🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت198
👇👇👇
دستمو کنار بینی اش گذاشتم وقتی مطمعن شدم هنوز نفس میکشه ،
آروم به صورتش ضربه زدمو گفتم حسین ؟
عشقم چرا خـ.ون دماغ شدی ؟
دو سه مردی که کنار حسین نشسته بودن ، یکی از اون ها نبضشو گرفت ، اون یکی سرشو روی سینه اش چسبوند و به همدیگر میگفتن زنده اس
یکی صورتشو آب میزد ، اونیکی شونه اشو ماساژ میداد
اما من بدنم از ترس ،
بهش نگاه میکردم و میلرزیدم
با باز شدن چشاش ، با گریه گفتم خدایا شکرت ، که منو وسط این دریا غم زده ام نکردی
دستش به طرفم دراز کرد
دستاش کاملا مثل پیرمرد ۸۰ ساله میلرزید ن ،
گفت بتول بیا پیشم بشین ،
چهار دست و پا خودمو بهش رسوندم ،
دستشو گرفتم و به صورتم چسبوندم و گفتم کی این کابوس لعنتی تموم میشه ؟
هر لحظه ترسم داره بیشتر و بیشتر میشه
حسین خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت ؛
شرمنده ات شدم بتول ،
نمیدونم چرا یهو حالم بد شد بتول ...
انگشتمو روی لبش چسبوندمو گفتم هیسسس !
شرمنده ی چی ؟
دیگه دلم نمیخوام ازت این حرفو بشنوم ، اینقدر روزا زیادن که تلافیشو ازت در میارم
با خنده ی مصنوعی گفتم حالا بشین و تماشا کن ..
دستمال از بقچه بیرون اوردم و صورتش را پاک کردم و گفتم ، میدونی که من چقدر دوست دارم ؟
گفت ولی من دیونه اتم دختر عبدالله .....
قلبم برای عشقمون درد میکرد ولی به ظاهر خودم را قوی نشون میدادم
گفتم شکی ندارم ،که ما با هم خوشبخت ترین هستیم
بقچه ایی که ننه عذرا ، نون کلوچه ایی و چندتا پرتقال و سیب و یه بسته خرما داده بود ، و کنارش یه بقچه از گردنبدی که حسین برام خریده بود و پـ.ولی که برای عمل و خرج اونجا محکم گرشو بستم
یه تکه از نون کلوچه ایی که زری پخته بود را بریدم و توی دهن حسین گذاشتم
بلافاصله پرتقال پوست کندمو جلوش گذاشتم و گفتم بخور تا گوشت بشه به تنت ...
خندید گفت ، میاد اونروزی که من بهت اینجور برسم ؟
خشکم زد ، .
وقتی سرمو بلند کردم چشای حسین پراز اشک بود
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 199
👇👇👇
گفتم میشه از این حرفا دیگه نزنی ؟
سرشو پایین انداخت و سکوت کرد .
یکی دو ساعتی از حرکت لنج گذشته بود ، ولی حالت تهوع من هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
هوا کاملا خراب شده بود ،
صدای موج های عصبی که به دیواره های لنج ضربه میزد و بر خوف تنم اضافه تر میشد
حسین بهم دلداری میداد باهم صحبت میکردیم
زن جوونی که با ما فاصله داشتم ، لبخندی بهم زد و خودش را به ما رسوند و کنارم نشست و روبندش را بالا زد و لبخندی زد و گفت اهل بندری جناب ؟
حسین با اخم بهش نگاه کرد و گفت بهمون نمیاد ؟
زن جوونی که با چشای مشکی شده از سورمه و نگینی که به بینی چسبده
، لبهاش با رنگ قرمز به صورت سبزه اش زیبایی خاصی داده بود
چشاشو شهلایی کرد و گفت اومدنش که نمیاد ، ولی لحجه ات اینو نمیگه ،..
