eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
256 عکس
328 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمان: یاسمین :نویسنده:مرتضی مودب پور :خلاصه ی رمان:🌹یاسمین🌹 درباره ی پسری به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش میشه.بهزاد پسری فقیر و دانشجوی پزشکی بوده و فرنوش دختری خوشگل و بسیار پولدار بوده و پسرخاله ش یکی از خواستگاران اون بوده و خودش رو نامزد فرنوش میدونسته اما از اونجایی که فرنوش عاشق بهزاده. تا اینکه مادر فرنوش که مخالف ازذواج این دو بوده از بهزاد میخواد که به دیدنش بیاد و اونجاست که از بهزاد میخواد که بگذاره فرنوش با پسر خاله ش ازدواج کنه و ………….وناخواسته داستان به گذشتهای دور یک پیر مرد عاشق ویالون نواز کشیده میشه ‼️‼️ خوندن این رمان جذاب اصلان از دست ندید👇👇👇https://eitaa.com/roomannkadeh
نام رمان : رکسانا نام نویسنده : م.مودب پور خلاصه داستان: داستان این کتاب مانند اکثر داستانهای نویسنده با حضور دونقش اصلی اغاز می شود که یکی شوخ و بذله گو و دیگری غمگین و ساکت است. داستان از آنجا آغاز می شود که این دو نفر می فهمند عمه ای دارند و در سیر اتفاقات با دختری بنام رکسانا اشنا می شوند و ادامه ماجرا…… در هر صورت اگر از داستان اجتماعی عامه پسند و خیلی ساده خوشتان می آید می توانید این داستان را بخوانید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
رمان شب سراب نویسنده : ناهید ا.پژواک خلاصه ی از داستان رمان: این رمان در حال و هوای قدیم هستش و روایتگر قصه ی عاشق شدن دختری از خانواده ی اشراف زاده به پسری که شاگرد نجاره هست و بالاخره با …👇👇👇 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
دوستان تازه وارد عزیز قسمت اول هر رمان بالای صفحه سنجاق شده یعنی گوشه عکس هر رمان یه علامت فلش مانندی داره بزنید روش بع قسمت اول اون رمان میرید👇👇مثل عکس زیر که براتون فرستادم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری نکنید... ک آدما وقتی تنها میشن تو خلوتشون با خدا از شما گله کنن. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 201 👇👇👇 شوهرم مریضه وما برای معالجه به اینجا اومده بودیم ، اما اتفاقی افتاد که ما اینجور ذلیل شیم اخمی کرد و گفت چی، برای شما اتفاقی افتاده ؟ اشکم بلافاصله از چشمم افتاد و گفتم یه آدم از خدا بی خبر دارو ندارمون وسط دریا وقتی مارو با اون چایی خوابوند از ما دزدید مارو هم آواره ی غربت کرد به چپ و راستش نگاهی انداخت و گفت همین جا منتظرم بمونید تا جلدی پیش شما برگردم حسین نگران به من نگاهی کرد و گفت درست میشه هنوز تا اون مرحله ی بدبختی نرسیدم ، که به یه غریبه رو بندازی یکی دو نفری که برام کار میکردن میشناسم ، یه مقدار ازشون پول قرض میگیرم و دوباره به بندر برمیگردیم گفتم پس ما برای چی به اینجا اومدیم حسین ؟ من به بندر برنمی‌گردم زمانی برمی‌گردم که تو حالت خوب شده باشه حسین عصبی شد و گفت با دست خالی میخوای منو خوب کنی؟ گفتم کار میکنیم صدامو آرومتر کردمو گفتم حتی اگه شده گدایی میکنم .‌‌... حسین برق از چشاش پرید و گفت هنوز علیل و بیچاره نشدم که زنم ، زن حسین حجره دار دستشو جلوی هر ننه قمری دراز کنه گفتم باشه ، باشه ، حالا اینقدر به اعصابت حرص نده با صدای مرد جوونی ، گفت ببخشید زیاد منتظرتون گذاشتم صداشو آرومتر کرد و گفت آقای رفیعی به جـ.رم دست درازی به بیماراش به اعدام محکوم شده حالا برای امشب بهتون جا میدم یه امشبو اونجا بمونید اما از فردا باید فکر جا و مکان برای خودتون باشید باتشکر منو حسین پشت سرش قدم برداشتم گفت اسمم محمد ، ولی تو بندر بهم میگفتن ممدو ، حالا اینجا هم با کلی آشنا دستیار دکتر شدم اما دکتر با رفتنش فکر کنم من هم باید یه جورایی از اینجا خداحافظی کنم داخل اتاقی که چند نفر با هم زندگی میکردن شدیم حسین با دیدن این همه مرد و زن م. س. ت در کنار هم ، با چشم به من اشاره کرد و به محمد گفت داداش من یادم افتاد یه آشنایی همین نزدیکا داریم و با عجله از اون اتاقی که محمد بهش می‌گفت خونه بیرون زدیم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 202 👇👇👇 با حالتی مغموم گفتم حالا ما کجا بریم حسین ؟ من از همین الان خسته شدم ، ای کاش حرفتو گوش نمی‌دادم و خودمو اینجوری آواره نمی‌کردیم حسین با صدای بلندی داد زد بس کن بتول ... بزار یه خاکی تو سرم بریزم من هم حالم بهتر از تو نیست در کنار خستگی بدن درد دارم از گفتنم پشیمون شدمو گفتم ببخش اگه حرفم ناراحتت کرد . گفتم هر جا خدا هست حتما راه و چاره برامون جور میشه حسین تو فکر رفته بود یهو گفت یادم افتاد ... یادم اومد .... آره یادم اومد بتول .... اخمی کردم و گفتم آشنا داشتی ؟ گفت نه نه دیشب اون زنه ، تو‌گوشم بهم گفت کجا کار می‌کنه بهم گفت تو کدوم کاباره ، کار می‌کنه ، و گفتم ، زود تا دیر نشده به اونجا بریم ، با خوشحالی دنبال حسین راه میرفتم و به خودم امید میدادم هر چقدر راه می‌رفتیم به اونجایی که حسین می‌گفت نمیرسیدیم حس میکردم پاهام ازساق به بالا در حال نصف شدنه ، تا اینکه کنار یه ساختمونی حسین ایستاد و گفت همین جا باید باشه ... آره همین کاباره که اسمشو برام گفته بود .... فقط خدا کنه بتونیم اینجا پیداش کنیم چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم با دیدن همون زنی که دیشب تو لنج دیده بودم ، گفتم خودشه ... حسین به رد دستم نگاه کرد معطل نشد و با سرعت به طرفش دویید و گفت زن حر...وم ...زاده ...... فکر کردی پیدات نمیکنم ؟ زن با دیدن ما دست و پاشو گم کرد رنگ از رخسارش پرید و گفت تورو خدا آبروی منو اینجا نبرید ، تنها جایی که برام مونده ، همین یه جا... هر چه از شما گرفتم بهتون پس میدم، تازه بیشتر هم بهتون میدم فقط منو از نون خوردن نندازید من از بالای سر حسین روی سر مژگان پریدم و موهای بلندش را تو دستم گرفتم و گفتم چطور به خودت جرات دادی با ما اینکارو کنی، و یه روز کامل مارو آواره کنی ؟ مژگان بدون اینکه حرکتی کنه ، یا جیغی بزنه گفت ، غلط کردم ، از حرصم با شما اینکارو کردم آخه این آقا بهم محل نداد خیلی عصبی شدم و گفتم اذیتتون کنم ، با کشیدن موهاش دلم طاقت نیومد اینبار روی دستش خوابیدم و تا میتونستم گوشت دستش را گاز گرفتم با صدای آرومی جیغی زد و گفت گفتم هر چه گرفتم بهتون پس میدم ، حسین مژگان را از زیر دستم کنار کشید و گفت ، هر چه گرفتی به ما پس بده، بیشتر نمبخوایم ، زود رد کن بده تا ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت203 👇👇👇 دستی کرد تو کیفش و پـ.ول و طـ.لا هارو دست حسین داد و گفت همین ها بودن به جون بچم گفتم بچه هم داری زن دزد ؟ قبل از اینکه مژگان حرفی بزنه حسین یه تشری بهش نگاه کرد و گفت همه جوره با کار حروم میخوای نون بخوری ؟ اینا پول دارو درومون یه آدم مریض بود ... دستمو گرفت و بدون اینکه به حرف های مژگان که سعی میکرد کارش را تبرئه کنه از اونجا دور شدیم به اولین جایی که رسیدیم حسین یه چیزایی برای خوردن خـ.رید و در نزدیکی بیمارستان یه اتاق اجاره کرد از فردا حسین تو بیمارستان بستری شد و بعد از یه هفته با کلی آزمایشات و دارو ، قرار شد فردا عمل بشه .... تا صبح حسین حرفی نمی‌زند نمی‌دونم حس ترس ، یا حس دیگه ایی که روزه ی سکوت گرفته بود اما خودم حسمو میدونستم ، میدونستم اگه یه اتفاقی برای حسین بیافته زندگیم از تباهی به سیاهی می‌ره و تا ابد و یک روز تو داغ عشقم می‌سوزم روز موعود رسید ، حسین بهم با چشای پر از اشکش نگاهی بهم کرد و گفت بتول ؟ منتظر جرقه ایی برای تخلیه کردن چشام بودم با صدای خفه ایی گفتم جون بتول ؟ دردت به جون بتول .... چشاشو محکم بستوگفت ، اگه از این اتاق بیرون نیومدم ، گفتم میشه از این حرفا نزنی ؟ گفت فقط گوش کن ... چشام مثل ابر بهار اشک میریختن با انگشتش گوشه ی چشمشو پاک کرد و با صدای پراز بغض گفت اول از همه خیلی عاشقتم ... دوم اینکه با همین پولایی که داری به اسکله میری و همونجا سوار لنجی ، و به بندر برمیگردی ، مستقیم پیش مازیار میری ، یه چیزایی دستتش دادم اونارو میگیری و برای خودت و بچم زندگی کن بغضم ترکید و گفتم من تورو می‌خوام حسیییین من عشقمو میخوام هیچکدوم که گفتی بدون تو نمی‌خوام حسین ...با هم برای درد مشترک عشقمون اشک ریختیم......... تا اتاق عمل همراهیش کردم و با چشامون دور شدن جفتمون را نگاه میکردیم در بسته شد ..... شبیه مجنونی که از عشقش جدا شده بودم چشام از فرط گریه میسوختن زانو زدم دستامو به بالا گرفتم و گفتم خدایا ، یه بار حسین را به من بخشیدی ، این بار هم برای منو بچم ببخش ... من بدون حسین کثیف ترین زندگی از بی کسی نصیبم میشه حسینم ، را از من نگیر ،. جون منو بگیر اما عشق منو نگیر هر چه دعا میکردم قلبم آروم نمی‌گرفت ساعتها به کندی حرکت میکردن تا اینکه ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 204 👇👇👇 تا اینکه در باز شد و من فقط با چشمای منتظر معشوقم بهشون نگاه میکردم نه، به زبونش مسلط بودم نه میتونستم با اونا حرف بزنم با اشاره گفتم حسین حالش خوبه ؟ دکتر پیر ، به من نگاه کرد و گفت حسین ؟ سرمو تند تند تکون دادم و گفتم شوهرمه ؟ حالش خوب میشه ؟ بدون اینکه به من چیزی بگه از کنارم رد شد‌ کف زمین نشستم و با صدای آرومی گفتم حالا من چکار. کنم اگه حالش خوب بود بهم می‌گفت حتماحال حسین .... حرفمو قطع کردمو گفتم خدا نکنه دختر دیونه ... دوباره همون ساعت های بی حرکت منتظر کف زمین نشسته بودم ، با باز شدن مجدد در ، من هم سرپا شدم حسین بود .... حسین من زنده بود ..... خدایا شکرت ... خدایا شکرت که به حرفام گوش دادی کنارش ایستادمو گفتم عشقم ؟ ولی حسین نه چشاشو باز میکرد نه صدای منو میشنید دو مردی که تخت حسین را حرکت میکردن با زبون نامفهومی به من یه چیزایی میگفتن ... اما من فقط با چشام بهشون نگاه میکردم داخل اتاقی شدن و دستشو برام تکون داد که من پشت در منتظر بمونم تا آخر شب من پشت در بسته بدون اینکه از حال حسین باخبر باشم منتظر موندم از گرسنگی سرم به دیوار تکیه دادم ولی ناخواسته به خواب رفتم با صدای پاهای چند نفری که به سمت اتاق میدوییدن چشامو باز کردم حس کردم قلبم از کار افتاد، آب دهنمو به سختی قورت دادمو نای راه رفتن نداشتم چهار دست و پا خودم را به اتاقی که حسین بود رسوندم از چیزی که میدیم ، نفسام بالا و پایین نمیشدن نه نه اصلا باور نمیکنم چیزی که داشتم می‌دیدم باورم نمیشد آروم گفتم حسین ؟ عشق من ؟ تو..... و دیگه چیزی نفهمیدم ،
