eitaa logo
روزنه
207 دنبال‌کننده
434 عکس
48 ویدیو
8 فایل
فاطمه رزم خواه می خونم📚 می نویسم📝 استادیار مدرسه نویسندگی مبنا⏺ یادگیرنده مادام العمر👩🏻‍🏫
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از «هیام⁦«
میثاق پاشو مسخره بازی درنیار. الان وقت اینکاراست؟ مگه قفلی نزده بودی روایت امام رضا رو بازنویسی کنم بفرستم، هی میگفتی حیفه. بخداااا بازنوییسیش کردم، ایندفعه به حرفت گوش دادم، مثل روایت دفاع مقدس که بیخیالش شدم ، ولش نکردم. خودت گفتی دوست دارم اسمم کنار اسم شما بیاد. به نظرت اول اسم تو رو میارن یا ما. اصلا به نظرت روایتامون چاپ میشه؟ ببین ثبت نام تابستونه ، آل مبارک دست تنهاست. گیر ندیاااا میثاق، ده تا خلاق بیشتر نمی‌خوام. حالا مقدماتی اضافه اومد چند تا بهم بده. این کارات اصلا قشنگ نیستا... بیا تو گروه با مبارکه کل کل کن، بعد اونقدر ادامه بدین که حدیث بیاد دعواتون کنه چهار تا گیف بفرسته همه بخندیم. بیا با ریحانه و فائزه تا نصف شب چت کن، باور کن نمیگم: مگه شما خواب ندارید، برید بخوابید. میثاق چرا فیلم این هفته رو نقد نکردی؟ مقرری قاف رو خوندی یا نه؟ ببین شنبه ساعت سه جلسه داریم. بیا با هم ذوق کنیم که ساعت جلسه کله سحر نیست. زودتر آنلاین میشی جواب میدی وگرنه باید ازون معجون خفنا که از اسنپ فود میگیری یدونه برام بفرستی تا ببخشمت. فهمیدی؟؟ خسته ای؟ حق داری. باور کن خیلی حمد خوندم کمتر درد بکشی، خدا رو قسم دادم. میثاق وقتی میگفتی درد دارم روحم مچاله میشد. رفتی استراحت کنی؟ نوش جونت. بخواب. راحت دلت شور نزنه، هنرجوهات رو تقسیم کردیم، حواسمون به همشون هست. من دلم برات تنگ شده ولی تو راحت بخواب، خیلی این مدت خسته شدی. میثاقم، نذاشتی ببینمت، ولی از روی همون عکس سیاه سفید دلبرت، اون روز که خونه مرضیه اینا جمع بودیم، گفتم میثاق از همه‌مون خوشگل تره. بخواب خوشگل خانوم، بخواب خانم رحمانی جان.... .
انالله و اناالیه راجعون رفیقم عزیزم چقدر دنیا بهت سخت گرفت راحت شدی بخواب رفیقم 😭 رسیدی به خواهرت، به مارالت، چقدر یادش بودی، چقدر دلتنگش بودی. خوش باش با مارال، عزیز دل ما😭 تا امروز برای تو حمد شفا خوندیم و ذکر و قرآن و قربانی. حالا نوبت مامانته نوبت بابات که همیشه می گفتی هواتو داره که آب تو دلت تکون نخوره. نوبتشونه که سوره عصر بخونیم براشون و صبر بخوایم براشون😭 اللهم انا لا نعلم منها الا خیرا😭
هدایت شده از قَلَم‌ریزِ مهاجر♤
هفده خواهر بودیم حالا شانزده نفریم یکی‌مان پر کشید و رفت و تمام
