی به روناهی انداخت:
-خودش خشک میشه بانو...
سالار خان نان روغنی را به نمیرو زد. لقمه ی بزرگی برداشت و رو به روناهی گرفت:
-بگیر بانو... رنگت پریده!
روناهی دست دراز کرد و لقمه را گرفت. هر لحظه تفاوت سالار خان با دیگر مردهای ایل برای روناهی بارزتر میشد. کمتر مرد ایلی بود که تا این حد دل به دل همسرش دهد و یا او را در کارها یاری کند. وظایف همه در ایل مشخص بود. کار زنانه را زنها انجام میدادند و کار مردانه را مردها! مردهای ایل غرورشان بیشتر از آن بود که به کارهای زنانه دخالت کنند! ولی سالار خان متفاوت بود.
هنوز سفره ی صبحانه را جمع نکرده بودند که صدای شیهه ی اسبی توجهشان را جلب کرد.
صدای احمد از پشت در بلند شد:
-سالار خان... سالار خان...
در صدایش اضطراب و اندوه واضحی موج میزد.
سالار خان با عجله خودش را به بیرون از خانه انداخت. دقیقه ای نگذشته بود که سالار خان به داخل خانه برگشت.در چهر ه اش غبار غم نشسته بود و پای چشمش خیس بود. روناهی نگران چشم به صورت شوهرش دوخت:
-چی شده سالار خان؟
سالار با عجله گفت:
بانو وسایل رو جمع کن. باید زودتر برگردیم ایل...
-چی شده؟ نگران شدم!
سالار با تون صدایی گرفته گفت:
-نارگل خاتون بعد از اذون صبح تموم کرده!
**
آساره
پایان نامه اش را از توی قفسه کتابهایش برداشت و نگاهی به جلد زرشکی اش کرد.
زیر لب گفت:
-بالاخره تموم شد. با همه بدی و خوبیش...
یاد دو هفته ی قبل افتاد که با چه دلهره ای برای دفاع از پایان نامه اش در جلسه حضور یافته بود.
دکتر یاوری چند دقیقه قبل از شروع دفاع در جلسه حاضر شد. یک دسته غنچه گل سرخ که لابلای آن یک شاخه گل مریم بود، در دست داشت.
بعد از اتمام دفاع، دکتر یاوری دسته گل را به سمت آساره گرفت و گفت:
-بهترین پروژه ای بود که تا حالا داشتم و از نظر من بالاترین نمره حق شماست.
دستی به روی اسم پایان نامه اش کشید:
-چه پایان نامه ی پر جارو جنجالی بودی!
در اتاقش باز شد. مادرش مروارید بود.
لبخندی به صورت مادرش زد:
-بله مامان؟
-آساره امروز برنامه خاصی داری؟ جایی میخوای بری
-شاید یه سر برم خونه ی مهوش. چطور مگه
-زانیار گفت امروز یکی از دوستاش میاد اینجا... خواستم تو هم باشی!
-وا.! با من چیکار دارید؟
-زانیار اینطور خواسته. گفته آساره هم باشه!
-باشه. به مهوش زنگ میزنم و میگم یه روز دیگه میام
-پس پاشو دخترم یه دستی به سر و صورتت بکش تا نیم ساعت دیگه میان
آساره با قیافه ای متعجب پرسید:
-نکنه قراره واسم خواستگار بیاد؟ مامان مگه نگفتم که
مروارید بدون توجه به صحبت آساره از اتاق بیرون رفت و در را بست. کلام در دهان آساره ماند و با بهت به در بسته نگاه کرد.
از جا بلند شد. به پدر و مادرش گفته بود که آمادگی پذیرش هیچگونه خواستگاری را ندارد ولی مثل اینکه آنها گوششان بدهکار نبود. تصمیم خود را گرفت. به سمت حمام رفت و زیر لب گفت:
-خونه نمیمونم... میرم خونه ی مهوش!
از حمام که بیرون آمد. مادرش را دید که در جلویش ایستاده است.
معترض گفت:
-اصلا از این کارتون خوشم نیومد مامان! نباید با من صلاح و مشورت میکردید؟
مادرش لبخند پر مهر
🦋#عروس_گیسو_بریده61🦋
ی به صورتش پاشید:
-عزیزم هر دختری باید یه روز بره خونه ی بخت
- بله شما درست میگید ولی اون دختر هم باید آمادگیشو داشته باشه یا نه؟
مادر در حالیکه به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
-اگه به اختیار خودت میذاشتیم که تا قیام حضرت مهدی هم آمادگی پیدا نمیکردی
زود برو آماده شو... الانه که برسن!