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت205 👇👇👇 وقتی چشم باز کردم خودمو تنها تو اتاقی سرد و بی روح دیدم هوا سرد نبود ولی من داشتم از سرما میلرزیدم دستمو دور خودم پیچیدم چشامو بستم یهو یاد حسین با اون حالی که بود افتادم گفتم حسین ؟ شروع کردم به ضجه و جیغ کشیدن از صدای جیغ و ناااله های پشت سر هم در باز شد و یه خانم قد بلند و محجبه با دو تا پرستار داخل اتاق شدن خانم محجبه گفت آروم باش دختر جان ...اررروم ،.. آروم چرا اینجوری داری ضجه میزنی ؟ از اینکه در اینجا یکی زبون مادری را میفهمید ، شبیه قایقی وسط اقیانوسی که نجات پیدا کرده بود از ذوق لبخندی بهش زدم و زود لبخندم را به بغض تبدیل کردمو گفتم شوهرم حالش خوبه ؟ از شوهرم بهم بگید نگو حالش خوبه که باورتون نمیکنم خودم دیدم چطور از دماغش خو..ن فواره میشد دستش روی موهای بهم ریختم کشید و گفت شوهرت ؟ مگه شوهرت چی شده ؟ گفتم شوهرم امروز عمل شده بود ، نمی‌دونم چند ساعتی من اینجام ولی سرشب حالش بد شده بود ، چند نفری که در حال ، بالای سرش بودن، بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد سرشو سمت اون دو تا مردی که سُرُم روی دستم تنظیم میکردن چرخوند و بالهجه ی عربی یه چیزایی بهشون گفت و بعد از چند تا حرف رد و بدل ، لبخندی بهم زد و گفت حال شوهرت خوب نیست ولی زنده اس.... تو باید قوی باشی که به شوهرت روحیه ی زنده موندنش را بدی نفس راحتی کشیدمو گفتم میتونم ببینمش ؟ اخمی کرد و گفت با این حالت ؟ اشکامو پاک کردمو گفتم حالم خوبه ، حسین را ببینم حالم بهتر هم میشه تورو خدا میخوام ببینمش ... گفت تنهایی ؟ منظورم اینجا کسی رو داری ؟ سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم خدارو دارم ... حتما هم خدا تورو به من معرفی کرد که از تنها بودنم در بیام گفت من اینجا کار میکنم نظافت میکنم ، بهم گفتن یه خانمی که زبون ایرانی داره کسی نمیتونه باهاش هم کلام بشه حالش هم بد شده ، همون موقع صدای جیغتو شنیدم دلم راضی نشد که تورو نبینم سرشو کنار گوشم کرد و با صدای آرومی گفت چیزی خوردی ؟ قطره اشکی از چشام پرید و گفتم اشتها ندارم یهو صدای قار و بود شکمم بلند شد گفت اشتها نداری ولی شکمت اینو نمیگه ، دستی کرد تو جیبش و گفت الان برمی‌گردم ، با رفتنش ، از فرصت استفاده کردمو ، سُرُم از دستم بیرون کشیدم و تا خواستم از تخت پایین بیام سرگیجه ی بدی به سراغم اومد همه جارو سیاهی میدیدم دوباره به حالت قبل دراز کشیدم و به صورت حسین فکر کردم چقدر تو این چند ساعت دلتنگش شده بودم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت205 👇👇👇 وقتی چشم باز کردم خودمو تنها تو اتاقی سرد و بی روح دیدم هوا سرد نبود ولی من داشتم از سرما میلرزیدم دستمو دور خودم پیچیدم چشامو بستم یهو یاد حسین با اون حالی که بود افتادم گفتم حسین ؟ شروع کردم به ضجه و جیغ کشیدن از صدای جیغ و ناااله های پشت سر هم در باز شد و یه خانم قد بلند و محجبه با دو تا پرستار داخل اتاق شدن خانم محجبه گفت آروم باش دختر جان ...اررروم ،.. آروم چرا اینجوری داری ضجه میزنی ؟ از اینکه در اینجا یکی زبون مادری را میفهمید ، شبیه قایقی وسط اقیانوسی که نجات پیدا کرده بود از ذوق لبخندی بهش زدم و زود لبخندم را به بغض تبدیل کردمو گفتم شوهرم حالش خوبه ؟ از شوهرم بهم بگید نگو حالش خوبه که باورتون نمیکنم خودم دیدم چطور از دماغش خو..ن فواره میشد دستش روی موهای بهم ریختم کشید و گفت شوهرت ؟ مگه شوهرت چی شده ؟ گفتم شوهرم امروز عمل شده بود ، نمی‌دونم چند ساعتی من اینجام ولی سرشب حالش بد شده بود ، چند نفری که در حال ، بالای سرش بودن، بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد سرشو سمت اون دو تا مردی که سُرُم روی دستم تنظیم میکردن چرخوند و بالهجه ی عربی یه چیزایی بهشون گفت و بعد از چند تا حرف رد و بدل ، لبخندی بهم زد و گفت حال شوهرت خوب نیست ولی زنده اس.... تو باید قوی باشی که به شوهرت روحیه ی زنده موندنش را بدی نفس راحتی کشیدمو گفتم میتونم ببینمش ؟ اخمی کرد و گفت با این حالت ؟ اشکامو پاک کردمو گفتم حالم خوبه ، حسین را ببینم حالم بهتر هم میشه تورو خدا میخوام ببینمش ... گفت تنهایی ؟ منظورم اینجا کسی رو داری ؟ سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم خدارو دارم ... حتما هم خدا تورو به من معرفی کرد که از تنها بودنم در بیام گفت من اینجا کار میکنم نظافت میکنم ، بهم گفتن یه خانمی که زبون ایرانی داره کسی نمیتونه باهاش هم کلام بشه حالش هم بد شده ، همون موقع صدای جیغتو شنیدم دلم راضی نشد که تورو نبینم سرشو کنار گوشم کرد و با صدای آرومی گفت چیزی خوردی ؟ قطره اشکی از چشام پرید و گفتم اشتها ندارم یهو صدای قار و بود شکمم بلند شد گفت اشتها نداری ولی شکمت اینو نمیگه ، دستی کرد تو جیبش و گفت الان برمی‌گردم ، با رفتنش ، از فرصت استفاده کردمو ، سُرُم از دستم بیرون کشیدم و تا خواستم از تخت پایین بیام سرگیجه ی بدی به سراغم اومد همه جارو سیاهی میدیدم دوباره به حالت قبل دراز کشیدم و به صورت حسین فکر کردم چقدر تو این چند ساعت دلتنگش شده بودم
