هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا خدا مادرم پیج اینستاگرام منو میخواد😂😂
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تمام دردها، با تمام زخمها،
باز هم صبح و زندگی قشنگ است؛
تقلای آفتاب برای رساندن دستانش
به گلهای فرش از لابلای پرده،
تن شستن برگ در زلال خورشید،
اینها قشنگاند؛
با تمام رنجها میشود
به زندگی سلام کرد
و عابران کوچه را دوست داشت . . .
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
سلام به همه دوستان در رمانکده شهر عزیزان قبل از گذاشتن رمان جدید خواستم یه نکته ای را اول کار بگم دوستان تعداد هر پارت در این رمان پنچ تا هستش یعنی روزی 15قسمت بیشتر گذاشته نمیشه چون واقعان پارت بندی و سانسور کردن هر قسمت واقعان زمان بره وهر قسمتی به جرات بگم بیست دقیقه یا شاید بیشتر س زمان بر هستش پس لطفاً وخواهشان بنده تحت فشار نذارید چون من شرمنده شما میشم
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک موجدار یکی از کیکهای پر طرفدار کافی شاپی که میخواییم. با #فر_دست_ساز درست کنیم
❌اگه حوصله دنگ و فنگ فر نداری بیا این آموزش ذخیره
هنر کده مینا بانو،👇👇👇👇کپی ازاد برایه بانوان سرزمینم
https://eitaa.com/joinchat/1561199155Cd3bcd09eea
🍽️🥃🍜🍟🍔🌭🥪🥨🍟🍱🍿🍩🫖☕🍻
🔥 #دفع_هر_شر 🔥
🧿 امام علـــــے ؏ ➘
هرکہ این آیاٺ را در سپیده دم بخواند
خداوند او را از هر شرے حفظ مےڪند
هرچند خود را بہ هلاڪت بیاندازد ツ
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از Mina
خب دیگه هندونه هارو جمع کنید
عکس ماماناتونو بذارید
مناسبت زیاده عقبیم از برنامه😄
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🦋رمان عروس گیسو بریده🦋
🌹#پارت1🌹
در تمام این سالها یک کلمه موج میزد: انتقام
که گفته که خشم زن مانند الماس است، میدرخشد ولی نمیسوزاند.
خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در اینصورت انتقام گرفتن، شیرین ترین تلاش زندگی او میشود و کشتن میل ستیزه جوئی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کنی بادکنکی را با فشار زیر آب نگه داری!
خاطرات روناهی
تابستان به پایان رسیده بود. ایل تازه از دامنه ی کوه کوچ کرده و به روستا برگشته بود. برگ ریزانِ روستا و هوای سرد شبهایش یاد آور شروع پاییزی زود هنگام بود.
هرسال همین بود... اول اردیبهشت بار و بُنه بر روی اسبها و شترها میبستند و همراه گله به دامنه ی کوه میرفتند. حیف بود که آن علفهای تازه و سبز نصیب گله نشود. چادر عَلَم میکردند و سنگهای بزرگ را دورتر از چادرها دایره وار کنار هم میچیدند تا زنها هر روز سر وقت معینی روی آنها بنشینند و گوسفندها را بدوشند
پرتلاش ترین ساعات را در آنجا تجربه میکردند. از دوشیدن گوسفندها و مایه زدنِ پنیر و درست کردنِ کره با مَشکها گرفته تا پخت و پز و آشپزی و مراقبت از کودکان تا در کوه و کمر نیفتند.
اگر زنی هم در این مدت زایمان میکرد که نورِ علی نور بود و چند نفر باید درگیر رفع و رجوع کارهای او هم میشدند...
از لحظه ی ورود به روستا، زنها همگی در حال شستشوی لباسها و رختخوابها و جمع و جور کردن وسایل بودند. چادرها تاشده و در انباری گذاشته شده بودند تا سال بعد در فصل معین دومرتبه بر روی دامنه ها برافراشته شوند همیشه همیاری ایل در دورانی که به کوهستان کوچ میکردند، به بهترین شکل نمایان بود... از بر پا کردن چادرها گرفته تا ساخت مکانهای شیردوشی و
کره های محلی باید روغن میشد و پنیرها هم باید بین ماستهای چکیده در داخل مَشکهای آماده شده از پوست گوسفند چپیده میشدند تا در طول سال سالم میماندند
کمتر زنی را در آن روزها در کوچه و خیابانهای خاکی روستا میدیدی. همه سرگرم کار بودند. صورتها همه بواسطه باد و تابش خورشید کوهستان قرمز شده و سوخته بود استثنا نداشت. پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک همه تابع قانون چسبیده شدن موها و پوست اندازی صورتها و دستها میشدند
همیشه یک یا دو هفته بعد از بازگشت ایل از کوهستان مراسم عروسی شروع میشد نه یکینه دوتا پشت سر هم عروسی بود و در این عروسیها بود که زنها و دخترها، پسرها و مردها ی جوان رقصنده در خیابان و مجلس دوره ی رقص راه می انداختند و پسرهایی که قصد ازدواج داشتند دخترها را نشان میکردند تا به خواستگاری آنها بروند.
روناهی هم مثل سایر زنها پا به پای صنوبر خواهرش که سه سال بود با آنها زندگی میکرد و خدمه ها، مشغول جمع آوری وشست و شوی وسایل بود.
سه سال بود که از شوهر صنوبر خبری نبود
از هر چاپاری که به روستا می آمد سراغش را گرفته بودند ولی همگی متفق القول میگفتند که به احتمال بسیار زیاد گیر یاغیهای کوهستان افتاده است. صنوبر در سن 24 سالگی بیوه شد و به خانه ی پدر بازگشت ولی هیچوقت هم سعی نکرد که در این مدت، رابطه اش را با روناهی خوب کند. انگار دو بیگانه بودند که بالاجبار باید همدیگر را تحمل میکردند
همیشه برای صنوبر جای سوال داشت که چرا پدرش که از مادرش پنج پسر داشت و یک دختر، عاشق خواهر زن روسِ رییس پاسگاه مرز ایران و شوروی شد؟
مگر یک مرد ایل از یک زن چه میخواهد؟ غیر از یک پسر که در دوران پیری و کوری عصای دستش شود. مادر او پنج تا به پدرش بخشیده بود! پس درد پدرش چه بود
هیچ وقت صنوبر نتوانست بپذیرد که ازدواج مادر و پدرش به خاطر اتحاد قبیله ای بود و هیچ مرد ایلی نمیتواند به زنی که هفت سال از او بزرگتر است دل ببندد، حتی اگر پنج پسر برای او بیاورد
حسادت مادرش عمر کوتاهی داشت چون پنج سال بعد از تولد روناهی مادرش به دلیل عدم تحمل شرایط ایل و زندگی روستایی به همراهِ برادرش که برای دیدن او آمده بود، به روسیه برگشت و حسام بیگ هم با تمام عشق و علاقه ای که به او داشت، به عجز و لابه های او برای بردن کودکش توجهی نکرد
روناهی ماند با یاد مادری که هیچگاه برای دیدنش هم نیامد. مادر صنوبر درحقش مادری کرد ولی صنوبر خواهری شد که هیچگاه آتش حسادتش فروکش نکرد
شاید چون روناهی هم زیباتر بود و هم عزیز دردانه ی پدر! شاید هم تخم حسادتی که یک زمان مادرش در وجود او پاشیده بود، آنقدر ریشه دوانده که ریشه کن کردنش غیر ممکن بود
عروسی یکی از اقوام نزدیکشان بودپسرِ غفار خان ایلچی که دستش به دهنش میرف
دختر خانِ یکی از قبایل را برایش گرفته بودند
چه روزی بود. چند تا نوازنده بی وقفه در حال فوت کردن در ساز قوشمه بودند پسرها در وسط خیابان چوبها به دست گرفته بودند و با لباس محلی میرقصیدن رقص آنها که تمام میشد، نوبت رقصنده های زن و دخترهای جوان بود تا بختشان را در میدان رقص آزمایش کنند و اینطوری بود که چند ماه ع
https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋#عروس _گیس بریده🦋
#قسمت2
روسی پشت عروسی و مجلس رقص پشت مجلس رقص داشتند...