آساره خیلی جدی گفت:
-من میرم خونه ی مهوش
در هال باز شد و زانیار در آستانه ی در ظاهر شد. متعجبانه به آساره گفت:
-تو که حاضر نشدی!
رو به مادرش کرد:
-مامان اومدنبه خونه که رسیدم، ماشینشون از سر کوچه ظاهر شد
مروارید رو به آساره کرد:
-برو دختر گلم برو آماده شو!
آساره در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بود. به اتاقش برگشت و به مهوش پیامک داد که به خانه ی آنها نمیرود.
بلوز یقه چین دار آبی اش را که گلهای قهوه ای داشت به تن کرد. دامن تنگ قهوه ای را که یک پیله روی زانویش داشت پوشید. نگاهی در آینه به خودش انداخت. لپهایش به خاطر حمام گل انداخته بودند. موهایش را با سشوار خشک کرد و از پشت با گل مو دم اسبی بست. آرایش ملیحی کرد و ادوکلن را روی بناگوش و گردنش به مقدار زیادی مالید تا بوی حمام از بدنش دور شود.
دو مرتبه در آینه نگاهی به خودش انداخت. چقدر لباسش شبیه لباس تامارا مادر روناهی بود.
زیر لب گفت:
-روناهی یعنی من الان شبیه روناهی شدم؟ پس سالار خان من کو؟
خنده ای بر لبش آمد. شال آبی اش را به سر انداخت و از اتاق بیرون رفت.
پا که به داخل سالن پذیرایی گذاشت از دیدن خانم یاوری و یاشار و سبد گل لیلیومی که بر روی میز نهار خوری بود، در جا میخکوب شد.
باورش نمیشد که خواستگارش یاشار یاوری باشد. کسی که یک زمانی ناخواسته باعث بهم خوردن زندگی و رسوایی اش شد.
بین ماندن و رفتن گیر کرده بود. خانم یاوری و یاشار به پایش بلند شدند. ادب حکم میکرد که رفتار ناشایستی نداشته باشد. آهسته سلام کرد. به سمت خانم یاوری رفت و با او روبوسی کرد. نگاهش به چشمان یاشار افتاد. رنگ نگاهش کاملا فرق میکرد با رنگ نگاهی که در مدت انجام پروژه از او دیده بود
رویش را به سمت مادرش و زانیار کرد. خشمی که در چشمانش جای بهت و تعجب را گرفته بود، نثار زانیار کرد. با ورود پدرش به سالن پذیرایی و احوال پرسی او با مهمانها به سمت مبل نزدیک زانیار رفت. از کنارش که رد شد زیر لب گفت:
-من میدونم با تو
زانیار به سرعت در جوابش گفت:
-بعدا با هم در این مورد صحبت میکنیم.
آساره کنار مادرش نشست.
مروارید رو به آساره کرد و آهسته گفت:
-لیوانا رو تو سینی نصفی رو شربت آلبالو و نصفی رو شربت پرتقال درست کن و بیار.
آساره با نارضایتی به آشپزخانه رفت. با سینی شربت به سالن پذیرایی برگشت. یاشار در حال شرح دادن تفاوت اوضاع اقتصادی ایران با کشورهای اروپایی بود! پدر آساره با تکان دادن سر، حرفهای یاشار را تایید میکرد.
آساره سینی شربت را جلوی مادر یاشار گرفت.
خانم یاوری لیوان شربت را برداشت:
-ممنونم دختر گلم!
سینی را جلوی یاشار گرفت و سرش را پایین انداخت. یاشار زیر لب گفت:
-آساره
سرش را بلند کرد و نگاهش به طومار نگاه مهربان یاشار قفل شد. سرش را به زیر گرفت و با سرعت به سمت پدرش رفت.
بعد از اینکه مهمانها پذیرایی شدند، دکتر یاوری رو به پدر آساره کرد:
-جناب شایسته، چند روز قبل که خدمتتون رسیدم همه چیز رو بهتون گفتم و ازتون اجازه گرفتم که واسه خواستگاری آساره خانم خدمت برسم. امروز هم با مادر خدمت رسیدیم که در صورت تمایل شما، سرکار خانم شایسته و دختر خانمتون وارد بحث اصلی بشیم.