بسم الله توی آن شب کذایی بعد از اینکه زنعمویم رفت ، وقتی جمع شدیم دور هم و با صدای بلندگریه کردیم و همدیگر را توی آغوش گرفتیم و ضجه زدیم، فهمیدم چقدر از آن سیلیِ مرگ، دم گوشم و بـُهتش و غصه اش و حتی ترسش دارم خالی می شوم. آرام تر می شوم. حالا اما هر کداممان چنباتمه زده ایم پشت درِ مجازی گروهمان، توی گوشه ای تک و تنها، و پناه آورده ایم به کلمه ها. راست گفت مهزاد الیاسی« کلمه اگر نبود، ما چه می کردیم؟!» اما کافی نیست برایمان میثاق. ما لازم داریم دست بیندازیم توی آغوش هم و زار بزنیم و از تو بگوییم. رو به روی مامان رنجور و خسته ات بنشینیم و از دلخوشی ات بگوییم که به مارال رسیده ای و اینطوری آرامَش کنیم و آرام شویم. ما اینها را لازم داریم دختر. سحر امروز چشم که باز کردم، به چشم های تو فکر کردم. که امروز بی درد خوابید. که امشب توی سرد خانه خوابید. از فکرش لرزیدم. دوست داشتم فقط به تمام شدن دردهایت فکر کنم. دلش را نداشتم برایت فاتحه بخوانم. اما خواندم. اذان و اقامه نماز صبح را که خواندم، برایت فاتحه خواندم که از مرحله انکارِ بعد از رفتنت عبور کنم. خانه ات بهشت رفیق اللهم انا لا نعلم منها الا خیرا😭
هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت می‌گن... قبول داری که منطق نداره؟ ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم... من درک نمی‌کنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمی‌فهمم چه‌مون شده؟ من آدم گریه‌کنی نیستم. توی جمع سخت گریه می‌کنم. توی روضه باید همهٔ عضله‌های صورتمو فشرده کنم تا پلک‌هام نم‌ناک بشه. من درک نمی‌کنم که چرا تا سرمو می‌چرخونم، اشکم درمیاد؟ من درک ندارم. چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟! پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتن‌های تلقین‌خوانِ فردا می‌ترسم. برای خودم می‌ترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدم‌هایی که تا حالا ندیده بودی‌شون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه می‌کنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچاله‌شده‌مونه... این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟ ؟ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
و مسافرِ به‌ سوی تو، مسافتش بسیار نزدیک است... تشییع خواهرمان، فردا ساعت ۱۰صبح در امامزاده حمیده‌خاتون خواهد بود... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از حُفره
رفیق جوانم آرام گرفت. تمنا می‌کنم برایش فاتحه و صلواتی بفرستید. منت بر سرم می‌گذارید اگر زیارت عاشورا یا صفحه‌ای قرآن مهمانش کنید. خدا خیرتان بدهد.
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان ، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید. 👇 https://iporse.ir/6251613 بخوانیم تا برایمان بخوانند... نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
• منت سرمون بذارید و برای دوست و همکار عزیزمون نماز شب اول قبر بخونید. ان شاءالله که روزی هم آدم‌هایی باشن برای ما بخونن و توشه راهمون کنن...😔 نماز لیله الدفن: دو رکعت رکعت اول حمد و آیه الکرسی رکعت دوم حمد و ده مرتبه سوره قدر بعد از سلام نماز، این دعا خونده بشه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و ابعَث ثوابَها الی قبر میثاق بنت مهدی...