دستهای حنا کرده ی دخترها بود که بالا میرفت و صدای جرینگ جرینگ پولهای لباسهایشان بود که فضا را پر کرده بود...
روناهی هم به همراه دیگر دخترها به وسط رفت... همیشه متمایز از بقیه ی دخترها بود... شالهایش گرانترین شالهای ابریشم ترکمنی بود و پولهای روی لباسش قدیمی ترین سکه ها که در وسط پولها نگین های قرمز کار گذاشته شده بود... از عزیز کرده ی پدر انتظاری کمتر از این نمیرفت که نسبت به تمام دخترهای خان زاده ی ایل یک سر و گردن بالاتر باشد...
چشمهای نافذ قهوه ای اش مانند چشمان عقاب تیز و رسوخ کننده بود...
همه میدانستند که برای دستیابی به دختر نیمه روس حسام بیگ باید هفت خانِ رستم را میگذشتند، چرا که خان دختر به فامیل میداد آنهم کسی که از امتحانات سخت او موفق بیرون آید... پس به دردسرش نمی ارزید که انگشت نشانه شان به سمت روناهی برود هرچند که وصال روناهی، آرزوی همه ی آنها بود.
در این میان بود که چشم روناهی به دو چشم سیاه و صورتی سبزه رو افتاد و برق نگاهش تا عمق چشمهای مرد نفوذ کرد...
خداداد بود... کسی که بعد از مرگ همسرش از نظرها غایب شده بود و به قول مادرش برای رهایی از فکر و خیالِ همسرش که سر زا رفته بود، گله را از چوپان گرفته و سر به کوهستان گذاشته و گفته بود:
- خودم میخوام با گله باشم شاید آرامش کوهستان از غم وجودم کم کنه...
و حالا خداداد با چهر ه ای تیره شده به دنبال سوز و گرمای کوهستان و دستهایی پینه بسته بازگشته بود
آساره
سرش را از روی دفتر کاهی که کاغذهایش از کهنگی به زردی میزد برداشت. دفتر را بست و به جلد چرمی قهوه ای اش خیره شد. دستش به سمت گوشه ی پاره شده ی جلد رفت که با صدای برادرش سر چرخاند:
- آساره...! تو هنوز بیداری؟
لبخندی بر صورت زانیار که در تمام مدت افسردگی و گرفتاری کنارش بود زد.
چقدر مدیون این مرد جوان بود. در تمام روزهایی که گریان، اتاق به اتاق دادگاه میرفت و زار میزد، تنها کسی که حرفش را باور کرد، زانیار، برادرش بود!
با لبخند جواب داد:
- آره... طبق معمول خوابم نمی برد. داشتم دفتر خاطرات آقا بزرگ رو میخوندم... میخواستم ببینم این روناهی کیه که آقا بزرگ چپ میره و راست میاد به من میگه همه چیزت شبیه روناهیه...! نگاهت، اخمت، خنده هات، شادیت و حتی خشم و عصبانیتت... اینطور که آقا بزرگ میگه مادرش شیر زنی بوده واسه ی خودش...!
زانیار در حالیکه سرش را میخاراند گفت:
- والا چی بگم...! نصفه شبی داری نبش قبر میکنی و چیزایی ازم میپرسی که اصلا نمیدونم چی هست...!
آساره با تعجب گفت:
- روناهی مادر بزرگِ پدرمونه... واجبه که از تاریخ جد و آبادمون بدونیم... ناسلامتی ادعا میکنیم کردِ کرمانجیم ولی نه از رسمو رسومش چیزی حالیمونه و نه از سنتامون... اگه اسممون کردی نبود هیچکسی فکر نمیکرد که اصلا ما یه ریشه کرد هم داریم!...
زانیار به میان حرفش پرید:
- ولش کن نصفه شبی این حرفها رو... از رگ و ریشه مون که بگذریم تصمیمت چیه؟
- در مورد کی؟
- استادت دیگه... همون مرتیکه...!
رنگ نگاه آساره تغییر کرد. خیلی جدی و با لحن محکمی گفت:
- همونکه گفتم.تو که تنهام نمیذاری...؟
*
- آساره.آساره. با توأم دختر.چرا جواب نمیدی؟
باضربه ای که به پشتش خورد سر برگرداند
- تویی بهاره
- میدونی از کی دارم صدات میزنم؟ اصلا حواست نیست
- ببخشید تو فکر بودم.چی شده؟
- خبر داری دکتر یاوری از این دانشکده رفته
رفته
- آره. الان آموزش بودم.کارمندای آموزش با هم صحبت میکردن و من هم شنیدم. علت انتقالیش برمیگرده به همون دانشجو که واسه زندگی شخصی دکتر یاوری مشکل درست کرده. البته من فکر میکردم شایعه ست ولی مثه اینکه حقیقت داره بیچاره ی بینوا
سپس بهت زده پرسید:
چطور تو خبر نداری آساره
و خودش جواب داد:
خب حق داری تو اون موقع در حال دادگاه و دادگاه کشی با شهاب بودی!
رنگ از رخسار آساره پرید. با صدایی لرزان گفت
- تو میدونی اون دانشجو کیه
- نه، من از کجا بدونمتازه کارمندای آموزش هم نمیدونستن. مثه اینکه جریان بیشتر از این درز نکرده.حالا پایان نامه ت رو چیکار میکنی؟ میتونی بری آموزش و استاد راهنماتو عوض کنی!
آساره در حالیکه سوار پژو 206 سفیدِ بدون صندوقش میشد با لبخند پیروزمندانه ای گفت
- ولی من استاد راهنمامو عوض نمیکنم. مشکل خودشونه.بیکار که نیستم وسط کار دو مرتبه از اول شروع کنم... هنوز هم میتونه به عنوان استاد راهنمام باشه از این قانون اطلاع دار
خاطرات روناهی
برف آن سال خیلی زود خودش را در معرض نمایش گذاشت. برف به اندازه ی نیم متر بر سقف خانه ی بزرگ خانِ ایل نشسته بود خان باشی و برف روی سقف خانه ات بنشیند
یار محمد، پسر بزرگ خان، با دیدن برفهای روی سقف و قندیلهای آویزان از پشت بام اخمهایش
🦋#عروس گیس بریده🦋
#قسمت3
را در هم کشید و صدایش را بلند کرد:
- مراد... مراد...
پسرکی جوان و لاغر مردنی سر از انبار کاه بیرون آورد:
- بله پسر خان...
- چرا برف روی خونه تمیز نشده؟
- داشتم کاه های جلوی در انباری رو میزدم کنار تا برفای آب شده خرابشون نکنه...
- برف زیاد باریده... برو یکی دیگه رو هم خبر کن و تا ظهر نشده برفارو پارو کنید... سقف خونه ها چوبیه... بعضی جاها سقف نم داده... رو سرمون آوار میشه... سریع...
- چشم یار محمد خان!
روناهی کنار بخاری هیزمی نشسته بود و جورابهای نقشه دارش را برای زمستان میبافت. با صدای یا ا... یا ا... کردن بلندی که در حیاط پیچیده بود، از پنجره ی اتاق نگاه کرد و چشمش به خداداد افتاد که همراه مراد پارو به دست به سمت ساختمان می آمدند.
دومرتبه نگاهش به روی چشمان سیاه خداداد چرخید. قلبش به کوبش افتاد، چه زود عشق به سراغش آمده بود! مگر در آن دو چشم سیاه و صورتِ سبزه ی تند و آفتاب سوخته چه دیده بود که دلش به سویِ صاحبش پر میکشید؟
مراد و خداداد به سمت نردبان کنار حیاط رفتند. دوساعتی طول کشید که برفها پارو شد.
صدای علی یار پسر چهار ده ساله و ته تغاریِ خان بلند شد:
- خداداد...مراد... برادرم گفت اول بیاید چای بخورید و خستگی در کنید، بعدا برید...