آساره در دل گفت
-پس همشون خبر داشتن و یاشار یاوری پیش بابام هم رفته! بی انصافا هیچکدوم به من حرفی نزده بودن!
بدون اینکه مجال صحبت کردن به پدرش بدهد رو به یاشار کرد و خشمگین گفت:
-شرمنده م آقای دکتر یاوری، جواب من منفیه
بی توجه به حضور خانواده اش و مهمانها از سالن پذیرایی خارج شد و به اتاقش رفت.
احساس بدی داشت. توقع نداشت که خانواده اش مسئله ی به این مهمی را از او مخفی کنند. در هر صورت تصمیم گیرنده ی نهایی برای ازدواج با یاشار او بود و او باید جواب نهایی را میداد. پس چرا امر به این مهمی را از او مخفی کرده بودند؟
سرش را بین دستهایش گرفت. قطره اشکی به روی کفشش چکید.
چند ضربه به در نواخته شد! با حدس به اینکه زانیار یا مادرش است گفت:
-بفرمایید.
در باز شد و بعد صدای بسته شدن در را شنید. نگاهش به کفشهای چرم قهوه ای افتاد که جلوی پایش جفت شدند. به تدریج سرش را بلند کرد. یاشار در مقابلش دست به سینه و لبخند بر لب ایستاده بود:
-اجازه هست کنارت بشینم
آساره خودش را کنار کشید و یاشار در کنارش روی تخت نشست.
با دستش چانه ی آساره را گرفت و صورت دخترک را به سمت خودش چرخاند. نگاهی به چشمهای اشک آلود آساره انداخت:
-گریه می کنی؟
آساره حرفی نزد. دست برد و دست یاشار را از چانه اش جدا کرد. سرش را پایین انداخت. آهسته گفت:
-چرا اومدی؟
یاشار مجددا سر آساره را بالا گرفت و جدی گف
🦋#عروس_گیسو_بریده62🦋
-واسه دلم اومدم.
آساره با چشمانی از حدقه در آمده به یاشار خیره شد.
یاشار لب به سخن گشود:
-خیلی وقته که فقط شاگردم نیستی. نمیدونم کی بهت علاقمند شدم ولی همینقدر بدون که عشقم به تو هوا و هوس نیست. تمام مدتی که با من روی پروژه ت کار میکردی مواظب بودم که نگاهم رنگ هوا و هوس نگیره و رفتارم سوءتفاهمی ایجاد نکنه!
زانیار از علاقه م به تو خبر داشت. خودم بهش گفته بودم. بعد از تموم شدن پروژه ازش خواستم که از پدر و مادرت اجازه بگیره و واسه خواستگاری از تو بیایم. پدرت ازم خواست که قبل از اومدن به خونه تون خصوصی ببینمش و باهام صحبت کنه. به هر حال با اتفاقاتی که من و تو ناخواسته درگیرش بودیم حق داشت نگران باشه و منو از نزدیک ببینه و به صحت گفته هام مطمئن بشه
چند روز قبل حضوری پیش بابات رفتم و همه چی رو از سیر تا پیاز براش گفتم. امروز هم با اجازه ی خونواده ت اینجاییم. زانیار گفته بود که تو از این خواستگاری بیخبری.. بهش اصرار کردم که تو رو در جریان بذاره ولی اون گفت مامان و بابات صلاح ندونستن.
ببین آساره من الان که اینجا نشستم یاشار یاوری استادت نیستم.کسی نیستم که یه زمانی ناخواسته باعث بهم خوردن زندگیت شد. من الان یه مرد هستم که عاشق یه دختر شدم و دارم ازش خواستگاری میکنم و ازش میخوام بقیه مسیر زندگیمو کنارم باشه و دست به دست هم آینده مونو بسازیم
آساره با چشمهای نمدارش به یاشار خیره شد. یاشار طبق معمول با درایت تمام و به طور کاملا واضح با آساره صحبت کرده بود. بلاغت و شیوایی کلام یاشار چیزی نبود که آساره در آن لحظه به آن پی ببرد بلکه همیشه یاشار را به خاطر ادب و فصیح بودن کلامش ستوده بود!
جای هیچ بحث و جدلی نبود. آساره باید بطور منطقی خواسته ی یاشار را رد میکرد... جایی برای لجبازیهای بچگانه وجود نداشت.