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت206 👇👇👇 چقدر دلم برای اون ناز کشیدنام و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود حس میکردم در و دیوار به حال قلبم در حال گریه کردن بودن با باز شدن در ، گفت اسمم زینت ، حالا اگه تو داشتی خاله زینت صدام بزن یه سینی روبروم گذاشت و گفت یه اتاقی تو زیر زمین بیمارستان بهم دادن که توش زندگی کنم سمبوسه ی داغ را روبروم گرفت و گفت تازه سرخ کرده بودم ، با هم میخوریم ، از دستش گرفتم و یه دونه خودش برداشت و گفت ، سال های دور پدر و مادرم با هم اختلاف داشتن ، ازاین ده سالی که با هم زندگی کرده بودن تنها ثمره ی این ازدواج سیاه ، من بودم پدرم از اینور جنس می‌خرید بندر می‌فـ.روخت ، ولی یک روز ی که برای خـ.ریدن جنس به اینور آب اومده بود ، هیچ وقت دیگه پیش ما برنگشت ، از این و اون شنیدیم که پدرم با یه زن هندی ازدواج کرده مادرم عاشق پدرم بود، وقتی اینارو میشنوه شب و روز گریه و غصه میخورد تا اینکه طاقت نیورد و از فراغ یارش دق کرد و ...‌ آهی کشید و گفت ؛من موندم و آزارهای زن عمو ... منو کلفت دختراش کرده بود ، شب و روزم کار میکردم ، تا یک روز بهم گفتن این مرد شوهرته .... من هنوز ۱۲ سالم نشده بود و اون مردی که شوهرم ، همسن پدر بزرگم میشد شب عروسی من زیر دستش مثل اسباب بازی شده بودم هر شب منو شکـ‌.نجه میداد تا اینکه پسرش دلش به حالم سوخت و گفت کمکت میکنم از اینجا فرار کنی ، یه شب که شوهرم خواب بود ، با پسر شوهرم اسمش عبید ، به اینور فرار کردیم ولی عبید سر یه درگیری ، یه نفر کشته میشه و عبید همه چیز را گردن میگیره بعد از چند ماه اعدامش میکنن و من تنهای تنها موندن دیگه به بندر برنگشتم و همین جا موندگار شدم اینارو نگفتم که سرتو به درد بیارم اینارو گفتم که بدونی کسی بی غم و غصه نیست حالا تا این سمبوسه ها از دهن نیافتن بخور ، تا من تورو پیش شوهرت ببرم... ..‌ دستمو گرفت کمک کرد تا از تخت پایین بیام هر قدمی که راه میرفتم حس میکردم نفس کشیدن برام سخت میشد ، گفت آاآاااآاا ، اهااا ... شوهرت هم تو همین اتاق خوابیده پشت در ایستادمو دستی به شکمم کشیدمو گفتم دارم تورو پیش اقات میبرم ، کمکم کن .... اگه صدای منو نشنید تو صداش کن ، زینت گفت داری با کی حرف میزنی دختر ؟نکنه دیونه شدی ‍؟ گفتم با بچم .... گفت تو حامله ایی؟ سرمو پایین انداختمو گفتم حامله ام.... دختر چرا زودتر بهم نگفتی ... حوصله ای حرف زدن نداشتم و دل اشوب حسین شده بودم ، در را باز کردم و با دیدن ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 207 👇👇👇 با دیدن حسین با حالتی مظلوم ، دستام میلرزیدن ، اهسته و کند خودمو بهش رسوندم سرمو نزدیکش بردم گفتم جونم برات بدم عشقم .... جونم برای درد کشیدنات بگرده .، ناله ایی میکرد .... با بغض و صدای لرزونی گفتم ، ناله هاتو هم با جون میخرم ، دردت به جونم ... تو سر بلند زندگیمی حسین ... چقدر بی تو من ذلیل شدم امروز ... چقدر این زندگی بدون تو معنا نداره ، من بهت امید دارم که زود خوب میشی و به خونمون برمیگردیم کی چشای قشنگتو میخوای برام باز کنی ؟ از اون عطرای قشنگت که هوش منو از بین برد ، بو کنم ؟ ولی من منتظر روزای خوبمون میمونم ... زینت خانم دستشو روی کمرم کشید و گفت بسه دیگه دختر ، به فکر خودت نیستی ، به فکر اون طفل معصومی که تو شکمت هست باش به جای این همه گریه و زاری ، به خدا پناه ببر اشکمو پاک کردمو گفتم آخه چیزی نمیدونی ، آخه من بدون حسین آواره میشم گفت خدایی هست دردتو می‌شنوه دخترم با گفتن دخترم یاد ننم افتادم جای خالیش حس کردم ولی مادرم هیچ وقت مادری در حقم نکرده بود با هم از اتاق بیرون اومدیم زینت خانم منو به اتاقش برد و جامو انداخت و گفت حیف این چشای خوشگلت نیست که اینقدر اشک بریزن چیزی به صبح نمونده ، یه چند ساعتی بخواب ، من هم صبح به کارم برسم بعد از کلی گریه به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ، زینت تو اتاق نبود ، صبحونه امو تو سینی کنارم گذاشته بود صدای قل قل کتری روی اجاق گاز کوچیک حواسم را به طرفش کشوند... اجاق را خاموش کردم و بدون اینکه چیزی بخورم سمت اتاقی که حسین بود رفتم درو باز کردم ، چشای حسین با دیدنم بارونی شد با خوشحالی گفتم حسین من .... سایه بون غرورم .... چشاشو باز و بسته کرد و با صدای نحیفی گفت .