خداداد و مراد با هم به سالن بیرونی خانه ی خان که مکان پذیرایی از مهمانان بود وارد شدند.
روناهی با سرعت جوراب را به کناری پرت کرد و خودش را در آینه ی روسی که از مادرش به یادگار داشت نگاه کرد و از اتاق بیرون دوید و رو به زن یار محمد، گل اندام کرد و گفت:
- به زینب بگو زود چایی بریزه واسه مهمونا!
گل اندام رویی ترش کرد و به سمت مطبخ (آشپزخانه) بزرگی که ته سالن بود رفت.
روناهی چشم در چشم خداداد شد و گفت:
- خسته نباشید!
و بعد رو به علی یار کرد:
- یار محمد کجاست؟
- حیاط پشت داره رو سر کارگرا وایستاده تا هیزما رو بذارن تو انباری...
- برو ببین چایی ها رو زینب ریخته یا نه...
خداداد سرش را به زیر انداخت. گناه کبیره بود که یک رعیت زاده به چشمان دختر خان، آنهم عزیز کرده ی خان نگاه بیندازد. زیر لب گفت:
- کاری نکردیم... وظیفه بوده...حسام بیگ سرور ماست...!
در همین موقع پسر دوم خان، ابراهیم وارد شد و وقتی روناهی را دید که بی پروا روبروی دو نامحرم ایستاده و حرف میزند، صدایش را بلند کرد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟ بقیه کجان؟
روناهی لبخندی بر لب نشاند:
- کسی تو هال نبود... مهمون هستن... نمیشد تنها ولشون کنم، مهمون حبیب خداست.
ابراهیم نگاه تند و تیزی به روناهی کرد:
- برو پیش زن ها...
روناهی اخمی بین ابروهایش انداخت:
- کدوم زن؟ همه رفتن حیاط پشتی تا هیزما رو جمع کنن و تو انباری پشتی بذارن تا بیشتر از این خیس نشه...
در همین موقع علی یار با سینی چای وارد شد و رو به روناهی گفت:
- گل اندام باجی کارت داره!
روناهی در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای را تحویل ابراهیم میداد چنان چرخید که گوشه ی دامن بلند چیندارش از جلوی چشمان تیزبین خداداد گذشت و او ناخودآگاه سر بلند کرد و نگاهش بر لبخند زیبای روناهی خشک شد!
روناهی در حالیکه به سمت مطبخ میرفت گفت
- ابراهیم، به مراد بگو که همراه دوستش برفای حیاط رو هم پارو کنن و به باغچه ها بریزن تا خاک اونجا هم سیراب بشه واسه فصل بهار!
آساره
راستی زانیارامروز بهاره میگفت که دکتر یاوری از دانشکده ی ما رفته
- جدی میگی آساره؟! کجا رفته؟
آساره شانه هایش را بالا انداخت:
- نمیدونم فردا میرم بخش آموزش میپرسم، بهاره هم چیزی بهم نگفت.
- پس پایان نامه ت چی میشه
- هیچی.گفتم که من هنوز با اون مرتیکه کار دارم. استاد راهنمامو عوض نمیکنم.
- بیا خواهر من بی خیال شو اونم که دیدی کم مصیبت نکشید
مصیبت کشیدن اون از بی عرضگیش بود
- راستی یه خبر بهت بدم، ولی یه کم ناراحت کننده ست
- دیگه بدتر از بلایی که سرم اومده که نیست، بگو چی شده؟ طاقتشو دارم…
- امروز شهابو دیدم تو دانشکده... اومده بود پروپوزالشو واسه تایید بده... با یه دختره بود. دختره رو قبلا دیدم ترم پایینی خودمونهاسمش نغمه ست. تو دست هردوشون حلقه بودشهاب به سمتم نگاه کرد ولی من تحویلش نگرفتم و به سرعت از بخش آموزش اومدم بیرون.
آساره ابرویی بالا انداخت و با غیض گفت:
- خب.خب پس یکی رو تو آستینش حاضر و آماده داشته که هنوز مهر طلاقمون خشک نشده، راحت کشیدش بیرون اونوقت به من میگه بی آبرو!! پسره ی مزخرفِ بی غیرت
زانیار نگران پرسید
- ناراحتت کردم
آساره با خونسردی جواب داد
اصلا.تفاقا کار خوبی کردی .هرچی خبر از شهاب بی غیرت برسه واسم خوبه.!دارم براشون. هم اون مرتیکه یاوری و هم شهاب و زنش.بشین و تماشا کن
در یک اتاق نه چندان بزرگ، مردی خسته از بازی های روزگار، پشت به در و مقابل پنجره، با سیگاری در گوشه ی لب، به گذشت
🦋#عروس گیس_بریده🦋
#قسمت4
ه ی نه چندان دوری خیره شده بود
خاکستر بلند شده ی سیگارش را داخل جاسیگاریِ روی میز خالی کرد. کلافه دستی در موهایش کشید و آهی از ته دل سر داد. کجای زندگیش خطا رفته بود که حالا باید اینگونه تقاص اشتباهش را میداد... مگر غیر از این بود که تمام زندگیش را وقف همسرش کرده بود؟ چه مادی و چه معنوی
چقدر با زنش کلنجار رفت تا او را متقاعد کند که تمام برداشتهایش ساخته و پرداخته ی ذهن بیمارش است ولی چه فایده... تلاشش مثل سعی در فرو کردن میخ آهنی در سنگ بود... کاری عبث و بیهوده!
بعد از گذشت چند ماه از درخواست طلاق همسرش، الهام، هنوز تکلیفش نامعلوم بود... اوایل قهرِ الهام و بازگشتش به منزل پدرش در اصفهان، چند بار با او تماس گرفت و خواهش کرد که به زندگی اش بازگردد ولی مرغ او یک پا داشت. اولین و آخرین کلامش یکی بود، طلاق...
برای اینکه به زنش ثابت کند که ذهنیتش اشتباه و دچار سوء تفاهم شده است، به یک دانشگاه دیگر انتقالی گرفت. تصمیم داشت بار دیگر با الهام تماس بگیرد و از او بخواهد که گذشته را دور بریزد و برای ساخت یک زندگیِ جدید به تهران بازگردد. خوشحال بود که زندگیش سرو سامان میگیرد اما تلفن فردی که مامور زیر نظر داشتن همسرش بود تمام نقشه هایی را که برای آینده ی زندگی اش با الهام کشیده بود نقش بر آب کرد
با ضربه ای که به در نواخته شد، از فکر و خیال بیرون آمد. بدون اینکه به سمت در برگردد گفت:
بفرمایید تو
در باز شد:
- سلام استاد!
با شنیدن صدای آشنایی سر برگرداند و از دیدن دختری که در آستانه ی در، کلاسور به دست ایستاده بود، نگاهش بهت زده شد و رنگش پرید . شاکی از حضور دختر با صدایی عصبی و لرزان پرسید:
- شما اینجا چکار میکنی
خاطرات روناهی
آن سال سرمای زمستان بیداد میکرد. مراد بیمار شده بود و حکیم روستا گفته بود که سینه پهلو کرده است. او هم از خداداد خواسته بود که جور او را در مدت بیماری اش بکشد
خداداد مسئول نگهداری کاهها و علوفه ها ی انبار و رسیدگی به گوسفندها که در فصل زمستان در آغل ( مکان نگهداری گوسفندها) بودند، شده بود
کمتر پیش می آمد که روناهی با خداداد رو در رو شود ولی روزها که مردها در خانه نبودند از پشت پنجره شاهد رفت و آمد او به حیاط پشتی و انبار کاه بود
یک روز که روناهی در حال وصله زدن به کت علی یار بود، با صدای جیغ گل اندام و شکسته شدن ظرفها، هراسان خودش را از اتاق بیرون انداخت و چشمش به گنجه ی ظرفها افتاد که پایه اش در رفته بود و روی گل اندام خم شده بود
طبق معمول تنها کسانی که در خانه بودند علی یار و زنهای کارگر و خداداد بودند.