رو به یاشار کرد و با لحنی اندوهناک گفت:
-هیچ میدونید جواب مثبت من یعنی صحه گذاشتن به تمام اهانت های شها؟ اگه شهاب بفهمه که من همسر شما شدم، یه بار دیگه طبل رسواییمو تو کوچه و خیابون میزنه! خصوصا که الان مار زخمیه..
یاشار به چشمان نافذ آساره خیره شد:
-حرف شهاب خیلی برات مهمه؟
-حرف شهاب مهم نیست... آبروم واسم مهمه!
-اگه من این آبرو رو بخرم چی؟
آساره نگاه نافذی به چشمهای یاشر کرد:
-منظورتونو نمیفهمم!
-حرفم خیلی واضحه.وظیفه ی هر مردیه که از آبروی زنش محافظت کنه! این وسط یکدل بودن و موافقت تو با پیشنهاد منه! تو از روی صدق دل به درخواست من جواب مثبت بده، حفظ آبروت با من.یاشار یاوری نباشم اگه دهن حرف مفت زنها رو نبندم!
-ولی من هیچ شناختی از شما ندارم!
یاشارقهقه بلندی زد و با لحن بچگانه ای گفت
-این که کاری نداره خانم کوچولو! شما تا هر زمانی که دوست داشتید میتونید منو شناسایی کنید
لحنش را جدی کرد و با اعتماد به نفس کامل گفت
-قول میدم خوشبختت کنم بطوریکه خیلیا حسرت زندگیتو بخورن!ما هر دوتا زخم خورده ایم هیچکسی بهتر ازخودمون نمیتونه مرهم دلهای شکسته مون باشه...
یاشار نگاه سراسر عشقی به آساره انداخت:
-خب؟ حالا چی میگی؟ قبوله
آساره لحظه ای با خودش فکر کرد.از نظرموقعیت اجتماعی و مالی یاشار چیزی کم نداشت. در مدتی هم که یاشار استادش بود چیزی دال بر سبکی و بی بندو باری از یاشار ندیده بود. شاید اگر جریانات مربوط به شهاب و الهام و ترس از بی آبرو شدنش در این میان نبود، آساره بدون تردید پیشنهاد ازدواج یاشار را میپذیرفت.
گرمای دستی را حس کرد. نگاهی به دستش انداخت که بین دو دست یاشار اسیر شده بود
صدای مردانه ی یاشاردر گوشش پیچید:
-رو حرفم حساب کن! یاشار تا حالا حرفش دو تا نشده
یاشار دست آساره را به سمت دهانش برد. بوسه ای بر پشت دست آساره زد:
-نمیذارم که آب تو دلت تکون بخوره... بهم اعتماد کن!
آساره دستش را از بین دستهای یاشار بیرون کشید و سر به زیر انداخت
-نیاز دارم شما رو بیشتر بشناسم
یاشار از روی تخت بلند شد
-بریم. بزرگترا خیلی وقته منتظرن
هردو با هم وارد سالن پذیرایی شدند. پدر و مادر آساره نگاهی به چشمان گریه کرده ی دخترشان انداختند. هر دو دلشان برای بیگناهی آساره سوخت. سهراب پدر آساره با صحبتهایی که با یاشار داشت متوجه شده بود که یاشار فرد مناسبی برای ازدواج با آساره میباشد ولی میدانست اگر به آساره تقاضای یاشار را بگوید دخترش تحت هیچ شرایطی به حضور یاشارو مادرش به عنوان خواستگار در منزل رضایت نخواهد داد
با ورود یاشار و آساره، سهراب رو به آساره کرد و با لحن گرم پدرانه ای گفت:
-حالا تصمیمت چیه دخترم
آساره نگاهی به چشمان موافق مادرش کرد. نگاهش را به زانیار دوخت. زانیار با تکان سر رضایتش را اعلام کرد. مجددا به صورت پدرش نگاه انداخت:
-لازمه بیشتر با آقای دکتر یاوری آشنا بشم
همه دست زدند. مادر یاشار از جا بلند شد و آساره را در آغوش گرفت. به سمت کیفش رفت و یک گردنبند از داخل جعبه ای مخملی در آورد. یک پلاک سنگین طلا سفید با زنجیرش
🦋#عروس_گیسو_بریده63🦋
بود که رویش کلمه ی ستاره با طلای زرد بطور برجسته حک شده بود. گردن بند را به گردن آساره انداخت:
-مبارکت باشه دخترم. اولین هدیه ی یاشار به توئه... خودش طرح ساختشو داده.