حس خوبی بهش نداشتم ، به بقچم نگاهی کرد و گفت خوردنی چی داری خانم کوچلو ، .،
با حرص بقچه را ، پشتم قایم کردم و با عصبانیت گفتم هیچی ،
داخلش فقط لباسه ، ابرو بالا انداخت و گفت من تو کاباره کار میکنم ،
خم شد و آروم چیزی تو گوش حسین گفت و دوباره سر جایش نشست ،
حسین اخمی کرد و گفت خانم ما خسته ایم ،
برو سفره اتو یه جای دیگه پهن کن ، بلکه گشنه کسی باشه ازش چیزی بخوره
گفت اسمم مژگانه، ولی همه اسممو مژی صدا میزنن
فلاکس که کنارش بود تو یه سه تا استکان چایی ریخت و گفت نمک گیر نمیشد ، اینو بخورید و من برم اونور بشینم
یخورید بابا ، تا دریا گیر نشید
بوی چای دارچین تو اون محیط کوچیک پرواز کرد ،
به اصرار زیاد مژگان ، منو حسین چایی رو به زور خوردیم و به طور عجیبی خوابمون گرفت ، هر دو کنار هم دراز کشیدیم و به خواب رفتیم
با صدای کلفت مردی از خواب بیدار شدیم
به جز منو حسین توی لنج کسی نبود ،
مرد میان سال بالای سرمون ایستاده بود و گفت ، رسیدیم
دوست ندارید پیاده شید
خوبه والله این همه دریا قیامت بود ، شماها چطور بی دغدغه خوابتون برده بود ،
خیلی عجیبه که بیدار نشدید
یهو جیغ زدم و گفتم ،...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت200
👇👇👇
گفتم حسین بقچم نیست،
بدبخت شدیم حسین
بقچه ی پـ.ول و طـ.لاها هیچکدوم نیستن
حسین دور خودش چرخی زد و گفت زنیکه ی خـ.راب ، کار خودتو کردی
اخر مارو آواره ی غربت کردی
گفتم چی میگی حسین ؟
تو این زنو میشناسی ؟
به پیرمردی که مارو بیدار کرد گفت حاجی پـ.ول ، و دارو ندار مارو دزدیدن
پیرمرد خنده ای کرد و گفت از این بازیا خیلیا برام بازی کردن
دیگه حنای دروغ گو برای من رنگی نداره
پاشید برید پایین تا نگفتم شمارو با چَک و لگد تو دریا پرت کنن
حسین نفسی کشید و گفت ما نه، دروغگو و نه دزدیم ،
به من میگن حسین حجره دار معروف بندر ...
از کوچیک و بزرگ اسممو بگی میشناسن
پیرمرد گفت اره بابا جون،
تو تاجرکل بندرهایی ، فقط زود برو میخوام اینجارو تمیز کنم
با هیچی تو دیار غربت از کوچه به محله راه میرفتیم ، هوا رو به تاریکی بود و بدن حسین رفته رفته ازضعف میلرزید
کنار نخلی نشستیم ،
یاد آدرسی که از اون پرستاری که گرفته بودم افتادم
با خوشحالی بلند شدمو وگفتم پیدا کردم
حسین با چشمای نگرانش بهم زل زد و گفت دیونه شدی بتول ؟
کاغذ را از جیبم در آوردم و روبروی حسین گرفتمو گفتم پاشو ، پاشو به همین آدرس بریم
این میتونه به ما کمک کنه
حسین به خاطر ، بارها که به اینجا اومده بود بدون اینکه از کسی سوالی بپرسیم ، مستیقم به همون آدرسی که رفیعی داده بود رفتیم
از تک تک پرستار و دکتر اسم و فامیل دکتری که رفیعی داده بود حسین با زبون نصف عربی نصف فارسی پرسید
اما از هر که پرسیدیم از این اسم بی اطلاع بود
دیگه اینجا فهمیدم اخر خط رسیدیم
هر دو با نا امیدی از بیمارستان داشتیم بیرون میرفتیم یکی صدا زد و گفت ..
شما چه نسبتی با دکتر مرادی دارید ؟
از اینکه تو دیار غریب یکی هم زبون ما پیدا شده بود ، ذوق زده شدم
منو حسین همزمان با هم به طرفش چرخیدیم
حسین گفت یکی از دوستاش به ما معرفیش کرد
به من نگاه کرد و گفت آقای دکتر یکی دو ماهی به ایران برگشته ولی اگه کاری داشتید من میتونم کمکتون کنم ؟
قبل از اینکه حسین حرفی بزنه گفتم ، ...
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #فوررری
باز شروع شد❗
📍جدول #خاموشی با برنامه #برق شهر آمل در روز شنبه ۲۴ آذر ماه ۱۴۰۳ را در لینک زیر مشاهده کنید
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1700921543C6dd6f85f09
https://eitaa.com/joinchat/1700921543C6dd6f85f09
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
❌ در گروه های خود ارسال کنید تا از خاموشی های روزانه آمل باخبر شوید
هدایت شده از رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
هدایت شده از رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
نام رمان: یاسمین
:نویسنده:مرتضی مودب پور
:خلاصه ی رمان:🌹یاسمین🌹
درباره ی پسری به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش میشه.بهزاد پسری فقیر و دانشجوی پزشکی بوده و فرنوش دختری خوشگل و بسیار پولدار بوده و پسرخاله ش یکی از خواستگاران اون بوده و خودش رو نامزد فرنوش میدونسته اما از اونجایی که فرنوش عاشق بهزاده. تا اینکه مادر فرنوش که مخالف ازذواج این دو بوده از بهزاد میخواد که به دیدنش بیاد و اونجاست که از بهزاد میخواد که بگذاره فرنوش با پسر خاله ش ازدواج کنه و ………….وناخواسته داستان به گذشتهای دور یک پیر مرد عاشق ویالون نواز کشیده میشه ‼️‼️
خوندن این رمان جذاب اصلان از دست ندید👇👇👇https://eitaa.com/roomannkadeh
هدایت شده از رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
نام رمان : رکسانا
نام نویسنده : م.مودب پور
خلاصه داستان:
داستان این کتاب مانند اکثر داستانهای نویسنده با حضور دونقش اصلی اغاز می شود که یکی شوخ و بذله گو و دیگری غمگین و ساکت است.