می‌خواهیم دست در دست هم دهیم، بسته‌های ارزاق تهیه کنیم برای خانواده‌های کم‌بضاعت تا این شب‌ها سفره‌هایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، . به نیت عزیز تازه گذشته‌مان خیرات می‌کنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه‌ ما به این زاد و توشه محتاجیم‌. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ! تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطف‌تان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵
(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریه‌ی سفره‌ی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
هدایت شده از گاه گدار
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب می‌کردم. چالش چهار مرحله داشت، یک مرحله‌اش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیک‌های نویسندگی را درس می‌دادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکته‌ای را آموزش بدهند یا نه. میثاق رحمانی پیام داد که نمی‌تواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمی‌شود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمی‌خواهد صوت بفرستد؟ گفت نمی‌تواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد. فکر این‌جایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید می‌شود تدریسش را تایپ کند؟ جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف می‌زد و تعامل می‌کرد. متن‌ها به اندازه صوت‌ها جان نداشتند. راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم می‌گفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی. قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید. من توی چالش استادیاری بی‌تعارف هستم، سخت‌گیر می‌شوم و رودربایستی‌ها را می‌گذارم کنار. میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد. حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبه‌روی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاک‌های قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم. من فکر این‌جایش را نمی‌کردم. در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراه‌ترین‌ها با مبنا بود. میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من مانده‌ام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قله‌های بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست داده‌مان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قله‌هایی بلندتر. من به خدا خوش‌بینم، می‌دانم هر چه برای ما و دوستان‌مان رقم می‌زند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و‌ گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیان‌تر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی می‌فهمد و حتما شهادت می‌دهد، ما ولی صدایش را نمی‌شنویم، مثل روزهایی که این‌جا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از گاه گدار
بسم الله ظهر روزی که از گریه های مدام پسرک کلافه بودم، و پناه بردم به مسجد محل، این کتاب را از لای کتابخانه مسجد کشیدم بیرون و شروعش کردم. و امشب بعد از پریدن خواب از کله ام باز هم بخاطر گریه های پسرک، تمامش کردم. یک سوژه عالی که تعلیق های خوبی دارد، اما خیلی حیف شده و حتی به گمانم به فنا رفته! رفت و برگشت های حساب شده نشده، چندجا توی ذوقم زد. مخاطب تا آخر داستان متوجه نمی شود راوی چند خواهر و برادر دشته! توصیفات کم جان و تکرار مدام مکررات! اینطور به نظرم آمد که راوی هم خیلی اجازه وارد شدن به فضای ذهنش را به مخاطب و حتی نویسنده نداده است. حتی تکنیک ها در کمترین حد قابل پذیرش نبودند.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و می‌گوییم: یادش بخیر! سه‌شنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ @modaam_magazine
و بالاخره میون این همه غم، یه خبر خوب! مجله‌ی مدام دو ماهنامه‌ی ادبیات داستانی مبنا @modaam_magazine
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
وقتی با خدا خیلی راحتی 😍😅 فقط فلاسک چایی اش که آورده تو مسجدالحرام👏👏 سفر الی الله با من بیا👇 https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
این منم😆😍🥺