آساره نگاهی به صورت یاشار کرد. یاشار پر مهرترین نگاهش را به آساره هدیه داد:
-مبارکت باشه
مادر و پدر آساره از یاشار و مادرش تشکر کردند. زانیار ظرف شیرینی را برداشت و به همه تعارف کرد. آخرین نفر آساره بود که شیرینی را برداشت. زانیار سرش را جلوی گوش آساره برد:
-میدونستم. فقط خودش میتونه راضیت کنه...
آساره در بهت بود. او به پدرش گفته بود که نیاز به آشنایی بیشتری با یاشار دارد ولی همه این جمله ی او را به حساب جواب مثبت گذاشته بودند. سهراب بر خلاف میل باطنی آساره گفت:
-هرچه زودتر باید محرمیت انجام بشه!
آساره اعتراض کرد
-بابا... من گفتم میخوام آقای دکتر رو بیشتر بشناسم. فکر کنم همه این حرف منو به حساب جواب مثبت تلقی کردید؟!
پدرش خیلی جدی گفت
-در این مدت محرمیت میتونی شناخت بیشتری روی آقای دکتر پیدا کنی! این محرمیت صرفا به خاطر شناخت بیشتر تو انجام میشه وگرنه حتما عقد محضری میشدید!
خاطرات روناهی
روناهی با شنیدن خبر فوت نارگل لحظه ای مات و مبهوت به سالار نگاه کرد. سالار خان ادامه داد:
-میدونم بانو اذیتی ولی چاره ای نیست باید بریم.
در کمتر از نیم ساعت روناهی وسایل را جمع کرد و با چشمانی اشکی به همراه شوهرش و احمد به سمت چادهای ایل تاختند.
زمانیکه به ایل رسیدند. تعداد زیادی از مردم دم در چادر نارگل خاتون جمع شده بودند و ضجه میزدند. با دیدن سالار خان گریه کنان به سمت اسبش روانه شدند. سالار خان به سرعت از اسب پیاده شد و دوان دوان به سمت چادر نارگل راهی شد.
مردم یکی یکی به او تسلیت میگفتند. گلاره و گلان با دیدن پدر در آستانه ی در چادر مادرشان از کنار جسد مادر بلند شدند و خودشان را در آغوش سالار خان انداختند. سالار خان در حالیکه سر هر دو را به سینه میفشرد میگفت
-میدونم واستون سخته! غم بی مادری کم دردی نیست. ولی ازتون میخوام آبرو داری کنید و از مهمونایی که از دور و نزدیک واسه مراسم تعزیه مادرتون میان پذیرایی کنید...
روناهی پا به چادر نارگل گذاشت. به سمت دخترها رفت. سالار خان دخترانش را از خودش جدا کرد و رو به روناهی گفت:
-بانو این دوتا گلم رو به شما میسپرم
سالار به سمت نارگل رفت. پارچه ی سفیدی به روی نارگل خاتون کشیده شده بود. سالار خان نتوانست پارچه را کنار بزد. با سرعت از چادر خارج شد. گریه دختران داغدار که در آغوش روناهی بودند داغ تازه ای بر دل عروس قصه ما میگذاشت.
ماه بانو ضجه زنان وارد چادر شد. صورتش گل انداخته بود و خیسی پایین دامنش حکایت از این داشت که او هم در ایل نبوده است
دخترهای برادرش را در آغوش گرفت و ضجه میزد
- کاش قلم پاهام میشکست و نارگل رو ترک نمیکردم. دیدی همین یه روزی که م نبودم نتونستید ازش خوب نگهداری کنید!
مردم دسته دسته از ایلهای دور و نزدیک می آمدند و طبق رسم و رسومشان چای، برنج، گوسفند و برای صاحب عزا می آوردند. روناهی از چادر خارج شد. سالار خان با قدمهای بلند به سمتش آمد.
نگاهش تر بود ولی غرورش به اندازه ای بود که خیسی را در لبه ی چشمانش نگه دارد. خواهشمندانه به روناهی گفت
-بانو... خواهرم به تنهایی نمیتونه از پس مهمونا بربیاد. هنوز دو سومشون خبر ندارن. تا شب اینجا جای سوزن انداختن نیست. میخوام در مجلس مادر دخترا آبرو داری کنی
صدایش خش دار و گرفته بود.