داستان از آنجا آغاز می شود که این دو نفر می فهمند عمه ای دارند و در سیر اتفاقات با دختری بنام رکسانا اشنا می شوند و ادامه ماجرا……
در هر صورت اگر از داستان اجتماعی عامه پسند و خیلی ساده خوشتان می آید می توانید این داستان را بخوانید
#رکسانا
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
رمان شب سراب
نویسنده : ناهید ا.پژواک
خلاصه ی از داستان رمان:
این رمان در حال و هوای قدیم هستش و روایتگر قصه ی عاشق شدن دختری از خانواده ی اشراف زاده به پسری که شاگرد نجاره هست و بالاخره با …👇👇👇
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
دوستان تازه وارد عزیز قسمت اول هر رمان بالای صفحه سنجاق شده یعنی گوشه عکس هر رمان یه علامت فلش مانندی داره بزنید روش بع قسمت اول اون رمان میرید👇👇مثل عکس زیر که براتون فرستادم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری نکنید...
ک آدما وقتی
تنها میشن تو خلوتشون با خدا
از شما گله کنن.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 201
👇👇👇
شوهرم مریضه وما برای معالجه به اینجا اومده بودیم ، اما اتفاقی افتاد که ما اینجور ذلیل شیم
اخمی کرد و گفت چی، برای شما اتفاقی افتاده ؟
اشکم بلافاصله از چشمم افتاد و گفتم یه آدم از خدا بی خبر دارو ندارمون وسط دریا وقتی مارو با اون چایی خوابوند از ما دزدید مارو هم آواره ی غربت کرد
به چپ و راستش نگاهی انداخت و گفت همین جا منتظرم بمونید تا جلدی پیش شما برگردم
حسین نگران به من نگاهی کرد و گفت درست میشه
هنوز تا اون مرحله ی بدبختی نرسیدم ، که به یه غریبه رو بندازی
یکی دو نفری که برام کار میکردن میشناسم ، یه مقدار ازشون پول قرض میگیرم و دوباره به بندر برمیگردیم
گفتم پس ما برای چی به اینجا اومدیم حسین ؟
من به بندر برنمیگردم
زمانی برمیگردم که تو حالت خوب شده باشه
حسین عصبی شد و گفت با دست خالی میخوای منو خوب کنی؟
گفتم کار میکنیم
صدامو آرومتر کردمو گفتم حتی اگه شده گدایی میکنم ....
حسین برق از چشاش پرید و گفت هنوز علیل و بیچاره نشدم که زنم ،
زن حسین حجره دار دستشو جلوی هر ننه قمری دراز کنه
گفتم باشه ، باشه ، حالا اینقدر به اعصابت حرص نده
با صدای مرد جوونی ، گفت ببخشید زیاد منتظرتون گذاشتم
صداشو آرومتر کرد و گفت آقای رفیعی به جـ.رم دست درازی به بیماراش به اعدام محکوم شده
حالا برای امشب بهتون جا میدم یه امشبو اونجا بمونید
اما از فردا باید فکر جا و مکان برای خودتون باشید
باتشکر منو حسین پشت سرش قدم برداشتم
گفت اسمم محمد ، ولی تو بندر بهم میگفتن ممدو ، حالا اینجا هم با کلی آشنا دستیار دکتر شدم
اما دکتر با رفتنش فکر کنم من هم باید یه جورایی از اینجا خداحافظی کنم
داخل اتاقی که چند نفر با هم زندگی میکردن شدیم
حسین با دیدن این همه مرد و زن م. س. ت در کنار هم ،
با چشم به من اشاره کرد و به محمد گفت داداش من یادم افتاد یه آشنایی همین نزدیکا داریم و با عجله از اون اتاقی که محمد بهش میگفت خونه بیرون زدیم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 202
👇👇👇
با حالتی مغموم گفتم حالا ما کجا بریم حسین ؟
من از همین الان خسته شدم ،
ای کاش حرفتو گوش نمیدادم و خودمو اینجوری آواره نمیکردیم
حسین با صدای بلندی داد زد بس کن بتول ...
بزار یه خاکی تو سرم بریزم
من هم حالم بهتر از تو نیست
در کنار خستگی بدن درد دارم
از گفتنم پشیمون شدمو گفتم ببخش اگه حرفم ناراحتت کرد .
گفتم هر جا خدا هست حتما راه و چاره برامون جور میشه
حسین تو فکر رفته بود
یهو گفت یادم افتاد ...
یادم اومد ....
آره یادم اومد بتول ....
اخمی کردم و گفتم آشنا داشتی ؟
گفت نه نه
دیشب اون زنه ، توگوشم بهم گفت کجا کار میکنه
بهم گفت تو کدوم کاباره ، کار میکنه ،
و گفتم ، زود تا دیر نشده به اونجا بریم ،
با خوشحالی دنبال حسین راه میرفتم و به خودم امید میدادم
هر چقدر راه میرفتیم به اونجایی که حسین میگفت نمیرسیدیم
حس میکردم پاهام ازساق به بالا در حال نصف شدنه ،
تا اینکه کنار یه ساختمونی حسین ایستاد و گفت همین جا باید باشه ...