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت208 👇👇👇 گفت بتول ؟ با خوشحالی گفتم جون و زندگی بتول برات عشقم گفتم خوبی ؟ درد داری ؟ گفت نگرانت بودم ، کجا دیروز موندی ‍؟ شب کجا خوابیدی ‍؟ اشکش از گوشه ی چشمش ریخت و گفت اذیتت کردم بتول ... خیلی شرمنده ات شدم ، گفتم من هیچ وقت برای تو اذیت نمیشم فقط برای یه چیزی اذیت شدم و میشم با چشمای پراز سوالش پرسید چی ؟ آهی کشیدم و گفتم فقط برای بی تو داشتن داشتم اذیت میشدم ... اذیت نمی‌شدم بلکه نفس بدون تو کشیدنش برام سخت بود حسین تکونی خورد و ااای کوتاهی کرد و گفت من فدای این زبونت بشم که دیونه ی خودت کردی کی اون روز قشنگ میرسه که من بتونم این عشقمون را برات ثابت کنم ؟ لبخندی براش اومدم، گفتم حالا کجاهاشو دیدی خنده ایی کرد وگفت به اونجا ها هم میرسیم دختر عبدالله .... به اونجاهایی میرسیم که از بودن من هم خسته بشی عشق حسین ... سرم را کنار گوشش گذاشتم و گفتم من هیچ وقت از عشقت خسته نمیشم پسر حاج رحیم هر دو به خنده افتادیم ......... چند روز گذشت و من شبا پیش زینت خانم می‌خوابیدم و روزا کنار حسین سپری میکردم درمان حسین شروع شد و موهاش روز به روز کم و کمتر وبدنش ضعیف و ضعیف ترمیشد حسین بعد مدتی مرخص شد و ما همچنان تو یک اتاقک کوچیک موندگار شده بودیم یک شب که حسین درد داشت دم دمه های صبح دردش آروم شده بود تازه چشام به خواب رفته بود با صدای جیغ حسین چشامو با وحشت باز کردم هول کرده بودم ، نمی‌دونستم باید چکار کنم دور خودم میچرخیدم ، به حسین زا زدم .... حسین تو دستش مشتی از مو بود و با گریه به دستش نگاه میکرد به سرش نگاه کردم ، که مویی نمونده چون زینت خانم از قبل منو برای امروز آماده کرده بود ، با خونسردی کنار حسین ایستادمو گفتم چی شده ؟ گفت بتول موهام ریختن ، از قیافه افتادم ‌.. به زور جلوی بغضمو گرفتم و گفتم اااا ، ترسوندیم این همه جیغ و گریه برای دو تا تار مو بوده ؟ موهارو از دستش گرفتم و بالشتی که پراز مو بود تو سطل انداختم وگفتم برای دوتا شوید مو ناراحت نباش ، به زودی دوباره همون موها بیرون میزنه گفت بتول تو ازم نمیترسی ؟ حق داری هم از من بترسی .... دستمو دور گردنش حلقه زدمو گفتم من از عشقم هیچ وقت نمی‌ترسم .... چون قیافه ات برام مهم نبوده ، مرد بودنت منو به این زندگی امیدوار کرده
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 209 👇👇👇 اینقدر گفتم و حسین گفت تا با حرفام متقاعد نشد بلکه کمی آروم شد روز ها ، با مریضی حسین ، و ماها با درد و دارو گذشت ، کم‌کم حال حسین رو به بهبودی بود و کاملا از درد و درمونش جواب خوبی از دکترا گرفتیم شکمم برجستگی هاشو نشون داده بود و هر از گاهی که بچه تکون میخورد دست حسین روی شکمم میذاشتم و بهش امید به زندگی میدادم یه روز صبح که دکتر مارو با خبر خوش خوشحال کرده بود ، و حسین حالش کاملا بهتر شده بود ،تصمبم به برگشتن گرفتیم همون روز با هم بیرون رفتیم بعد از کلی خرید و سوغاتی ، به اسکله رفتیم انگار یه دوش از غم و غصه رو تو این شهر با آدمای خوب و بدش از کولمون برداشته شد و همین جا گذاشتم و سوار لنج شدیم حسین زیر گوشم آهنگ بندری ، ای عروس بَندِر ، میخوند باهم خوش بودیم با هر تکونی که موج به لنج میزد ، شکمم درد می‌گرفت چند ساعتی از حرکت ما گذشته بود ، یه لحظه دردی دور شکمم پیچید ، حسین از صورت چین شده ام متوجه ی دردم شد و گفت ، چی شده بتول ؟ حالت تهوع داری ؟ سرمو تکون دادمو گفتم نه ، شکمم درد می‌کنه ؟ به احتمال اینکه زیاد یه جا نشسته باشم به مچ دستش نگاه کرد و گفت یه ساعت دیگه اگه خدا بخواد بندریم ، روی صندلی دراز شیدم و گفت من فدای تو که به خاطرمن چقدر عذاب و اذیت شدی من چقدر مدیون خوبیات شدم دختر عبدالله ..... درد شکمم شدیدتر شد و آخ بلندی کشیدم ، از حالت دراز ی که بودم صاف نشستم رنگ از رخسار حسین پرید به چند نفری که سمت ما نگاه میکردن با صدای بلندی داد زد و گفت چیه ؟ به چی نگاه می‌کنید ؟ آدم مریض تو عمرتون ندیده بودید ؟ دستشو محکم گرفتم و گفتم حسین الان وقتش نیست، من هنوز وقت زایمانم نشده ، آخه خاله زنیت گفت هنوز یه ماه دیگه وقت دارم تا این فسقلی رو بدنیا بیارم پس چرا اینقدر درد دارم ،حسین ؟ حسین دستاشو روی سرش گذاشت و گفت حالا من برات وسط این همه آب چکار کنم بتول ؟ عرق سردی کردم پیشونیمو با پشت دستم پاک کردم و یهو حس کردم زیرم خیس شده بود