هدایت شده از حُفره
به نظرم درک معنای واقعی سوگ تازه جایی‌ست که می‌افتی توی روزمرگی! همه فکر می‌کنند خب خوب شده‌ای. دیگر مثل روزهای اول بی‌قرار نیستی و داری به کارهایت می‌رسی. یک‌جورهایی هم همین است. صبح‌ها بیدار می‌شوی. چای دم می‌کنی. دستت می‌رود که پیام بدهی و یادت می‌آید که نیست. اولین دانه‌ی گیلاس می‌افتد توی حلقت. کتابت را برمی‌داری. چقدر افتضاح است یا چقدر دوستش داری. دوباره دنبال گوشی‌ات می‌گردی که راجع به کتاب جدیدت بگویی و یادت می‌آید که نیست. دانه‌های گیلاس یکی یکی روی هم می‌افتند. داری خودت را با متن جدیدی مشغول می‌کنی. می‌خواهی نظرش را بدانی. روی متن نگه می‌داری و علامت فوروارد را می‌زنی و یادت می‌آید که نیست. غروب شده. می‌خواهی بروی چیز خنده‌داری برایش تعریف کنی و باز هم چکش " نیست" برای هزارمین‌بار کوبیده می‌شود روی قلبت. می‌پرسند خوبی؟ و تو سر تکان می‌دهی ولی دانه‌های گیلاس دارند خفه‌ات می‌کنند. آخر شب شده و سریال جدیدت را تمام کرده‌ای. باید بخوابی. حالا دیگر یادت هست که نیست. دلتنگی مثل ملحفه‌ای پیچیده شده دورت. جرات می‌کنی بروی سراغ صفحه‌ی چت‌تان که حالا آن پایین پایین‌هاست. پروفایلش را می‌بینی. آن پیام‌های تیک نخورده‌ات را و حتی آخرین بازدیدش را. انگار تا همین‌جا کافیست تا دانه‌های گیلاس راه گلویت را ببندند. نفست یک‌جاهایی توی ریه گیر کند و دعا کنی که خستگی این جنگ لعنتی را ببرد و بخوابی. یک خواب دوست‌داشتنی که واقعیت‌ها را می‌بلعد. درست مثل حفره‌ی توی قلبت که دارد تو را می‌بلعد. دوباره فردا می‌شود و همه می‌گویند بهتری نه؟ و تو دوباره سر تکان می‌دهی... @hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
. روزهایی که برای مجله دنبال اسم بودیم، حال‌مان شبیه پدر و مادری بود که می‌خواهند بهترین اسم را برای فرزندشان انتخاب کنند. هفتادهزار واژه دیدیم. از بین هفتادهزار، به دوهزار و در نهایت به دویست کلمه رسیدیم. دویست کلمهٔ باقی‌مانده را به هشت رساندیم و بعد از یک فرایند پنج‌ماهه، توانستیم مجوز اسم مدام را بگیریم. مدام، اسمی است که حس‌و‌حال ما را درون خود دارد. قرار نیست به سکون برسد. مدام، نقطهٔ رشد یافتهٔ اکنون است. اکنون را نادیده نمی‌گیرد. مدام، در تلاش برای حرکت به سمت پایان امیدبخش دنیا است.‌ حرکتی مدام و بدون توقف. این حرکت بدون ماجرا، نشدنی است. ماجرایی دنباله‌دار که دست ما را می‌گیرد و وارد جهان ادبیات می‌کند. مدام، یک‌ ماجرای دنباله‌دار است... مدام را در شبکه‌های اجتماعی دیگر هم دنبال کنید. مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
هدایت شده از حرفیخته
سال‌هاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. می‌رود نفس به نفس ضعفا می‌نشیند و وقتی از نان خشک سفره‌شان برایمان می‌گوید، تا یقه لباسش از اشک تر می‌شود و تب می‌کند. از کل محل و فامیل صدقه جمع می‌کند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم می‌گذارد توی سفره فقرا. حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم می‌شناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بنده‌خداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم می‌تونی یه پولی جمع کنی شرمنده‌شون نشم." حالا من بی‌آبرو واسطه‌ام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانه‌اش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند. - رفقا ببینیم می‌تونیم یه پولی جمع کنیم شرمنده‌شون نشیم! حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن می‌تونیم شریک شیم. خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565
روی شماره بزنید کپی می‌شه. بانک ملی/ آزاده رباط‌جزی
هدایت شده از حُفره