دست دراز کرد و دست روناهی را گرفت:
-ممنون که هستی
قلب روناهی با غمی که داشت پر شد از نور عشق به همسرش همسری که حتی در این لحظه نگفت در مرگ همسرم آبروداری کنی و گفت در مرگ مادر دخترها!
مهمانهای زن به چادر نارگل و ماه بانو راهنمایی میشدند. روناهی رو به ماه بانو گفت
-جسد رو کجا بشوریم
ماه بانو در حالیکه هق هق میکرد گفت:
-یه چادر دورتر دارن علم میکنن. چیزی نمونده. خدمه دارن آب گرم میکنن. من خودم با زن شیخ ایل واسه شستنش میرم. تو هوای مهمونا رو داشته باش.
نارگل با عزت کامل در قبرستان کوچکی که کمی دور تر از ایل برای مردگان در کوهستان هموار شده بود، دفن شد. امکان بردن او به روستا نبود
نهار هرچند دیر ولی به مهمانها داده شد. تعدادی از مهمانهای ایلهای نزدیک به چادرهایشان برگشتند و آنها که از مسیر دورتری آمده بودند ماندند. هنوز غروب نشده بود. روناهی در حال دستور دادن به خدمه برای تهیه شام شب بود. سالار خان از پشت چادر داد زد
بانو.. بانو. بیا! حسام بیگ و همراهانش اومدن!
روناهی با عجله از چادر خارج شد. دو دستش را به کمرش برد و کمی خودش را به عقب خم کرد. چشمان سالار خان به سمت همسرش کشیده شد
-خسته شدی بانو شرمنده! تو نیاز به استراحت داشتی.
روناهی لبخندی به وسعت عشق پا گرفته در وجودش به همسرش زد:
-شما که کنارم باشید من حالم خوبه!
با عجله به سمت اسب سواران رفت که به چادر ها نز
🦋#عروس_گیسو_بریده64🦋
دیک شده بودند. لبخندی در اوج غم بر لبان سالار خان نقش بست.
نارگل هم همسرش بود ولی عشقش به روناهی ناب و بی همتا بود. جوانی بیش نبود که به اصرار پدرش با نارگل ازدواج کرد. در سن 19 سالگی پدر شد. نه معنی عشق را چشیده بود و نه مهر پدر شدن را درک میکرد. به بیست سال نرسیده امورات ایل به دستش افتاد و سالها درگیر رفع مشکلات مردمش بود. نارگل زنش بود، گلاره و گلان دخترانش! به خودش که آمد کمبود عشق را در وجودش حس کرد... چیزی که با دیدن روناهی طعمش را چشید. خدا را شاکر شد از وجود همسرش! با قدمهای بلند به سمت مسافران از راه رسیده رفت.
حسام بیگ، یار محمد و ابراهیم به همراه گل اندام با دو تن از بزرگان ایل آمده بودند. حسام بیگ روناهی را در آغوش کشید و بوسه ای بر پیشانی اش زد:
-دلتنگت بودم دخترم ولی بیماری اجازه نداد که تو و شوهرت رو دعوت کنم. انشا... چهلم نارگل خاتون تموم شد دعوت میشید. روناهی سر بر سینه ی پدر گذاشت. چقدر دلتنگ پدرش بود!
با صدای گرفته ای گفت:
-خوش اومدید...
گل اندام روناهی را در آغوش کشید:
-چطوری عزیزکم؟ آبی زیر پوستت رفته و زیبا شدی!
نگاه روناهی به برادرانش افتاد. برادرانی که روزی چشم دیدنش را نداشتند. برادری که موهای بلند او را با خنجر برید و به بادهای کوهستان هدیه کرد. در آن لحظه دلیلی برای بی محلی و یا انتقام نمیدید چون همه آن مسائل دست به دست هم دادند که در کنار سیاستمدارترین و با جذبه ترین مرد ایل کرمانج، سالار خان باشد!
به سمت برادرانش رفت و دست از هم گشود تا آنها را در آغوش بکشد. روناهی به سمت یار محمد رفت و دستش را دور گردن برادرش انداخت:
-خوش اومدی یار محمد.
یار محمد با دیدن محبت بی شائبه روناهی شرمنده از رفتارش با خواهرش شد. او را در بغلش فشرد و زیر گوشش گفت:
-حلالم کن خواهر.