آره همین کاباره که اسمشو برام گفته بود ....
فقط خدا کنه بتونیم اینجا پیداش کنیم
چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم
با دیدن همون زنی که دیشب تو لنج دیده بودم ،
گفتم خودشه ...
حسین به رد دستم نگاه کرد
معطل نشد و با سرعت به طرفش دویید و گفت زن حر...وم ...زاده ......
فکر کردی پیدات نمیکنم ؟
زن با دیدن ما دست و پاشو گم کرد
رنگ از رخسارش پرید و گفت تورو خدا آبروی منو اینجا نبرید ،
تنها جایی که برام مونده ، همین یه جا...
هر چه از شما گرفتم بهتون پس میدم، تازه بیشتر هم بهتون میدم
فقط منو از نون خوردن نندازید
من از بالای سر حسین روی سر مژگان پریدم و موهای بلندش را تو دستم گرفتم و گفتم چطور به خودت جرات دادی با ما اینکارو کنی، و یه روز کامل مارو آواره کنی ؟
مژگان بدون اینکه حرکتی کنه ، یا جیغی بزنه گفت ، غلط کردم ،
از حرصم با شما اینکارو کردم
آخه این آقا بهم محل نداد خیلی عصبی شدم و گفتم اذیتتون کنم ،
با کشیدن موهاش دلم طاقت نیومد اینبار روی دستش خوابیدم و تا میتونستم گوشت دستش را گاز گرفتم با صدای آرومی جیغی زد و گفت
گفتم هر چه گرفتم بهتون پس میدم ،
حسین مژگان را از زیر دستم کنار کشید و گفت ، هر چه گرفتی به ما پس بده، بیشتر نمبخوایم ، زود رد کن بده تا ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت203
👇👇👇
دستی کرد تو کیفش و پـ.ول و طـ.لا هارو دست حسین داد و گفت همین ها بودن به جون بچم
گفتم بچه هم داری زن دزد ؟
قبل از اینکه مژگان حرفی بزنه
حسین یه تشری بهش نگاه کرد و گفت همه جوره با کار حروم میخوای نون بخوری ؟
اینا پول دارو درومون یه آدم مریض بود ...
دستمو گرفت و بدون اینکه به حرف های مژگان که سعی میکرد کارش را تبرئه کنه از اونجا دور شدیم
به اولین جایی که رسیدیم حسین یه چیزایی برای خوردن خـ.رید و در نزدیکی بیمارستان یه اتاق اجاره کرد
از فردا حسین تو بیمارستان بستری شد و بعد از یه هفته با کلی آزمایشات و دارو ، قرار شد فردا عمل بشه ....
تا صبح حسین حرفی نمیزند
نمیدونم حس ترس ،
یا حس دیگه ایی که روزه ی سکوت گرفته بود
اما خودم حسمو میدونستم ،
میدونستم اگه یه اتفاقی برای حسین بیافته زندگیم از تباهی به سیاهی میره و تا ابد و یک روز تو داغ عشقم میسوزم
روز موعود رسید ، حسین بهم با چشای پر از اشکش نگاهی بهم کرد و گفت بتول ؟
منتظر جرقه ایی برای تخلیه کردن چشام بودم
با صدای خفه ایی گفتم جون بتول ؟
دردت به جون بتول ....
چشاشو محکم بستوگفت ، اگه از این اتاق بیرون نیومدم ،
گفتم میشه از این حرفا نزنی ؟
گفت فقط گوش کن ...
چشام مثل ابر بهار اشک میریختن
با انگشتش گوشه ی چشمشو پاک کرد و با صدای پراز بغض گفت
اول از همه خیلی عاشقتم ...
دوم اینکه با همین پولایی که داری به اسکله میری و همونجا سوار لنجی ، و به بندر برمیگردی ،
مستقیم پیش مازیار میری ،
یه چیزایی دستتش دادم اونارو میگیری و برای خودت و بچم زندگی کن
بغضم ترکید و گفتم من تورو میخوام حسیییین
من عشقمو میخوام
هیچکدوم که گفتی بدون تو نمیخوام حسین ...با هم برای درد مشترک عشقمون اشک ریختیم.........
تا اتاق عمل همراهیش کردم و با چشامون دور شدن جفتمون را نگاه میکردیم
در بسته شد .....
شبیه مجنونی که از عشقش جدا شده بودم
چشام از فرط گریه میسوختن
زانو زدم
دستامو به بالا گرفتم و گفتم خدایا ، یه بار حسین را به من بخشیدی ،
این بار هم برای منو بچم ببخش ...
من بدون حسین کثیف ترین زندگی
از بی کسی نصیبم میشه
حسینم ، را از من نگیر ،.
جون منو بگیر اما عشق منو نگیر
هر چه دعا میکردم قلبم آروم نمیگرفت ساعتها به کندی حرکت میکردن تا اینکه ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 204
👇👇👇
تا اینکه در باز شد و من فقط با چشمای منتظر معشوقم بهشون نگاه میکردم
نه، به زبونش مسلط بودم نه میتونستم با اونا حرف بزنم
با اشاره گفتم حسین حالش خوبه ؟
دکتر پیر ، به من نگاه کرد و گفت حسین ؟
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم شوهرمه ؟ حالش خوب میشه ؟
بدون اینکه به من چیزی بگه از کنارم رد شد
کف زمین نشستم و با صدای آرومی گفتم حالا من چکار. کنم
اگه حالش خوب بود بهم میگفت
حتماحال حسین ....