به سرعت به حیاط پشتی رفت. نگاهش پر بود از هول و هراس. زنها را خبر کرد و سپس به حیاط جلو دوید و با صدایی لرزان و وحشت زده داد زد:
خداداد خداداد بدو بیا
خداداد که درحال بردن علوفه های خشک شده به آغل گوسفندان بود، همانجا علوفه را ول کرد و به ساختمان دوید.
وقتی خداداد پا به داخل گذاشت، چشمان روناهی به روی چشمان خداداد خیره ماند. با نگاهش از او التماس میکرد که کمکشان کند
خداداد خیلی درشت و قوی هیکل نبود ولی بازوهای ورزیده اش بازگو کننده ی تجربه ی او در کارهای سخت و سنگین بود.
با کمک خداداد ، زنها گل اندام را از زیر گنجه ی سنگینِ چوب گردو خارج کردند.
زن بیچاره از درد فریاد میکشید
خداداد نگاهش به روی صورت رنگ پریده و دستهای لرزان روناهی کشیده شد. کلام در دهان روناهی منجمد شد و نگاههایشان در هم قفل. با صدای آه و ناله ی گل اندام به خودش آمد و رو به خداداد گفت:
- برو حکیم خبر کن
مروارید، زن ابراهیم، در حال گرم کردن حوله روی بخاری و گذاشتن روی شانه های دردناک گل اندام شد
آن روز اولین جرقه ی عشق بین خداداد و روناهی زده شد. روزها روناهی با عشق دیدن خداداد پشت پنجره مینشست و نگاه خداداد هم به سمت پنجره ی روناهی کشیده میشد.
به دلیل کارآیی خداداد حسام بیگ او را جز خدمه های خانه نگه داشت.
فصل بهار بود و موقع کوچ ایل به کوهستان
فرصتهای زیادی پیش نمی آمد که این دو عاشق دلباخته در کنار هم باشند. هرچند که عشق آن دو به هم گناه کبیره بود. دختر خان و یک رعیت زاده
همه میدانستند که دخترهای خان مال خان زاده هاست
یکماهی میشد که در کوهستان مستقر شده بودند در اینجا روناهی راحت تر میتوانست معشوق را ببیند. چون مکان زندگیشان چادر بود نه خانه ای که اندرونی و بیرونی داشته باشد
روناهی پا که از چادر بیرون گذاشت، بوی نان تازه به شامه اش خورد. زنها مشغول پخت نان بر سر تنور بودند. به سمت تنور که کنار تپه ی کوچکی درست شده بود، رفت. یکی از زنها در حالیکه صورت و دستهایش را پوشانده بود، نانهای پخته شده را بیرون می آورد و دیگری تند، تند نان به تنور میچسباند. تکه ای نان را از لای بقچه وصله و پینه شده ی نانها برداشت و به سمت چادر برگشت.
خداداد مش
🦋عروس#گیس بریده#🦋
#قسمت 5
غول شکستن هیزمها برای اجاق بود و زنهای خدمه چشم به دستهای او دوخته بودند تا با اتمام کارش هیزمها را ببرند... پسران حسام بیگ دستِ پر از شکار برگشته بودند و گوشت بز کوهی زمان زیادی نیاز داشت تا پخته شود...
روناهی از کنار خداداد گذشت و چشمش بر عرق پیشانی اش افتاد. زیر لب زمزمه کرد:
- خسته نباشی...!
خداداد نگاهش را بر اندام کشیده روناهی انداخت و لبخندی بر کنج لبش نشست.
همین لبخند کافی بود که به روناهی ثابت شود که دل خداداد همراه دل اوست. برای دختر ایل آن زمان نامه ی فدایت شوم و دیدارهای دزدکی در کار نبود . هزاران چشم دخترها را میپاییدند. فقط یک نگاه و یک لبخند کافی بود که راز دلهایشان را بر ملا سازد...
چشمش به سواری افتاد که با سرعت به چادر خان نزدیک میشد. یکی از کارکنان شوهر عمه اش، هوشنگ خان بود که از ایل دیگر پیغام آورده بود. سوار به داخل چادر رفت...
روناهی طبق معمول همیشه به پشت چادر رفت و گوش بر آن قسمتی از چادرگذاشت که مکان نشستن حسام بیگ بود. یکی از کارهایش شنیدن حرفها و مکالمات حسام بیگ با دیگران از پشت چادر بود.
سوار حامل خبر مهمی بود... هوشنگ خان پیغام فرستاده بود که فردای آن شب با همسرش و پسرش برای خواستگاری روناهی برای پسر بزرگش ایزدیار به ایل آنها خواهند آمد...
دنیا پیش چشم روناهی تیره و تار شد... میدانست که پدرش ارادت خاصی به شوهر خواهرش دارد و ایزدیار هم از نظر حسام بیگ فردی قابل قبول بود که داماد خانواده ی آنها شود، ولی روناهی قلبش فقط برای یک نفر میتپید و آنهم خداداد بود.
آساره (چند ماه قبل)
سه سالی میشد که از خارج کشور برگشته بود. با داشتن مدرک دکترای اقتصاد از استرالیا، به عنوان استاد در دانشگاه آزاد تدریس میکرد.
وضع مالی خوبی داشت. نه به خاطر شغلش مگر به یک استاد دانشگاه چقدر حقوق می دادند؟ ارثی که از پدرش رسیده بود به اندازه ای بود که بتواند یک خانه ی ویلایی زیبا در یکی از مناطق خوب تهران بگیرد و یک ماشین سوناتا زیر پایش باشد. دو سالی میشد که ازدواج کرده بود...
همسرش میکروبیولوژیست بود. از زندگی اش راضی بود. چیزی کم نداشت که شاکی اش کند
با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، سرش را از روی مقاله ای که در حال مطالعه بود، بلند کرد:
- بفرمایی تو
در باز شد و یکی از دانشجویان دوره ی فوق لیسانسش در رشته مدیریت بازرگانی، وارد اتاق شد
- اجازه هست استاد
نگاهی به چهره ی دختر انداخت. اندام کشیده، چشم های نافذ قهوه ای و قدرت بیان بالایش در جواب دادن به سوالات مطرح شده در کلاس، او را از بقیه ی دانشجویان دخترش متفاوت میکرد. به طوری که دکتر یاشار یاوری در جلسه اول به این اختلاف پی برده بود.
عینک ظریفش را از روی چشمانش برداشت:
- بفرمایید داخل.
دختر در حالیکه برگه ای در دست داشت به سمت میزش آمد. برگه را روی میز گذاشت و با ادب و احترام کامل گفت:
- آموزش شما رو به عنوان استاد راهنمای پایان نامه م معرفی کرده. اینم برگه معرفی به استادم
دکتر یاوری نگاهی به برگه کرد:
- آساره شایسته
- بله استاد
با کنجکاوی گفت:
- کُرد هستید؟
- بله استاد...
با لبخندی گفت:
- اسمتون به چه معنیه؟
- ستاره
لبخندی تحسین آمیز روی لب نشاند:
- زیباست!
- ممنونم استاد.
- باشهمن حرفی ندارم ولی در چه موردی میخواید تحقیق کنید؟
دختر دست در کیفش کرد و یک برگه در آورد:
- این اسامی موضوعاتیه که من تو اینترنت پیدا کردم ولی خودم رو موضوع سوم مشتاق ترم
دکتر یاوری زیر لب گفت:
- بررسی تاثیر تجارت الکترونیک بر توسعه ی صادرات صنعت خودرو
لبخندی بر لب نشاند:
- جالبه...! تا حالا رو همچین موضوعی کار نکردم. قبول... کی می تونید پروپوزالو به من تحویل بدید تا بخونمش؟
در همین موقع موبایل دکتر یاوری زنگ زد. چشم آساره به روی صفحه ی بزرگ موبایل استاد که روی میز بود افتاد. عکس نیمرخ یک خانم جوان با موهای بلوند چشمک میزد.