دوباره افتاده‌ام به خط زدن روزها. مثل سال کنکورم. یک تقویم دیواری داشتم که بالای سرم بود و هر روز که می‌گذشت با یک خودکار آبی، روی آن روز یک خط مورب می‌کشیدم. با فشار تمام! این روزها که مثل آدامس کش می‌آیند هم همینم. ده سال پیش، روز کنکور که بالاخره رسید تند و تند نگاه کردم به فرمول‌هایی که دور تا دور دیوار اتاقم چسبانده بودم. مادرم می‌گفت دیگر دیر است و بیا. رفتم و انصافا دیر بود و هیچ‌کدام از آن فرمول‌ها به کارم نیامد. نه آن روز و نه هیچ روز دیگری! حتی توی ترمینال مشهد که چمدان بزرگ قرمزم را می‌کشیدم توی هوایی که سگ بندری می‌رقصید. نوک انگشتانم از سرما سِر شده بود و دسته‌ی چمدان هم یخ زده بود و آخر هم شکست. مثل بچه‌ی سه چهار ساله بغلش کردم و توی آن برف و بوران، نگاه پر از تمسخر چند مرد بدرقه‌ام کرد. نه حتی شب عقدم که با هق‌هق‌هایم به صبح رسید. چرا؟ چون از زندگی ترسیده بودم و هیچ‌کدام از آن فرمول‌های کوفتی نمی‌گفت که این مواقع باید چه بکنم؟ آن قوانین مسخره‌ی فیزیک فقط به من یاد داد چگونه مرتاض‌بازی دربیاورم. هیچکس از راه رفتن روی میخ‌های کف زندگی نمی‌گفت. نمی‌گفت که آن‌جایی که ایستاده‌ بودم چقدر از سطح زمین دور بود و خودم باید تاوان این سقوط را می‌دادم! معلم‌هایمان فقط می‌خواستند آن کتاب‌های شریف را توی مغزمان فرو کنند و بروند. کسی نبود بگوید زن بودن و مادر بودن یعنی چه؟ تا می‌رسیدیم به مادری کردن حضرت زهرا، معلم دینی بحث را می‌کشاند به فهم سیاسی حضرت و تا پایان کلاس روی همین می‌ماند. ما اما می‌خواستیم بدانیم امام‌مان و بزرگترمان چطور همسر و مادری بود؟ قصه‌ی خستگی‌هایش و آن صلوات مخصوصش درست بود؟ اگر می‌پرسیدیم جواب معلوم بود! این‌ها را باید خودمان پیدا کنیم و ذهن ما از فهم خیلی چیزها عاجز است! بهتر است برویم توی حیاط و خاله‌بازی‌مان را بکنیم! خاله‌بازی می‌کردیم اما بهانه بود. ما دخترها سرهامان را فرو می‌کردیم توی هم و یواشکی حرف‌هایی می‌زدیم که همان کف زندگی بود. اینکه یک روزهایی از سال چطور حواسمان باشد که غش نکنیم. چطور آن روزها درد را قورت بدهیم که مردها چیزی نفهمند. که آن نگاه‌های پُر از تمسخر دوباره بهمان نخورد. اگر رهگذری معلمی یا ناظمی، متوجه جلسه‌های سری‌مان میشد هفت جدمان را جلوی چشممان می‌آورد که لیاقت همین‌چیزها را داریم نه درس خواندن و دکتر شدن! ما یاد گرفته بودیم فقط درس بخوانیم و زن بودن را به وقتش موکول کنیم. وقتش هم که می‌رسید همه‌ی بزرگترها می‌گفتند پس توی کتاب‌هایتان چه یاد گرفته‌اید؟ بعد ما مغزمان را به کار می‌انداختیم که خب کجا راجع به ازدواج و بارداری و زایمان نوشته بود؟ بچه‌داری را باید لابد از آن جمله‌های شعاری و کلیشه‌ای یاد می‌گرفتیم که " بچه‌داری و شوهرداری جهاد زن است! ". و انصافا چه جنگ ناعادلانه‌ای. توی آن هشت سال هم قبل از اینکه سرباز را بفرستند دم تیر، دوره‌ی آموزشی و کار با اسلحه را یادش می‌دادند اما جنگ ما زن‌ها اینجا هم متفاوت بود. بچه را که می‌گذاشتند روی سینه‌مان دنیا دور سرمان می‌چرخید اما نباید دم می‌زدیم! مادری رُک بود. با کسی شوخی نداشت! مگر می‌شود زنی توی مادری‌اش گُم شود؟ نه محال است! مگر می‌شود افسردگی بگیرد؟ شاید بشود آن هم صرفا برای بالا و پایین رفتن هورمون‌ها. هر وقت با بچه‌ها بیرون می‌رفتم و کیفم خالی بود، مادرم سرزنش می‌کرد که مثل مادرها نیستم. واقعا نمی‌دانستم مثل مادرها بودن چطور است؟ توی گروه‌های مخفی دختران‌مان دیگر به اینجاها نرسیده بودیم. هر کدام افتاده بودیم یک‌ور دنیا و توی کتاب‌های پُر مغز دبیرستان و دانشگاه‌مان، دنبال فصل زن و مادر می‌گشتیم و چیزی پیدا نمی‌کردیم. آن روز که بچه‌ام شیشه‌ی کوچک دارو را سرکشید و کارش به بیمارستان کشید، دلم خواست تمام کتاب‌های درسی‌ام را بسوزانم. می‌خواستم تمام آن ۱۲ و حتی ۱۶ سال زندگی‌ام را پس بگیرم! وقتی برنج مهمانی‌ام شفته می‌شد و لپه‌ی قیمه‌ها جا نمی‌افتاد، به روح تمام حلقه‌های ۵ کربنی و ۶ کربنی که مغزم را سوراخ کردند صلوات می‌فرستادم. به جدول مندلیفی که مجبور بودم حفظش کنم چون خیرسرم دانشجوی شیمی بودم. حالا جناب مندلیف راز یک قرمه‌سبزی درجه یک را بلد بود یا می‌دانست باید با یک نوزاد کولیکی دقیقا چه بکنم؟ وقتی با همسرم سر اینکه توی چمدان زندگی‌مان چه چیزهایی را بگذاریم به چالش می‌خوریم، باید چطور جمع و جورش کنم که راهی سفر شویم!؟ وقتی هم‌اتاقی‌مان بعد از ازدواج مدام کابوس می‌دید و کتک می‌خورد ما بلد نبودیم کمکش کنیم. وقتی رفیق‌مان سقط جنین می‌کرد ما نمی‌دانستیم با چه کلماتی آرامش کنیم! وقتی دیگری بعد از چند ماه طلاق می‌گرفت، زندگی را برایش تمام شده می‌دانستیم. ما زن بودن را با آزمون و خطا یاد می‌گرفتیم و چه بسا هنوز هم یاد نگرفته‌ایم! دوستم زنگ می‌زند که دلت دختر نمی‌خواهد؟ می‌گویم نه! اصلا! جنگ ما زن‌ها خیلی ناعادلانه است!