حرفمو قطع کردمو گفتم خدا نکنه دختر دیونه ...
دوباره همون ساعت های بی حرکت منتظر کف زمین نشسته بودم ، با باز شدن مجدد در ،
من هم سرپا شدم
حسین بود ....
حسین من زنده بود .....
خدایا شکرت ...
خدایا شکرت که به حرفام گوش دادی
کنارش ایستادمو گفتم عشقم ؟
ولی حسین نه چشاشو باز میکرد نه صدای منو میشنید
دو مردی که تخت حسین را حرکت میکردن با زبون نامفهومی به من یه چیزایی میگفتن ...
اما من فقط با چشام بهشون نگاه میکردم
داخل اتاقی شدن و دستشو برام تکون داد که من پشت در منتظر بمونم
تا آخر شب من پشت در بسته بدون اینکه از حال حسین باخبر باشم منتظر موندم
از گرسنگی سرم به دیوار تکیه دادم ولی ناخواسته به خواب رفتم
با صدای پاهای چند نفری که به سمت اتاق میدوییدن چشامو باز کردم
حس کردم قلبم از کار افتاد،
آب دهنمو به سختی قورت دادمو
نای راه رفتن نداشتم
چهار دست و پا خودم را به اتاقی که حسین بود رسوندم از چیزی که میدیم ، نفسام بالا و پایین نمیشدن
نه نه اصلا باور نمیکنم
چیزی که داشتم میدیدم باورم نمیشد
آروم گفتم حسین ؟ عشق من ؟
تو.....
و دیگه چیزی نفهمیدم ،
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت205
👇👇👇
وقتی چشم باز کردم خودمو تنها تو اتاقی سرد و بی روح دیدم
هوا سرد نبود ولی من داشتم از سرما میلرزیدم
دستمو دور خودم پیچیدم
چشامو بستم یهو یاد حسین با اون حالی که بود افتادم
گفتم حسین ؟
شروع کردم به ضجه و جیغ کشیدن
از صدای جیغ و ناااله های پشت سر هم در باز شد و یه خانم قد بلند و محجبه با دو تا پرستار داخل اتاق شدن
خانم محجبه گفت آروم باش دختر جان ...اررروم ،.. آروم
چرا اینجوری داری ضجه میزنی ؟
از اینکه در اینجا یکی زبون مادری را میفهمید ، شبیه قایقی وسط اقیانوسی که نجات پیدا کرده بود از ذوق لبخندی بهش زدم و زود لبخندم را به بغض تبدیل کردمو گفتم شوهرم حالش خوبه ؟
از شوهرم بهم بگید
نگو حالش خوبه که باورتون نمیکنم
خودم دیدم چطور از دماغش خو..ن فواره میشد
دستش روی موهای بهم ریختم کشید و گفت شوهرت ؟
مگه شوهرت چی شده ؟
گفتم شوهرم امروز عمل شده بود ، نمیدونم چند ساعتی من اینجام ولی سرشب حالش بد شده بود ، چند نفری که در حال ، بالای سرش بودن، بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد
سرشو سمت اون دو تا مردی که سُرُم روی دستم تنظیم میکردن چرخوند و بالهجه ی عربی یه چیزایی بهشون گفت و بعد از چند تا حرف رد و بدل ،
لبخندی بهم زد و گفت حال شوهرت خوب نیست ولی زنده اس....
تو باید قوی باشی که به شوهرت روحیه ی زنده موندنش را بدی
نفس راحتی کشیدمو گفتم میتونم ببینمش ؟
اخمی کرد و گفت با این حالت ؟
اشکامو پاک کردمو گفتم حالم خوبه ،
حسین را ببینم حالم بهتر هم میشه
تورو خدا میخوام ببینمش ...
گفت تنهایی ؟
منظورم اینجا کسی رو داری ؟
سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم خدارو دارم ...