یار محمد، روناهی را از خودش جدا کرد و به سمت سالار خان رفت تا تسلیت بگوید
روناهی ابراهیم را هم در بغل گرفت.
نم اشک چشمان هر دو برادر را تر کرده بود. شرمسار بودند از رفتارهایی که در حق خواهرشان داشتند.
*
شب از نیمه گذشته بود. مهمانها در چادرهای بزرگان ایل جا داده شده بودند. پدر و برادرانش را به چادر ماه بانو برده بود تا استراحت کنند! شالش را از سرش برداشت. پیراهن بلند راحتی را به تن کرد. تمام بدنش درد میکرد. بدنش خسته و کوفته شده بود.
با خودش گفت :
-چه خوب بود که آهو الان منو ماساژ میداد
به خودش جواب داد:
-اونم امروز خیلی خسته شده
تشکش را پهن کرد. تشک اضافه را هم در کنار تشکش انداخت. خوشحال بود که از امشب سالار خان تنها جایی که برای خواب انتخاب خواهد کرد کنار اوست.
هنوز چشمانش گرم نشده بود که با حرکت نوازشگرانه دستی به روی صورتش، چشمانش را باز کرد. سالار خان روی دو پا بالای سرش نشسته بود
چشمانش پف کرده و قرمز بودند. شکی نبود که سالار خان در جای خلوتی، دور از چشم همه برای همسرش گریسته بود. همسری که 15 سال از خاطرات زندگی اش را با او بود.
روناهی سر جایش نشست.
سالار خان با صدای گرفته ای گفت:
-بانو... میای کمکم کنی تا حمام کنم. خاک و عرق پشتمو عرق سوز کرده!
اگه حمام نرم تا صبح زخم میشه.
روناهی بدون حرفی با عجله از جا بلند شد. علیرغم کمر دردش، اخم به ابرو نیاورد. سالار خان از چادر خارج شد. روناهی با عجله لباسش را عوض کرد و به چادر خدمه رفت. بالای سر آهو نشست و او را بیدار کرد:
-آهو ... آهو
آهو چشم گشود و متعجب از حضور روناهی در جایش نشست:
-بله خانم جان؟
-آب گرم هست؟
-بله خانم جان... دو دیگ آب گرم داریم برای دم کردن برنج بار گذاشته بودیم که استفاده نشد
-پاشو لباستو بپوش و کمکم کن که با هم آبا رو به چادر حمام کردن ببریم. سالار خان میخواد حمام کنه!
آهو با چشمان گرد شده گفت:
-اینوقت شب؟
روناهی اخمی به صورت آهو کرد:
-ندیدی از صبح درگیر خاکسپاری نارگل خاتون و پذیرایی از مهمونا بود؟ پاشو فضولی نکن!
با کمک آهو سطلهای آب گرم به پشت در چادر برده شد. روناهی رو به آهو گفت:
-برو بخواب خودم هستم
آهو خوشحال از آزاد شدنش همچون غزالی به سمت چادر خدمه دوید. سالار خان مشغول شستن خودش شد و روناهی با آبگردان به رویش آب میریخت. صابون را به سمت روناهی دراز کرد:
-بانو
روناهی نگاهی به صابون و نگاهی به سالار خان انداخت. یاد حمام کردن سالار کنار آبگیر افتاد. با دو دلی دستش را دراز کرد. سالار خان که ذهن زنش را خوانده بود لبخندی بر چهره ی خسته اش نشاند:
-اون موقع فرق میکرد بانوبگیر بانو روناه.. . وقتی حمام کردن سالار خان به پایان رسید، روناهی رو به او گفت:
-دیگه با من کاری نداری؟میخوام سطلا رو ببرم.
سالار خان با نگاهی که پر بود از سپاس جواب داد:
-ممنونم بان شما برو استراحت کن
سطل های خالی آب را به پشت چادر حمام برد و از آنجا به چادرش رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار همخانه تو باشم.
مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد.
چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت و او را مجروح می کرد.
اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد.
سرانجام مار به خارپشت گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شدهام.
آیا میتوانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی میتوانی لانه دیگری برای خود بیابی!»
عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند، اما دیری نمی گذرد که خود را صاحب خانه می کنند و کنترل مارا به دست می گیرند ...!
https://eitaa.com/roomannkadeh