چند روز است مدام تماس گرفتن باهاش را عقب انداخته‌ام.وقتی با مامان حرف می‌زنم مدام پیگیری می‌کند که با خانم فلانی تماس گرفته‌ام یا نه؟ من مدام دارم می‌پیچانم. خانم فلانی که از قضا تقریبا مطمئنم که منتظر تماس من است برای بار نمی‌دانم چندم، جنین توی دلش سقط شده و غصه باز هم هوار شده روی دلش. همه را می دانم. اما راستش را بخواهید، نمی‌دانم، بلدش نیستم چه باید بگویم که درست باشد، زخم نزده باشم، کنایه نشود، دلش آرام بگیرد. هیچوقت توی آن کتابهای لعنتی مدرسه یا دانشگاه این ها را یادمان نداده اند. اینکه این ندانستن را نمی توانی به زبان بیاوری، درد را دوتا می‌کند. ما زن ها جنگ مان خیلی ناعادلانه است!
حتی اینهارو هم بهمون نگفته بودند! که می تونید غلاف باقلا رو از وسط نصف کنید که دو مرحله جلو بیفتید. بعد بریده ها رو دو ساعت بذارید توی آب‌نمک و بعد خیلی راحت پوستاشو دربیارید. حالا من بعد نُه سال زندگی مشترک و آشپزی مدام، تازه یاد گرفتمش! دلا بسوزه که از کسی یاد گرفتم که بعد از سی و پنج سال زنانگی تازه بهش رسیده بود. چقدر دنیا به ما زن ها بدهکاره، بابت عمری که پای یاد نگرفته های ناعادلانه مون تلف کردیم. اینجا: ۱:۳٠ بامداد یکشنبه.
هدایت شده از فاطمه رزم خواه
995320412495a4b5412f02d971.mp3
30.27M
@daroniyat این پادکست را امروز بشنوید. همین امروز که فرصت دوباره‌ی بندگی‌ست برای جا مانده‌های از شب قدر. همین امروز که در عرفات محشری برپا می‌شود. همین امروز که کاروانی از حجاجِ از احرام خارج شده راهی سرزمین بلا و غم هستند. این پادکست را امروز بشنوید. بعد وقتی کلمات حسین‌بن‌علی _که همه جانها به فدایش_ را می‌خوانید و می‌شنوید، من را و نویسنده را و همه عالم را دعا کنید به خیر. باشد که دعاها‌مان برسد به عرش و برسد به دست اجابت کننده و برسد به آنجا که باید برسد. این پادکست را امروز بشنوید و وقت دعا کردنتان دل‌ها را روانه قبه‌ای کنید که آنجا دعا حتما مستجاب است. دل‌های ما همه امروز تحت قبه جمع بشود مگر می‌شود دعا مستجاب نشود. همان دعایی که قرن‌هاست در راه اجابت مانده است.......
گوش دادن به این پادکست چند سال است که ذکر قبل از دعای عرفه من است.