حتما هم خدا تورو به من معرفی کرد که از تنها بودنم در بیام
گفت من اینجا کار میکنم
نظافت میکنم ، بهم گفتن یه خانمی که زبون ایرانی داره
کسی نمیتونه باهاش هم کلام بشه حالش هم بد شده ، همون موقع صدای جیغتو شنیدم دلم راضی نشد که تورو نبینم
سرشو کنار گوشم کرد و با صدای آرومی گفت چیزی خوردی ؟
قطره اشکی از چشام پرید و گفتم اشتها ندارم
یهو صدای قار و بود شکمم بلند شد
گفت اشتها نداری ولی شکمت اینو نمیگه ،
دستی کرد تو جیبش و گفت الان برمیگردم ،
با رفتنش ، از فرصت استفاده کردمو ، سُرُم از دستم بیرون کشیدم و تا خواستم از تخت پایین بیام
سرگیجه ی بدی به سراغم اومد همه جارو سیاهی میدیدم
دوباره به حالت قبل دراز کشیدم و به صورت حسین فکر کردم
چقدر تو این چند ساعت دلتنگش شده بودم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت205
👇👇👇
وقتی چشم باز کردم خودمو تنها تو اتاقی سرد و بی روح دیدم
هوا سرد نبود ولی من داشتم از سرما میلرزیدم
دستمو دور خودم پیچیدم
چشامو بستم یهو یاد حسین با اون حالی که بود افتادم
گفتم حسین ؟
شروع کردم به ضجه و جیغ کشیدن
از صدای جیغ و ناااله های پشت سر هم در باز شد و یه خانم قد بلند و محجبه با دو تا پرستار داخل اتاق شدن
خانم محجبه گفت آروم باش دختر جان ...اررروم ،.. آروم
چرا اینجوری داری ضجه میزنی ؟
از اینکه در اینجا یکی زبون مادری را میفهمید ، شبیه قایقی وسط اقیانوسی که نجات پیدا کرده بود از ذوق لبخندی بهش زدم و زود لبخندم را به بغض تبدیل کردمو گفتم شوهرم حالش خوبه ؟
از شوهرم بهم بگید
نگو حالش خوبه که باورتون نمیکنم
خودم دیدم چطور از دماغش خو..ن فواره میشد
دستش روی موهای بهم ریختم کشید و گفت شوهرت ؟
مگه شوهرت چی شده ؟
گفتم شوهرم امروز عمل شده بود ، نمیدونم چند ساعتی من اینجام ولی سرشب حالش بد شده بود ، چند نفری که در حال ، بالای سرش بودن، بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد
سرشو سمت اون دو تا مردی که سُرُم روی دستم تنظیم میکردن چرخوند و بالهجه ی عربی یه چیزایی بهشون گفت و بعد از چند تا حرف رد و بدل ،
لبخندی بهم زد و گفت حال شوهرت خوب نیست ولی زنده اس....
تو باید قوی باشی که به شوهرت روحیه ی زنده موندنش را بدی
نفس راحتی کشیدمو گفتم میتونم ببینمش ؟
اخمی کرد و گفت با این حالت ؟
اشکامو پاک کردمو گفتم حالم خوبه ،
حسین را ببینم حالم بهتر هم میشه
تورو خدا میخوام ببینمش ...
گفت تنهایی ؟
منظورم اینجا کسی رو داری ؟
سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم خدارو دارم ...
حتما هم خدا تورو به من معرفی کرد که از تنها بودنم در بیام
گفت من اینجا کار میکنم
نظافت میکنم ، بهم گفتن یه خانمی که زبون ایرانی داره
کسی نمیتونه باهاش هم کلام بشه حالش هم بد شده ، همون موقع صدای جیغتو شنیدم دلم راضی نشد که تورو نبینم
سرشو کنار گوشم کرد و با صدای آرومی گفت چیزی خوردی ؟
قطره اشکی از چشام پرید و گفتم اشتها ندارم
یهو صدای قار و بود شکمم بلند شد
گفت اشتها نداری ولی شکمت اینو نمیگه ،
دستی کرد تو جیبش و گفت الان برمیگردم ،
با رفتنش ، از فرصت استفاده کردمو ، سُرُم از دستم بیرون کشیدم و تا خواستم از تخت پایین بیام
سرگیجه ی بدی به سراغم اومد همه جارو سیاهی میدیدم
دوباره به حالت قبل دراز کشیدم و به صورت حسین فکر کردم
چقدر تو این چند ساعت دلتنگش شده بودم
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت206
👇👇👇
چقدر دلم برای اون ناز کشیدنام و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود
حس میکردم در و دیوار به حال قلبم در حال گریه کردن بودن
با باز شدن در ، گفت اسمم زینت ،
حالا اگه تو داشتی خاله زینت صدام بزن
یه سینی روبروم گذاشت و گفت یه اتاقی تو زیر زمین بیمارستان بهم دادن که توش زندگی کنم
سمبوسه ی داغ را روبروم گرفت و گفت تازه سرخ کرده بودم ، با هم میخوریم ،
از دستش گرفتم و یه دونه خودش برداشت و گفت ،
سال های دور پدر و مادرم با هم اختلاف داشتن ،
ازاین ده سالی که با هم زندگی کرده بودن تنها ثمره ی این ازدواج سیاه ، من بودم
پدرم از اینور جنس میخرید بندر میفـ.روخت ، ولی یک روز ی که برای خـ.ریدن جنس به اینور آب اومده بود ، هیچ وقت دیگه پیش ما برنگشت ،
از این و اون شنیدیم که پدرم با یه زن هندی ازدواج کرده
مادرم عاشق پدرم بود،
وقتی اینارو میشنوه شب و روز گریه و غصه میخورد
تا اینکه طاقت نیورد و از فراغ یارش دق کرد و ...
آهی کشید و گفت ؛من موندم و آزارهای زن عمو ...
منو کلفت دختراش کرده بود ، شب و روزم کار میکردم ،
تا یک روز بهم گفتن این مرد شوهرته ....