استاد یاوری نگاهی به صفحه ی موبایل انداخت. لبخندی بر گوشه ی لبش نشست. موبایل را برداشت:
- سلام عزیزم
- خوبم. تو چطوری
- گفتم که امروز تا ساعت چهار دانشکده م.شما برو منم واسه شام خودمو میرسونم.
- خداحافظ عزیزم.
موبایل را دو مرتبه روی میز گذاشت و مجددا لبخندی به صورت آساره زد:
- همسرم بود. خب! حالا کی پرو پوزالو به من میدید؟
آساره لحظه ای فکر کرد و گفت:
- فکر کنم تا آخر هفته ی دیگه بتونم آماده اش کنم خوبه
استاد یاوری در حالیکه از روی صندلی اش بلند میشد و برگه های جلویش را روی هم میگذاشت، بدون نگاه کردن به صورت دختر گفت
- عالیه.پس تا هفته ی بعد به امید دیدار
آساره از استاد تشکر و خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. هنوز پایش را بیرون از ساختمان دانشگاه نگذاشته بود که صدای موبایلش بلند شد. همسرش بود شهاب سه ماه پیش عقد کرده بودن
دوستانی که تبلیغ میخوان مابین پارت های رمان لطفاً بیان پی وی در خدمتم 😍😍👌
Yousef-Zamani-Man.mp3
5.76M
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🦋#عروس-گیس بریده🦋
#قسمت6
د. از همکلاسیهای برادرش بود. کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر می خواند.
اختلاف سن یکسال آساره و زانیار باعث صمیمت زیاد این خواهر و برادر شده بود. همین صمیمیت آساره با برادرش باعث شده بود که در محافل او و دوستانش همیشه حضور داشته باشد و باب آشنایی او با شهاب باز شود. و این آشنایی سرانجام به ازدواج آن دو ختم شده بود.
- الوسلام شهابی...!
- سلام خانم طل خوبی؟
- ممنون. کجایی؟
- دم در دانشکده تون. زود بیا که ماشین بابا رو بلند کردم تا باهم نهار بریم رستوران و از اونجا هم بریم صفا...
- تا دو دقیقه دیگه اونجام.
خاطرات روناهی
رسم نبود که پدر به دخترش بگوید که قرار است برایش خواستگار بیاید و یا از او نظرش را جویا شود. روناهی میدانست که اگر خودش اقدامی نکند و وارد عمل نشود، فردا شب صد در صد به عقد پسر عمه اش در خواهد آمد و با بازگشت ایل به روستا مجلس عروسی در اولین فرصت گرفته خواهد شد
تنها راهی که به ذهنش میرسید، فرار بود. کاری که بین جوانهای ایل مرسوم بود. زمانیکه دختر و پسری هم را میخواستند و خانواده ها راضی به ازدواجشان نبودند با هم فرار میکردند و به نزدیکترین ایل یا روستا میرفتند و رییس آن ایل به آنها پناه میداد و بعد از چند روز چند تا از ریش سفیدان را نزد رییس ایلی که دختر و پسر از آن بودند میفرستاد و با میانجی گری آنها دختر را به عقد پسر در می آوردند. ولی تاکنون چنین اتفاقی بین دختر خانزاده ها دیده نشده بود. در هر صورت کار شایسته ای نبود ولی جزو رسم و رسومات درآمده بود. ولی امان از زمانیکه که نقشه دختر و پسر لو میرفت که در آن صورت ریختن خونشان حلال بود
روناهی در حالیکه پشتش را خم کرده بود تا کسی متوجه حضورش نشود، به پشت خارهای شتر رفت که در یک جا جمع آوری شده بودند و از آنها برای روشن کردن آتش استفاده میشد. خداداد مشغول جمع آوری هیزمهای شکسته ای بود که به دور و اطراف پراکنده شده بودند.
بلندی خارها به اندازه ای بود که کسی متوجه حضور روناهی در پشت آنها نمیشد. روناهی چند بار از پشت خارها آهسته گفت:
- پیشت پیشت.خداداد.خداداد.
خداداد سری چرخاند و چشمش به روناهی افتاد که از پشت خارها سرش را بیرون آورده بود. نگاهی به دور و اطراف کرد و وقتی متوجه شد کسی آن دور و برها نیست، نزد روناهی رفت. بدون آنکه سر بلند کند با خجالت گفت
- بله خانم! کاری با من داشتید
روناهی از آستین لباسش گرفت و خداداد را با خشونت پشت خارها کشاند.
خیلی جدی و بدون هرگونه عشوه و نازی که دخترها در این زمانهای حساس بکار میبرند گفت:
- چقدر دلت با منه؟
حرفی که روناهی زده بود به اندازه ای شوک بر انگیز بود که خداداد با چشمهای گرد شده، بدون هیچ حرفی به چشمان نافذ دختر که هیچ شوخی و تمسخری در آن دیده نمیشد زل بزند.
روناهی با صدایی بلندتر و صد البته جدی تر خیره در چشمان خداداد گفت:
- گفتم چقدر دلت با منه خداداد؟
برق شادمانی در چشمان خداداد درخشید و صدایش رنگ و بوی هیجان گرفت:
- کدوم مرد ایله که نخواد شما رو از آن خودش کنه
همین جمله کافی بود که روناهی در تصمیمش مصمم تر شود:
- فعلا برو تا کسی ما رو ندیده واست خبر میفرستم وسایلتو جمع کن. همین امشب باید فرار کنیم!
خداداد نگاهش پر شد از تعجب و ترس:
- ف...فرا...فرار...!
روناهی اخمی غلیظ بین ابروهایش انداخت
- چی شد؟ جا زدی نکنه فکر کردی حسام بیگ خودش منو دو دستی میاره و تقدیمت میکنه
کنجکاوانه در حالیکه ته دلش از ترس خداداد پایین ریخته بود پرسید:
- هستی یا نه؟
کدام مرد ایل بود که روناهی را نخواهد. خصوصا وقتی که خود روناهی پیشقدم شده بود. این یعنی نهایت خوشبختی و آینده ی درخشان و تضمین شده برای آن مرد. مسلما اولش سخت خواهد بود ولی وقتی بزرگترها پا در میانی میکردند، خداداد میشد داماد حسام بیگ، رییس قبیله...
خداداد لبخند سرخوشی را تحویل روناهی داد. دست دراز کرد و دست روناهی را در دستان زمخت و پینه بسته ش گرفت:
- تاج سرمَنی خانم!
روناهی خندان دستش را از دست خداداد بیرون کشید. حس خوشایندی ته دلش را پر کرد. بدون حرفی رویش را از خداداد گرداند و به سمت چادرشان رفت.
احساس عاشقانه ای که در دلهایشان لانه کرده بود، هر دو را به وجد می آورد. نزدیک غروب بود. روناهی از چادر بیرون آمد. زنها به چادرهایشان رفته بودند و مشغول پخت و پز شام و پذیرایی از شوهرهای خسته ی خود بودند.
تک و توک پسربچه ها روی علفها شیطنت میکردند. خداداد مشغول پر کردن ظرفهای مسی از آب چشمه ای بود که در فاصله ی کمی بعد از آخرین چادر قرارداشت.
روناهی چشمش به رسول پسر 7 ساله ی زینب افتاد که در حال بازی با بزغاله ی تازه متولد شده بود
روناهی به نزد رسول رفت. دست در جیب کتش کرد و تکه ای نان روغنیِ شیرین ازجیبش درآورد وبه طرف رسول گرفت:
- اینو بگیرو برو لب چشمه پیش خداداد و بگو خانم گفت ما
🦋#عروس گیسو بریده🦋
#قسمت7
ه که بالا اومد، پشتِ تپه ی قرمز.
پسرک با دیدن نان روغنی چشمانش برقی زد. بزغاله را از بغلش پایین گذاشت و دوان دوان به سمت خداداد که در حال آوردن آب از لب چشمه بود رفت.
پسرک نیمه ی راه به او رسید و پیغام روناهی را داد. تنها شاهد پیغام رساندنهای رسول، صنوبر بود که آفتابه به دست از دستشوییِ پشت خارهای شتر روی هم انباشته، بیرون آمد...