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت210 👇👇👇 سرمو به پایین انداختم و با درد وحشتناکی، دستمو به شکمم چسبومدمو گفتم وااای حسین .... حسین آب دهنشو قورت داد و گفت چی شده ؟ حالت خوبه عشقم ؟ نگو حالت بده که من از این همه دلواپسی جونی برام نمونده نفس عمیقی کشیدمو و گفتم نترس من حالم خوب نیست ولی بد هم نیست فقط تو نترس ، گفت بلند شو کمی قدم بزن بلکه بادی تو شکمت جمع شده باشه با ناله ایی که سر میکردم گفتم نمیتونم ، نمیتونم حسین ... به جون تو من نمیتونم تکون بخورم حسین صدا زد اینجا خانمی نیست ، به ما کمک کنه ، زنم بارداره ،.... ولی همه تماشاگر بودن ، تا کمک رسون حسین مثل مرغ سر بریده دورم می‌چرخید یه بار صورتم را آب میزد یه بار حالمو می‌پرسید ... تا اینکه صدای شیپور ، و صدای ناخدا رسیدن را اعلام کرد حسین لبخندی زد و گفت عشقم رسیدیم یه ذره دیگه تحمل کن ، جلدی تورو به بیمارستان میرسونم ، عرق سردی کردم و با بدن لرزونی که دندونام روی هم ثابت نمیشدن گفتم حسین ؟ با چشای پراز اشکش گفت جون حسین چی شده ؟ به پایین اشاره کردمو با صدای آرومی که کسی نشنوه گفتم خیس شدم ... حسین با وحشت گفت یا خدااا ، حالا من چه خاکی تو سرم بریزم خدا لعنتم کنه ، که تورو با خودم اسیر کردم ساک را باز کرد و پارچه ایی که برای زری سوغاتی خریده بودیم دور من انداخت گفت ، همین جا بشین تا من ماشینی بگیرم و با عجله از پیشم بیرون رفت .. از درد دور خودم مثل مار میپیچیدم طولی نکشید حسین با یه زن جوونی پیشم برگشتن ، زن جوون کنارم نشست وگفت چند وقته از بارداریت میگذره ؟ جیغ کوتاهی کردم و گفتم نمی‌دونم ولی زینت خاله گفت ماه دیگه من باید زایمان کنم به حسین نگاه کرد و گفت میتونی زنتو بغل کنی ؟ آخه با این دردی که داره فکر نمیکنم بتونه راه بره قبل از اینکه حسین حرفی بزنه گفتم نه نمیتونه ... من درد دارم ولی هنوز علیل نشدم ، فقط دستمو بگیر من بتونم بلند شم حسین کنارم نشست و گفت چه اصراری داری که خودت راه بری بتول ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصرها برای هر فردی می تواند رنگی داشته باشد... بستگی به دلت دارد و به علاقه هایت که عصرگاه تو چه طیفی و رنگی ست... هر چه هست آرزو می کنم شاد باشد و پر از بهانه برای لبخند☺️ 〰〰 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma🌸 🌞 🌸
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت211 👇👇👇 گفتم نه .... آخه تو هنوز حالت درست حسابی خوب نشده... هنوز خوب نشدی که بخوای منو با این وزن سنگین .... دستشو محکم گرفتم و به زور از جام بلند شدم گفتم آروم آروم میتونم راه برم ..... سوار ماشین شدیم، حسین کنارم نشست و هر از چند دقیقه با دستمال عرق پیشونیمو پاک میکرد ... کنار در بیمارستان ، پیاده شدیم اما نتونستم یه قدم راه برم ونه میتونستم نفسی بکشم زمین نشستم و با اشاره گفتم حسین کمکم کن ، دارم میمیرم ..... حسین داد میزد کمک کنید ، دکتری ، پرستاری اینجا نیست ؟ زنم داره از دستم می‌ره ..‌ تورو خدا زودتر یکی بیاد به ما کمک کنه هجوم چند نفر به سمتمون ، با هر دردی که می‌کشیدم ، جیغ میزدم حسین من رو روی تخت گذاشت نفس نفس میکشید و پشت سر هم می‌گفت ،.عشقم طاقت بیار بعد از معاینه دکتر ، گفت ، من نمیتونم براش کاری کنم زایمان خیلی سختی داره ... دکتر غفاری اگه تو بیمارستان هست ، صداش بزنید حتما اون می‌تونه براش کاری کنه اگه هم نیست دیگه متاسفانه .... چشام رو به سیاهی می‌رفت و با درد تا حدقه باز میکردم صدای حسین را میشنیدم ، داد میزد یعنی چی نمیتونم دکتر شدی که نمیتونی یه زائو را بزائی ؟ هر چقدر پـ.ول میخوای بهت میدم ، فقط نزار زنم اینجور درد بکشه صدای دکتر گفت آقا میفهمی چی میگم ،؟ زن شما زایمانش سخته بچه با پا تو رحـ.م و لگن مادر اومده بچه ی نارس فقط دکتر غفاری می‌تونه از پسش بر بیاد حسین گفت خب اون دکتری که میگید کجاس ؟ تپش قلب گرفته بودم ، ... خیس خـ‌. و. ن شده بود طولی نکشید خانمی بالای سرم ایستادو گفت خانم کوچلو اول باید معاینه ات کنم از شرم و حیا ، نمیتوستم ..‌ یعنی نمیزارم ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 212 👇👇👇 گفت خانم کوچلو الان وقتی نیست که بخوام بهت التماس کنم و تو اصرار به معاینه نکنی حال جنینت خوب نیست به طور واضح بگم حال خودت هم چنان تعریفی از جنین نیست با گریه گفتم حسین ؟ من نمیزارم غریبه ای..... ؟ دکتر عصبی شد و از اتاق بیرون رفت چند دقیقه بعد حسین با همون دکتر داخل اتاق شدن حسین کنارم ایستاد و گفت بتول ؟ عزیزم حرف دکترتو گوش بده جز این دکتری نمیتونه بچه رو بدنیا بیاره رنگی تو صورتت نمونده گفتم حسین ..... حرفمو قطع کردم و حسین ادامه ب حرفمو داد و گفت الان جون تو و بچم در اولویته چشمش به ... افتاد و گفت داری تو خـ. ......ون ، غرق میشی عشقم .. دردم باز شروع شد و با صدای بلندتری گفتم ننه .... ننه دارم میمیرم ... حسین صداش میلرزید ، گفت این حرفو نزن بتول .. منو با این حرفت نصف جون می‌کنی گفتم حسین نمیتونم ، گفت میدونم ، تو پاک ترین زنی که شناختم ولی مجبوری ، مجبوریم این لحظه هارو تحمل کنیم و گفت یادته گفتی روزای خوبی در انتظارمون نشسته این روزا داره میاد و با خانواده ی سه نفرمون خوشبخت میشه درد طاقت فرسایی بود که نذاشت حرف های بعدی حسین.را گوش کنم و هر چند دقیقه یه بار جیغ میزدم دیگه نتونستم در برابر این درد مقاومت کنم و با تسلیم شدنم حسین بیرون رفت و دکتر کار خودشو شروع کرد دخترم باید معاینه ات کنم ... _پرستار ؟ پرستار بیا کمک کن، کمک کن تا بچه رو بدنیا بیاریم بدنم کرخت شده بود _به جای جیغ زدن ، فقط زور بزن خانم کوچلو آروم و بریده بریده گفتم نمی تونم، نمیتونم ....به خداااا نمیتوووونم نفسم بیرون در نمیاد . یه چنتای دیگه زور بزنی تمومه ..... دهنمو بستم ، دندونامو روی هم قفل کردم ، لبمو فشار دادم ، دستمو به تخت چسبوندم و با هر قدرتی که برام مونده بود زور زدم محکم به پام زد و گفت یه بار دیگه ... نایی برام نمونده بود ... چشام روی هم بسته میشدن داد زد زور بزن دخترم ... د زور بزن .... با دردی که شروع شد ، محکم از قبل جیغ زدم و یهو شبیه طوفانی که با یه لحظه آروم شدم سرمو بالا گرفتم تا ببینم بچه چیه با دیدنش همه جا دور سرم چرخید و از حال رفتم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 213 👇👇👇 وقتی چشام باز شد ، ننه عذرا بالای سرم بود چشاش سرخ شده بود یاد بچه که از فشار زیاد کبود تو دست دکتر غفاری و با تأسف دست پرستار داد و گفت تموم کرده ، یعنی خفه شده آروم گفتم بچم ..... بچم چی شد ؟ ننه عذرا بچم ؟، ننه عذرا حالش بهتر از حال من نبود ، به هق هق افتاد و گفت شکمی که بچه زایید ، بچه ی دیگه هم میاره قسمتش به این دنیا نبود بتول ؟ موهای ننه عذرا کامل سفید شده بود و گفت پس من چی بگم که چند ماه نه خبری از زنده بودنتون داشتم نه مرده ..... نه میدونستم سالمید یا ..... الان که برگشتید حسین چرا قیافه اش اینجوری شده ؟ بچم چرا اینقدر نحیف و ضعیف شده ؟ حالا که برگشتید با مرگ نوه ام ... گریه اش نذاشت حرفشو کامل کنه با فهمیدن مردن بچم ، به جای گریه سکوت کردم حسین را مقصر از دست دادن بچم می‌دیدم تمام بدنم درد میکرد انگار کوه بزرگی ، را جابه جا کرده باشم شده بودم ننه عذرا سوپی داخل کاسه ریخت و گفت دخترم پاشو بخور این همه خ. ـ.ونی که ازت رفته جونی تو‌بدنت برات نمونده به در نگاه کردمو و گلومو صاف کردم ازشدت جیغ گلوم می‌سوخت گفتم حسین چرا نیست ؟ قاشق را جلوی دهنم گرفت گفت میاد .... دستمو جلوی لبم گرفتم و قاشقو کنار زدمو گفتم اشتها ندارم دستمو روی شکمم گذاشتم و بغضم ترکید و با صدای بلندی گفتم ننه ات برات بمیره که نتونستم تورو به این دنیا بیارم حتی نتونستم صورت قشنگتو ببینم حتی نفهمیدم دختر بودی یا پسر .... چقدر دلم برای بخت سیاهم میسوزه ننه عذرا اشکشوپاک کرد و گفت دختر بود ، شبیه قرص ماه خوشگل بود ولی عمرش به این دنیا نبود با داخل شدن حسین ، و دیدنش ، اشکمو پاک کردم و با حرص گفتم ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت214 👇👇👇 تو باعث شدی تو باعث شدی بچمو از دست بدم تو باعث شدی من این همه دردو بکشم تنها عشقت ، تو زندگیم کافی نیست حسین حسین چشاش مثل کاسه خوون قرمز شده بود معلوم بود کلی گریه کرده بود کنارم ایستاد و بدون هیچ حرفی به چشام زل زد .... گفتم یه چیزی بگو ، بگو میتونم بچتو بهت پس بدم میتونم بچتو الان زنده کنم حسین قلبم برای نداشتن بچم داره تکه تکه میشه ... حسین به ننه اش نگاه کرد و با اشاره با سرش ، اشاره کرد تا مارو تنها بزاره با رفتن ننه عذرا ، حسین گفت درد من کمتر از تو نیست بتول ... اینو بفهم ... اونی که تازه زیر، یه مشت خاک کردم بچه ی من هم بود من هم انتظار اومدنش را داشتم من هم مثل تو درد دارم . درد از دست دادن بچم ... آره من مقصر اصلی این همه دردایی که کشیدی بودم ولی ای کاش تورو هیچ وقت با خودم اونور نمیبردم ای کاش من هیچ وقت نمیرفتیم ای کاش میذاشتم تو اینجا بمونی وصد تا کاش های دیگه .... با صدای بلند به هق هق افتادم چقدر جای خالیش تو بدنم حس میکردم چند روز با گریه و بی محلی به حسین گذشت کم کم روز ها با گریه هام گذشت تا من با واقعیت کنار اومدم . صبح وقتی چشام باز کردم ، حسین بهم لبخندی زد و گفت صبح به خیر به زن خوشگلم .... خمیازه ی بلندی کشیدمو تا خواستم بلند شم ، و گفت دلت برای ننت تنگ نشده ؟ با چشمای گرد شده از سوال یهویش ، با تعجب گفتم چیزی شده ؟ چی شنیدی ؟ چه اتفاقی براشون افتاده ؟ خنده ایی کرد گفت ، سوال پرسیدم چرا همش دنبال اتفاق هستی بتول ؟ گفتم آخه ... حرفمو قطع کرد و گفت هیچ اتفاقی براشون نیافتاده ولی بد نیست بهشون سر بزنی ؟ یه مقدار براشون وسیله بخریم ؟ مطمعنم الان بعد مرگ عبدالله بی پـ.ولی زیاد کشیدن هنوز اون غم تو دلم مونده بود گفت آماده شو تا قبل رفتنمون یه مقدار. وسایل براشون خـ.رید کنیم و تا یکی دو روز هم میتونی پیش ننه ات بمونی
بتو زندگی بتول قسمت 215 👇👇👇 هنوز از دست حسین عصبی بودم نمی‌دونم چرا این همه از دستش شاکی بودم با اینکه می‌دونم که اون تو مرگ بچم بی نقصیره ولی باز هم نمیتونم ببخشمش به تنهایی خودم ، بدون حسین احتیاج داشتم یه جورایی میخواستم چند روز کنار ننه و ابجیام خودم را سرگرم کنم و روزامو بگذرونم بلکه با این دردی که می‌کشیدم کنار بیام بدون هیچ اعتراضی لباسامو تو یه کیف گذاشتم و به همراه حسین راهی بازار شدیم حسین هر چه میدید خـ.رید میکرد ، از خوار بار آشپزخونه تا لباس و پارچه و کفش ، .... بعد از کلی خـ.رید سوار ماشین شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم حسین تغییر در رفتارم را فهمیده بود سکوت سنگینی بین ما رد و بدل می‌شد تا چند ساعتی که تو راه بودیم یکی دوبار بیشتر با هم حرف نزدیم و این سنگینی رفتارم حسین را عصبی کرده بود وقتی به روستا رسیدیم ، حسین گفت من با تو رو تا خونه ی ننه ات میرسونم ، داخل خونه نمیشم می‌خوام جلدی برگردم بهش نگاهی کردمو گفتم یعنی چی نمیام ؟ دوباره این همه مسیرو میخوای برگردی ؟ سرشو به خلاف من چرخوند و گفت ، کلی کار دارم باید زودتر به بندر برگردم تا چند روز دیگه یا خودم یا یکی رو دنبالت میفرستم با غضب جوابی بهش ندادم ننم دم در نشسته ، زانو غم بغل کرده و به بازی بچه ها نگاه میکرد با دیدنش چشام پراز اشک شد چقدر تو این یک سال پیر و شکسته شده بود با دیدنم، چهار دست و پا خودشو تا در ماشین رسوند لبخند ی به لبش اومد ، ولی سریع لبخند شو قورت داد و گفت بتول ننه چه به روزت اومده ؟ چرا اینقدر لاغر شدی دخترم ؟ به شکمم نگاه کرد و گفت زاییدی ؟ پس بچه ات کجاس ؟ نکنه مادر شوهرت نذاشت بچه رو با خودت بیاری ؟ اگه هم نذاره ، چون حق داره ، اخه بچه ی شهری نمیتونه تو روستا .... حرفشو قطع و اشکامو از صورتم پاک کردمو گفتم خوبی ننه ؟ من حالم خوبه ، نمیخوای تعارفم کنی بیام تو ؟ ننم گفت ای وای ، از مرگ عبدالله ، برای من هوش و حواس نمونده که ، حسین با چهره ی غمگین به مادرم سلام داد و خـ.رید ها رو توی حیاط گذاشت و به طرفم اومد و گفت مواظب خودت باش و با عجله سوار ماشین شد و رفت به دور شدن ماشین نگاه میکردم با رفتنش انگار روح از بدنم جدا شد