من هنوز ۱۲ سالم نشده بود و اون مردی که شوهرم ، همسن پدر بزرگم میشد
شب عروسی من زیر دستش مثل اسباب بازی شده بودم
هر شب منو شکـ.نجه میداد تا اینکه پسرش دلش به حالم سوخت و گفت کمکت میکنم از اینجا فرار کنی ،
یه شب که شوهرم خواب بود ، با پسر شوهرم اسمش عبید ، به اینور فرار کردیم ولی عبید سر یه درگیری ، یه نفر کشته میشه و عبید همه چیز را گردن میگیره
بعد از چند ماه اعدامش میکنن و من تنهای تنها موندن
دیگه به بندر برنگشتم و همین جا موندگار شدم
اینارو نگفتم که سرتو به درد بیارم
اینارو گفتم که بدونی کسی بی غم و غصه نیست
حالا تا این سمبوسه ها از دهن نیافتن بخور ، تا من تورو پیش شوهرت ببرم...
..
دستمو گرفت
کمک کرد تا از تخت پایین بیام
هر قدمی که راه میرفتم حس میکردم نفس کشیدن برام سخت میشد ،
گفت آاآاااآاا ، اهااا ...
شوهرت هم تو همین اتاق خوابیده
پشت در ایستادمو دستی به شکمم کشیدمو گفتم دارم تورو پیش اقات میبرم ، کمکم کن ....
اگه صدای منو نشنید تو صداش کن ،
زینت گفت داری با کی حرف میزنی دختر ؟نکنه دیونه شدی ؟
گفتم با بچم ....
گفت تو حامله ایی؟ سرمو پایین انداختمو گفتم حامله ام....
دختر چرا زودتر بهم نگفتی ...
حوصله ای حرف زدن نداشتم و دل اشوب حسین شده بودم ،
در را باز کردم و با دیدن ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 207
👇👇👇
با دیدن حسین با حالتی مظلوم ، دستام میلرزیدن ،
اهسته و کند خودمو بهش رسوندم
سرمو نزدیکش بردم گفتم جونم برات بدم عشقم ....
جونم برای درد کشیدنات بگرده .،
ناله ایی میکرد ....
با بغض و صدای لرزونی گفتم ، ناله هاتو هم با جون میخرم ، دردت به جونم ...
تو سر بلند زندگیمی حسین ...
چقدر بی تو من ذلیل شدم امروز ...
چقدر این زندگی بدون تو معنا نداره ،
من بهت امید دارم که زود خوب میشی و به خونمون برمیگردیم
کی چشای قشنگتو میخوای برام باز کنی ؟
از اون عطرای قشنگت که هوش منو از بین برد ، بو کنم ؟
ولی من منتظر روزای خوبمون میمونم ...
زینت خانم دستشو روی کمرم کشید و گفت بسه دیگه دختر ،
به فکر خودت نیستی ، به فکر اون طفل معصومی که تو شکمت هست باش
به جای این همه گریه و زاری ، به خدا پناه ببر
اشکمو پاک کردمو گفتم آخه چیزی نمیدونی ،
آخه من بدون حسین آواره میشم
گفت خدایی هست
دردتو میشنوه دخترم
با گفتن دخترم یاد ننم افتادم
جای خالیش حس کردم
ولی مادرم هیچ وقت مادری در حقم نکرده بود
با هم از اتاق بیرون اومدیم
زینت خانم منو به اتاقش برد و جامو انداخت و گفت حیف این چشای خوشگلت نیست که اینقدر اشک بریزن
چیزی به صبح نمونده ، یه چند ساعتی بخواب ،
من هم صبح به کارم برسم
بعد از کلی گریه به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ، زینت تو اتاق نبود ،
صبحونه امو تو سینی کنارم گذاشته بود
صدای قل قل کتری روی اجاق گاز کوچیک حواسم را به طرفش کشوند...
اجاق را خاموش کردم و بدون اینکه چیزی بخورم سمت اتاقی که حسین بود رفتم
درو باز کردم ، چشای حسین با دیدنم بارونی شد
با خوشحالی گفتم حسین من ....
سایه بون غرورم ....
چشاشو باز و بسته کرد و با صدای نحیفی گفت .
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت208
👇👇👇
گفت بتول ؟
با خوشحالی گفتم جون و زندگی بتول برات عشقم
گفتم خوبی ؟
درد داری ؟
گفت نگرانت بودم ، کجا دیروز موندی ؟
شب کجا خوابیدی ؟
اشکش از گوشه ی چشمش ریخت و گفت اذیتت کردم بتول ...
خیلی شرمنده ات شدم ،
گفتم من هیچ وقت برای تو اذیت نمیشم
فقط برای یه چیزی اذیت شدم و میشم
با چشمای پراز سوالش پرسید چی ؟
آهی کشیدم و گفتم فقط برای بی تو داشتن داشتم اذیت میشدم ...