آساره ( چند ماه قبل)
دکتر یاوری گچ را کنارتخته سیاه گذاشت. دستهایش را به هم قفل کرد و رو به دانشجویان گفت:
- خب... خسته نباشد. درس امروز هم تموم شد. اگه سوالی دارید بفرمایید...
طبق معمول این آساره شایسته بود که دست بلند کرد:
- ببخشید استاد فکر می کنید تجارت الکترونيک بر توسعه صادرات فرش دستباف ايران اثرات مثبتی داشته باشه؟
دکتر یاوری نگاه موشکافانه ای به صورت شاگردش انداخت. با وجود سن نسبتا کمش همیشه سوالهای چالشی و پایه ای را در کلاس مطرح میکرد که برای جواب دادن به هرکدام نیاز به انجام یک تحقیق پژوهشی بود.
در حالیکه به چشمان نافذ آساره زل زده بود گفت:
- شما همیشه سوالات بحث بر انگیزی رو در کلاس مطرح میکنید که من واقعا لذت میبرم از این اشتیاق و علاقه ی شما...
و بعد رو به دانشجویان دیگر گفت:
- سوال خانم شایسته میتونه یه موضوع خیلی خوب واسه پایان نامه تون باشه...
چشمی بین دانشجویان چرخاند:
- کسی نظری نداره؟
دانشجویان همه به دهن استاد چشم دوخته بودند.
- پس بریم سر جواب... استفاده از تجارت الکترونيکي براي همه شرکت ها و ارگان هايي که سعي در ارضاي نياز هاي مشتري هاشون در اسرع وقت دارن خصوصا در مورد فرش دستباف که يکي از مهمترين منابع ارزي کشور پس از نفته، صادقه. شرکت ها بايد از طريق ابزار اينترنت، تبليغات و اطلاعات مورد نيازِ مشتري های خودشونو ارائه بدن و به واسطه قرار داد با شرکت هاي کارتهاي اعتباري و شرکت هاي حمل و نقلِ روابط الکترونيکي با مشتري هاشون ارتباط داشته باشن . تجزيه و تحليل داده ها تا حالا نشون داده که استفاده از تجارت الکترونيک در مقايسه با روش هاي سنتي برتري داره و نيز تبليغات و ارائه اطلاعات از طريق روش هاي الکترونيکي از نظر جلب توجه خريداران و ارائه تسهيلات و استفاده از سيستم هاي پيشرفته الکترونيکي در حين فروش از نظر جلب رضايت خريداران نسبت به سيستم هاي سنتي موثر تره.
کلاس تموم شده بود. استاد یاوری رو به آساره گفت:
- خانم شایسته، شما تشریف بیارید اتاق من که در مورد پروپوزالتون صحبت کنیم.
آساره بعد ازجمع کردن وسایلش به اتاق دکتر یاشار یاوری رفت. دکتر یاوری به واسطه چند سال زندگی کردن در خارج از کشور و طبع شوخ و شادی که داشت با دانشجویانش چه دختر و چه پسر راحت بر خورد می کرد و همین خصلتش باعث شده بود که ظرف مدت کوتاهی جزو یکی از محبوبترین اساتید دانشگاه شود. آساره که وارد اتاق شد، طبق خواسته ی دکتر یاوری صندلی اش را کنار میز استادش گذاشت.
دکتر یاوری مثل همیشه خنده بر لب داشت. مردی متشخص و قابل احترام بود. با وجود آنکه سی و شش سال بیشتر سن نداشت ولی تجربیاتش در زمینه ی اقتصاد و مدیریت بازرگانی به حدی بود که نشان دهنده ی وسعت مطالعاتی اش بود.
برگه های پروپوزال را از کیف سامسونتش روی میز گذاشت و خطاب به آساره گفت:
- من پروپوزالو مطالعه کردم. بیان مسئله ش خیلی کامل و مفصل بود . یه سری جاها توضیحاتش زیاد از حده که علامتگذاری کردم تا حذف بشه در مورد فرضیات باید بگم که
آساره کاملا روی برگه خم شده بود و با دقت گوش و سرش را تکان میداد.
با نواخته شدن چند ضربه به در اتاق، دکتر یاوری بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
- بفرمایید داخل.
با شنیدن سلام از دهان یک خانم، هردو سرشان را بلند کردند. یاشار با دیدن همسرش الهام در آن وقت روز و آن هم بدون هماهنگی قبلی به دانشکده آمده بود، متعجبانه به او نگاه کرد
الهام با دیدن آساره که در کنار همسرش نشسته بود و هر دو سرشان پایین و نزدیک به همدیگر بود نگاه مشکوکی به هردو انداخت. آساره به سرعت از جایش بلند شد
یاشار لبخند زنان به آساره گفت
بشینید سر جاتون خانم شایسته همسرم هستن.
آساره به سمت الهام آمد و دست دراز کرد و با خوشرویی گفت
آساره شایسته هستمدانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بازرگانی.
🦋#عروس_گیسو_بریده🦋
🌹#قسمت8🌹
الهام به سردی دست آساره را فشرد و خیلی بی احساس گفت
- خوشبختم.ذکر خیرتونو در منزل داشتیم.
آساره با چشمانی بهت زده نگاهی به زن و شوهرکرد که یاشار پیش دستی کرد و گفت:
- دیشب که خوندن پروپوزال شما رو تموم کردم به الهام جان در مورد علاقه و هوش شما و پروپوزال کاملتون گفتم.
آساره که از این تعریف استادش سرخوش شده بود با خنده گفت
- شما همیشه به من لطف دارید استاد.
که این حرف همراه شد با نگاه پر از خشم الهام به آساره و یاشار.
یاشار رو به همسرش گفت:
- عزیزم اتفاق بد و یا مهمی افتاده که بدون هماهنگی و این وقت صبح اومدی دانشکده
الهام با تون صدایی که مشخص بود از جو و حضور آساره در آنجا شاکی شده است گفت
- حتما باید اتفاقی بیفته که یه خانم بیاد دیدن همسرش
آساره شرایط رو اصلا مناسب ماندن ندید. رو به یاشارگفت
استاد من میرم و یه وقت دیگه مزاحمتون میشم
الهام پوزخندی زد و گفت
- شما باشید . من الان رفع زحمت میکنم.
و به سمت میز شوهرش رفت و گفت:
- لطفا کارت عابر بانکتو بده.واسه خرید که اومدم بیرون، یادم افتاد که پول همراهم نیاوردم.
یاشار با لبخند کارت عابر بانک را از کیف سامسونتش در آورد و رو به الهام گرفت:
خدمت نازنین ترین همسر دنیا روزشمار که میدونی
الهام تشکر سردی کرد و بدون خداحافظی ازآساره به سمت در رفت
قبل ازخارج شدن از اتاق با لحنی که میشد راحت فهمید که عصبی است گفت:
- امشب تولد علیرضاست. عصر زودتر بیا خونه تا بریم خونه شون.
و بعد از اتاق خارج شد. چهره ی دکتر یاشار یاوری کاملا نشان میداد که از طرز برخورد و رفتار همسرش جلوی شاگردش ناراحت شده است. برای اینکه جو سنگین حاکم بر اتاق را تعدیل کند و غیر مستقیم عذر خواهی ای در مورد رفتار همسرش از آساره داشته باشد با لبخند گفت:
- همسرم کمی رو من حساسه
همین یک جمله کافی بود که آساره به سمت میز استاد یاوری برود و برگه های پروپوزالش را بردارد. با حالتی عصبی که سعی میکرد آن را کنترل کند گفت
با وجود احترامی که براتون قائلم و اینکه دوست دارم تو این پروپوزال استاد راهنمام باشید نمیتونم بپذیرم که الکی و روی حساسیت های غیر منطقی خانم شما محکوم بشم و واسه ی زندگیتون مشکلی درست کنم
برگه ها را برداشت و به سمت در اتاق چرخی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاطرات روناهی
چادر حسام بیگ را با پارچه هایی همجنس خود چادر که از پشم بز بود، اتاق، اتاق کرده بودند.اتاق خدمه های زن یک طرف و اتاق ارباب و ارباب زاده ها طرف دیگر.
از نیمه شب گذشته بود و همه در خواب ناز بودند. چشمانش را باز کرد و چهار دست و پا به سمت نیمکت گوشه ی چادر که از یک تخته و چند سنگ در زیرش ساخته شده بود، رفت.بقچه ی لباسش را برداشت و پاورچین پاورچین به طرف در چادر رفت. به آرامی از روی صنوبر که کنار در چادر خوابیده بود گذشت عجیب بود که صنوبر در آن شب کنار روناهی نخوابیده بود و روناهی این اتفاق را به فال نیک گرفت. پا به خارج از چادر گذاشت. آسمان پر از ستاره، نسیم دلنواز کوهستان و صدای جیرجیرکها تنها چیزی بود که در آن لحظه قابل درک بود. تنها چراغ روشن کوهستان، ماه بود که در آن شب قرص کاملش سقف آسمان و زمین را زیباتر کرده بود. روناهی سر به آسمان برد
خدایا به امید تو
هرچند در دل رعب و وحشت زیادی از کارش احساس می کرد ولی غرور و شهامتش آنقدری بود که لگام بر دهنه ی ترسش بزند و پا در مسیری بگذارد که می دانست در صورت برملا شدن نقشه اش تنها حکمش مرگ است
قدم در راهی گذاشت که سختی اش تا رسیدن به نزدیکترین ایل بود که در فاصله دو کیلومتری آنها چادر زده بودند. در صورتی که به سلامت به ایل همسایه می رسیدند روناهی از آنِ خداداد می شد. چون کسی دیگر دختر فرار کرده را به همسری نمی پذیرفت و به ناچار حسام بیگ با ازدواج روناهی با خداداد موافقت می کرد.
از صدای خش خش قدمهایش هم بر روی علفها وحشت داشت و مرتبا سر به عقب میگرداند. چند بار از سایه ی خودش هم ترسیده بود
ناگهان پایش به داخل گِل و لجنهای کنار چشمه رفت و صدای نابهنگام قورباغه ای باعث شد که جیغ کوتاهی از ترس بکشد.
بقدری دلهره و هراس داشت که به فکر کفش گِلی و جورابهای خیس شده اش نباشد! از خم جاده ی مال رو گذشت و به تپه ی خاک رس قرمز رسید. روی یک سنگ نشست و در حالیکه بقچه اش را در بغل گرفته بود و از سرمای نسیم نیمه شب، پای خیس شده اش و ترس میلرزید، منتظر خداداد شد
مدتی گذشت و خبری از خداداد نشد. شاید یه ساعتو شاید دو ساعت. همینقدر بود که روناهی متوجه شد ستاره ها یکی پس از دیگری محو میشوند و نسیم سحری جایش را به نسیم صبحگاهی میدهد.
ناگهان سایه ی مردی به جلوی پایش کشیده شد
خوشحال شد و قلبش پر از شعف. با بلند کردن سرش و دیدن قامت بلند و درشت یار محمد تمام خوشی اش به ترس و وحشتی بی سابقه بدل گشت.
از روی سنگ بلند شد و در حالیکه بقچه لباسش را به خودش میفشرد، عقب عقب رفت. سای
🦋#عروس_گیسو_بریده🦋
🌹#قسمت9🌹
ه ی یار محمد هر لحظه به رویش کشیده تر میشد
به جایی رسید که نه راه پیش داشت و نه پس. برادرهایش، ابراهیم و اسماعیل، یکی پس از دیگری از پشت تپه قرمز ظاهر میشدند
چشمان روناهی از ترس در حال پاره شدن بود. رنگ به چهره نداشت. دندانهایش تیک تیک بهم می خوردند. ضعف و سستی تمام بدنش را فراگرفت. رو ی دو پا نشست و سرش را خم کرد و در خودش مچاله شد.
یار محمد خنجر را از غلاف آویزان به کمرش بیرون آورد. دستش را دراز کرد و با یک حرکت شال سر روناهی را کشید که با فرو شدن چنگک های سربند در سرش، سوزشی شدید ی را حس کرد... موهای بلند روناهی را از عقب گرفت و خنجر را بیخ گلویش برد که با صدای اسماعیل که میگفت" حسام بیگ به مرگش راضی نیست خنجر را به موهای پر پشت و براقش گیر داد و آنها را یک وجب پایین تر از گوش دختر بینوا برید و خرمن موها را به کناری پرت کرد.
یار محمد پر بود از خشم. نفسهایش را صدادار بیرون میفرستاد و چشمانش را مرتب به هم میفشرد. فریادی از روی عصبانیت کشید
دختره ی بی آبرو...حیف که حسام بیگ سفارش کرده نکشمت وگرنه خونت حلال بود
صدای خشمگینش برای لحظه ای در کوهستان طنین انداخت و روناهی چنان هول برش داشت که در یک آن احساس کرد که روح از بدنش در حال پر کشیدن است
ابراهیم به سمت پشت تپه رفت و بعد از چند دقیقه با سه اسب ظاهر شد. همگی سوار اسبها شدند و یار محمد هم روناهی وحشت زده را پشت ابراهیم با طناب بست. ایکاش میمرد و در هراس حکم حسام بیگ نمی بود. می دانست که حکم و تنبیه پدرش کمتر از مرگ نیست ولی یک مرگ تدریجی
از لحظه ای که روناهی را در انباری زندانی کردند، هزاران سوال در ذهن دخترک محکوم شده میچرخید و مهمترین آنها که باید به جوابش میرسید این بود
-برادرهایش چگونه متوجه شدند؟ خداداد کجاست؟ چه حکمی حسام بیگ برایش صادر میکند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آساره ( چند ماه قبل)
آساره ناراحت از اتاق خارج شد و یاشار شاکی از رفتارهمسرش که این اولین بار نبود که بدون فکر کردن و توضیح خواستن بی ادبانه رفتار میکرد، سرش را بین دو دستش گرفت و به میز خیره شد
با لغو کردن قرار ملاقاتش با چند شرکت که به عنوان مشاور امور مالی و مدیریتی همکاری میکرد، قبل از ساعت چهار بعد از ظهر به خانه برگشت
همسرش الهام با وجود اینکه زن کدبانویی بود و بسیار به زندگی و همسرش علاقمند بود، خصلتی داشت که گاهی اوقات برای یاشار زندگی کرده در خارج از کشور مشکل ساز بود. الهام بسیار به شوخیها و ارتباط راحت یاشار با خانمها حساس بود، هرچند که یاشار همیشه سعی میکرد که جانب تعادل را رعایت کند و پا از حد و حدود خودش فراتر نگذارد ولی حس حسادت غیر منطقی الهام گاهی مشمول همه ی خانمها میشد، حتی خواهر و خانم برادرش علیرضا
بارها سر این مسئله با هم بحث داشتند و یاشار علیرغم غرور مردانه ای که داشت، با تغییر رفتارش به صورت های مختلف خواسته بود که حساسیت زدایی کند ولی موفق نشده بود
با وارد شدن به خانه، الهام مثل همیشه آرایش کرده و با یک لباس زیبا به استقبالش آمد. بوسه ای بر گونه ی شوهرش زد
- سلام عزیزم خسته نباشی لباسم قشنگه
همیشه همینطور بود با شکاکیت و قضاوت عجولانه اش اعصاب یاشار را بهم می ریخت و بعد توقع داشت که با یک سلام عزیزم گفتن و بوسه ای بر گونه شوهرش، همه چیز فراموش شو
یاشار بدون اینکه به او اعتنایی کند و جواب سلامش را بدهد به سمت اتاق خواب رفت، الهام شاکی و دست به کمر در آستانه ی در اتاق خواب ایستاد و با صدای بلندی گفت:
- مثل اینکه بدهکار هم شدم
یاشار که در حال در آوردن کتش بود با چنان خشمی به همسرش نگاه کرد که الهام چند قدم عقب رفت. کت را روی تخت پرت کرد و همینطور که به سمت الهام می آمد صدایش را بلند کرد و عصبی داد کشید:
- کی به تو اجازه داد که سرتو بندازی پایین و بیای دانشگاه.واسه هرچیز که روزی صد مرتبه زنگ میزنی ولی شعورت نکشید که قبل از اومدن به محل کارم با من هماهنگ کنی مچ گیری میخواستی بکنی پاشدی اومدی آبروریزی اصلا فهمیدی که رفتار امروزت میتونه به ضررمن تو دانشکده تموم بشه؟ تو اصلا فهم اینو داری که رابطه ی استاد و شاگردی چیه که بی دلیل رو ترش میکنی و بی ادبانه با من و شاگردم رفتار میکنی؟ چی تو اون دانشکده تو مغزت فرو کردن که به اندازه ی یک پشه نمیفهمی
الهام تا آن روز چنین برخوردی را از یاشار ندیده بود. هربار که یاشار به خاطر حساسیتهایش ناراحت میشد، سعی میکرد که با صحبت و دلیل حساسیت زدایی کند ولی اینبار اوضاع کاملا فرق میکرد مارحسادت بدجوری به جان الهام افتاد. بطوریکه رابطه ی بین عقل و زبان او را کاملا قطع کرد. بدون آنکه ذره ای به عواقب حرفش فکر کند صدایش را به سرش انداخت
- آها. پس بگو مزاحم آقا شدم.ببخشید جناب.آساره خانم بدجوری قاپ شما رو دزدیده که به خاطرش رو سر همسرتون داد میزنید. از این به بعد اگه خواستم بیام حتما به شما زنگ میزنم تا اگه مشغ
🦋#عروس_گیسو_بریده🦋
🌹#قسمت10🌹
ول لاو ترکوندن با آساره خانم نبودید مزاحمتون بشم...