اذیت نمیشدم بلکه نفس بدون تو کشیدنش برام سخت بود
حسین تکونی خورد و ااای کوتاهی کرد و گفت من فدای این زبونت بشم که دیونه ی خودت کردی
کی اون روز قشنگ میرسه که من بتونم این عشقمون را برات ثابت کنم ؟
لبخندی براش اومدم، گفتم حالا کجاهاشو دیدی
خنده ایی کرد وگفت به اونجا ها هم میرسیم دختر عبدالله ....
به اونجاهایی میرسیم که از بودن من هم خسته بشی عشق حسین ...
سرم را کنار گوشش گذاشتم و گفتم من هیچ وقت از عشقت خسته نمیشم پسر حاج رحیم
هر دو به خنده افتادیم
.........
چند روز گذشت و من شبا پیش زینت خانم میخوابیدم و روزا کنار حسین سپری میکردم
درمان حسین شروع شد و موهاش روز به روز کم و کمتر وبدنش ضعیف و ضعیف ترمیشد
حسین بعد مدتی مرخص شد و ما همچنان تو یک اتاقک کوچیک موندگار شده بودیم
یک شب که حسین درد داشت
دم دمه های صبح دردش آروم شده بود تازه چشام به خواب رفته بود با صدای جیغ حسین چشامو با وحشت باز کردم
هول کرده بودم ، نمیدونستم باید چکار کنم
دور خودم میچرخیدم ، به حسین زا زدم ....
حسین تو دستش مشتی از مو بود و با گریه به دستش نگاه میکرد
به سرش نگاه کردم ، که مویی نمونده
چون زینت خانم از قبل منو برای امروز آماده کرده بود ، با خونسردی کنار حسین ایستادمو گفتم چی شده ؟
گفت بتول موهام ریختن ،
از قیافه افتادم ..
به زور جلوی بغضمو گرفتم و گفتم اااا ، ترسوندیم
این همه جیغ و گریه برای دو تا تار مو بوده ؟
موهارو از دستش گرفتم و بالشتی که پراز مو بود تو سطل انداختم وگفتم برای دوتا شوید مو ناراحت نباش ، به زودی دوباره همون موها بیرون میزنه
گفت بتول تو ازم نمیترسی ؟
حق داری هم از من بترسی ....
دستمو دور گردنش حلقه زدمو گفتم من از عشقم هیچ وقت نمیترسم ....
چون قیافه ات برام مهم نبوده ، مرد بودنت منو به این زندگی امیدوار کرده
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 209
👇👇👇
اینقدر گفتم و حسین گفت تا با حرفام متقاعد نشد بلکه کمی آروم شد
روز ها ، با مریضی حسین ، و ماها با درد و دارو گذشت ،
کمکم حال حسین رو به بهبودی بود و کاملا از درد و درمونش جواب خوبی از دکترا گرفتیم
شکمم برجستگی هاشو نشون داده بود و هر از گاهی که بچه تکون میخورد دست حسین روی شکمم میذاشتم و بهش امید به زندگی میدادم
یه روز صبح که دکتر مارو با خبر خوش خوشحال کرده بود ، و حسین حالش کاملا بهتر شده بود ،تصمبم به برگشتن گرفتیم
همون روز با هم بیرون رفتیم
بعد از کلی خرید و سوغاتی ، به اسکله رفتیم
انگار یه دوش از غم و غصه رو تو این شهر با آدمای خوب و بدش از کولمون برداشته شد و همین جا گذاشتم و سوار لنج شدیم
حسین زیر گوشم آهنگ بندری ، ای عروس بَندِر ، میخوند باهم خوش بودیم
با هر تکونی که موج به لنج میزد ، شکمم درد میگرفت
چند ساعتی از حرکت ما گذشته بود ، یه لحظه دردی دور شکمم پیچید ،
حسین از صورت چین شده ام متوجه ی دردم شد و گفت ،
چی شده بتول ؟
حالت تهوع داری ؟ سرمو تکون دادمو گفتم نه ،
شکمم درد میکنه ؟
به احتمال اینکه زیاد یه جا نشسته باشم
به مچ دستش نگاه کرد و گفت یه ساعت دیگه اگه خدا بخواد بندریم ،
روی صندلی دراز شیدم و گفت من فدای تو که به خاطرمن چقدر عذاب و اذیت شدی
من چقدر مدیون خوبیات شدم دختر عبدالله .....
درد شکمم شدیدتر شد و آخ بلندی کشیدم ،
از حالت دراز ی که بودم صاف نشستم
رنگ از رخسار حسین پرید
به چند نفری که سمت ما نگاه میکردن با صدای بلندی داد زد و گفت چیه ؟
به چی نگاه میکنید ؟ آدم مریض تو عمرتون ندیده بودید ؟
دستشو محکم گرفتم و گفتم حسین الان وقتش نیست، من هنوز وقت زایمانم نشده ،
آخه خاله زنیت گفت هنوز یه ماه دیگه وقت دارم تا این فسقلی رو بدنیا بیارم
پس چرا اینقدر درد دارم ،حسین ؟
حسین دستاشو روی سرش گذاشت و گفت حالا من برات وسط این همه آب چکار کنم بتول ؟
عرق سردی کردم
پیشونیمو با پشت دستم پاک کردم و یهو حس کردم زیرم خیس شده بود