همینطور که دهانش را باز کرده بود و بی توجه به معنی کلماتش به یاشار، همسری که در این دو سال سعی کرده بود با تمام بچه بازیها و حساسیتهای بی جایش کنار بیاید و بارها و به طرق مختلف سعی کرده بود که عشقش را به او ثابت کند، بد و بیراه میگفت، سوزشی که بر روی گونه اش احساس کرد، دهانش را بست. درد و سوزش چنان شدید بود که ناگهان اشک در چشمانش نشست.
یاشار عصبانی و خشمگین در حالیکه دستش را مشت کرده بود غرید:
- خفه شو... خفه شو الهام... بسه دیگه هرچی حرف مفت زدی...
کتش را از روی تخت برداشت و بدون توجه به اشک های همسرش که جاری بود، در ورودی ساختمان را به شدت کوبید و از خانه خارج شد.
شدت عصبانیتش را میشد از شنیدن صدای وحشتناک چرخش لاستیک بر روی آسفالت فهمید.
الهام همانجا روی زمین نشست. در حالیکه نفسهای عصبی میکشید زیر لب میگفت:
- پس یه چیزی هست... بی هیچی نمیشه...دارم برات آساره خانم... بشینو تماشا کن... پا توی زندگیِ من میذاری... واسه شوهر من تور پهن میکنی دختره ی... به روزگار سیاه می نشونمت... کاری میکنم که از این شهر بری... فقط تماشا کن... به من میگن الهام نه برگ چغندر...
خاطرات روناهی🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نگاهش را دور تا دور دیوارهای کاهگلی و نم کشیده چرخاند. چند روز بود که در این انباری حبسش کرده بودند؟
شمارش ساعت ها و روزها از دستش در رفته بود. یکروز، دو روز، یک هفته... یکماه... اصلا نمیدانست که چند روز است در این مکانِ تنگ و تاریک که از آن برای زایمان گوسفندها استفاده میشد و همیشه از دیدن آن وحشت داشت، زندانی شده است. آنهم به جرم بی گناهی...!
گناهی که برای او گناه حساب شده بود و برای دیگران نه...! چرا؟ چون او دختر رییس ایل بود. دختر حسام بیگ کُرمانج. کسیکه سر کردگی یکی از بزرگترین ایلهای کرمانج شمال خراسان را بر عهده داشت... همین بس بود که دختر رییس یک قبیله باشی تا جرمها و حکم داده شده برای گناهانت با دیگران فرق کند...
شامه اش به بوی بد خونِ پیچیده شده در انبار که همیشه در فصل تابستان بیداد میکرد، عادت کرده بود.
با دستانی ناتوان و لرزان ناشی از غذا نخوردن به دلیل اعتصاب غذایی در این مدت زندانی بودن، نوار چنگک دارِ از پول پوشیده شده ی روی سرش را برداشت. دست به شال قرمزش برد و گره ی آن را باز کرد. شال قرمزش از روی سرش سُرید و روی پاهای دراز کرده اش افتاد. شال مشکی زیر آن را هم باز کرد. دستش به سمت موهایش رفت... با تمام شدن موها به زیر گوشهایش، اشک در چشمانش جوشید. تا قبل از زندانی شدن در این دخمه، موهایش تا زیر کمرش بود . قهوه ایِ تیره، زیبا و پر پشت...
در انباری باز شد و قامت صنوبر خواهر ناتنی اش در آستانه ی درظاهر شد. با تابیدن نور از بیرون انبار به صورتش طبق معمول این چند روزه ناخودآگاه ساعدش به سمت چشمانش رفت و آن ها را پوشاند. به سایه ی سر برادران مهربانش، چشمانش چند وقتی بود که با روشنایی خداحافظی کرده بودند و آنچه میدید تاریکی انبار پر از کَنه و خون خشک شده بود...!
صنوبر پا به داخل گذاشت. خشمناک و عصبانی غرید:
- نمیدونم چرا آقاجان مجبورم میکنه که روزی چند بار برات غذا بیارم وقتی که تو اعتصاب کردی و هیچی نمیخوری...؟
در حالیکه ساعدش روی چشمهایش بود با سستی و ضعفی که در صدایش موج میزد گفت:
- در انبارو ببند. نور بیرون اذیتم میکنه...!
صنوبر پوزخندی زد و گفت:
- تو ده روزه که اینجا زندونی شدی و خبر نداری که برادر عاشقِ سینه چاکِت امروز بعد از ظهر دم تمام چادرها شکلات پخش میکرد و واسه جشن دامادیِ فردا شبِ خداداد همه رو دعوت میکر
روناهی دست از روی چشمانش برداشت... چیزی که در ذهنش گذشت را نمیخواست باور کند و دوست داشت جزو توهم همین چند روزه اش باشد که به سراغش می آمدند و مثل خوره او را نابود میکردند. تمام انرژی اش را جمع کرد و لب زد:
- دامادیه کی..؟ خداداد...؟ نه...! نمیتونه درست باشه دروغه!
- هِه وقتی آقاجان میگه تو ساده ای تو روش وایمیستی و میگی نه...! دخترکِ ساده... عاشق سینه چاکِت فردا شب دامادیشه تویی که خودتو به خاطر اون رسوا کردی وگرنه اون به فکر آبروشه.!
امواج اشک در چشمانش بازی میکردند:
- اون منو دوست داره خودش گفت. اگه دوست نداشت راضی نمیشد که با هم فرار کنیم! حتما به زور وادارش کردن.
- به زور یا بی زور. فردا شب دامادیشه.
با ته مونده ی انرژی اش پرسید
عروس کیه
دختر خاله ش شِمشاد همونکه قرار بود
سیاهی انبار در پیش چشمهایش سیاه تر شد.دیگر صدایی نشنید و از حال رفت...!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آساره (چند ماه قبل)
آساره وارد بخش آموزش شد . به سمت واحد مربوط به تعویض استاد راهنما رفت:
- سلام خانم مهران پور
- سلام بفرمایید
- من میخواستم واسه تعویض استاد راهنمام درخواست بدم
استاد راهنماتون کیه
دکتر یاشار یاوری
خانم مهران پ