eitaa logo
روزنه
207 دنبال‌کننده
435 عکس
49 ویدیو
8 فایل
فاطمه رزم خواه می خونم📚 می نویسم📝 استادیار مدرسه نویسندگی مبنا⏺ یادگیرنده مادام العمر👩🏻‍🏫
مشاهده در ایتا
دانلود
این منم😆😍🥺
هدایت شده از حُفره
به نظرم درک معنای واقعی سوگ تازه جایی‌ست که می‌افتی توی روزمرگی! همه فکر می‌کنند خب خوب شده‌ای. دیگر مثل روزهای اول بی‌قرار نیستی و داری به کارهایت می‌رسی. یک‌جورهایی هم همین است. صبح‌ها بیدار می‌شوی. چای دم می‌کنی. دستت می‌رود که پیام بدهی و یادت می‌آید که نیست. اولین دانه‌ی گیلاس می‌افتد توی حلقت. کتابت را برمی‌داری. چقدر افتضاح است یا چقدر دوستش داری. دوباره دنبال گوشی‌ات می‌گردی که راجع به کتاب جدیدت بگویی و یادت می‌آید که نیست. دانه‌های گیلاس یکی یکی روی هم می‌افتند. داری خودت را با متن جدیدی مشغول می‌کنی. می‌خواهی نظرش را بدانی. روی متن نگه می‌داری و علامت فوروارد را می‌زنی و یادت می‌آید که نیست. غروب شده. می‌خواهی بروی چیز خنده‌داری برایش تعریف کنی و باز هم چکش " نیست" برای هزارمین‌بار کوبیده می‌شود روی قلبت. می‌پرسند خوبی؟ و تو سر تکان می‌دهی ولی دانه‌های گیلاس دارند خفه‌ات می‌کنند. آخر شب شده و سریال جدیدت را تمام کرده‌ای. باید بخوابی. حالا دیگر یادت هست که نیست. دلتنگی مثل ملحفه‌ای پیچیده شده دورت. جرات می‌کنی بروی سراغ صفحه‌ی چت‌تان که حالا آن پایین پایین‌هاست. پروفایلش را می‌بینی. آن پیام‌های تیک نخورده‌ات را و حتی آخرین بازدیدش را. انگار تا همین‌جا کافیست تا دانه‌های گیلاس راه گلویت را ببندند. نفست یک‌جاهایی توی ریه گیر کند و دعا کنی که خستگی این جنگ لعنتی را ببرد و بخوابی. یک خواب دوست‌داشتنی که واقعیت‌ها را می‌بلعد. درست مثل حفره‌ی توی قلبت که دارد تو را می‌بلعد. دوباره فردا می‌شود و همه می‌گویند بهتری نه؟ و تو دوباره سر تکان می‌دهی... @hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
. روزهایی که برای مجله دنبال اسم بودیم، حال‌مان شبیه پدر و مادری بود که می‌خواهند بهترین اسم را برای فرزندشان انتخاب کنند. هفتادهزار واژه دیدیم. از بین هفتادهزار، به دوهزار و در نهایت به دویست کلمه رسیدیم. دویست کلمهٔ باقی‌مانده را به هشت رساندیم و بعد از یک فرایند پنج‌ماهه، توانستیم مجوز اسم مدام را بگیریم. مدام، اسمی است که حس‌و‌حال ما را درون خود دارد. قرار نیست به سکون برسد. مدام، نقطهٔ رشد یافتهٔ اکنون است. اکنون را نادیده نمی‌گیرد. مدام، در تلاش برای حرکت به سمت پایان امیدبخش دنیا است.‌ حرکتی مدام و بدون توقف. این حرکت بدون ماجرا، نشدنی است. ماجرایی دنباله‌دار که دست ما را می‌گیرد و وارد جهان ادبیات می‌کند. مدام، یک‌ ماجرای دنباله‌دار است... مدام را در شبکه‌های اجتماعی دیگر هم دنبال کنید. مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
هدایت شده از حرفیخته
سال‌هاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. می‌رود نفس به نفس ضعفا می‌نشیند و وقتی از نان خشک سفره‌شان برایمان می‌گوید، تا یقه لباسش از اشک تر می‌شود و تب می‌کند. از کل محل و فامیل صدقه جمع می‌کند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم می‌گذارد توی سفره فقرا. حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم می‌شناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بنده‌خداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم می‌تونی یه پولی جمع کنی شرمنده‌شون نشم." حالا من بی‌آبرو واسطه‌ام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانه‌اش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند. - رفقا ببینیم می‌تونیم یه پولی جمع کنیم شرمنده‌شون نشیم! حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن می‌تونیم شریک شیم. خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565
روی شماره بزنید کپی می‌شه. بانک ملی/ آزاده رباط‌جزی
هدایت شده از حُفره
دوباره افتاده‌ام به خط زدن روزها. مثل سال کنکورم. یک تقویم دیواری داشتم که بالای سرم بود و هر روز که می‌گذشت با یک خودکار آبی، روی آن روز یک خط مورب می‌کشیدم. با فشار تمام! این روزها که مثل آدامس کش می‌آیند هم همینم. ده سال پیش، روز کنکور که بالاخره رسید تند و تند نگاه کردم به فرمول‌هایی که دور تا دور دیوار اتاقم چسبانده بودم. مادرم می‌گفت دیگر دیر است و بیا. رفتم و انصافا دیر بود و هیچ‌کدام از آن فرمول‌ها به کارم نیامد. نه آن روز و نه هیچ روز دیگری! حتی توی ترمینال مشهد که چمدان بزرگ قرمزم را می‌کشیدم توی هوایی که سگ بندری می‌رقصید. نوک انگشتانم از سرما سِر شده بود و دسته‌ی چمدان هم یخ زده بود و آخر هم شکست. مثل بچه‌ی سه چهار ساله بغلش کردم و توی آن برف و بوران، نگاه پر از تمسخر چند مرد بدرقه‌ام کرد. نه حتی شب عقدم که با هق‌هق‌هایم به صبح رسید. چرا؟ چون از زندگی ترسیده بودم و هیچ‌کدام از آن فرمول‌های کوفتی نمی‌گفت که این مواقع باید چه بکنم؟ آن قوانین مسخره‌ی فیزیک فقط به من یاد داد چگونه مرتاض‌بازی دربیاورم. هیچکس از راه رفتن روی میخ‌های کف زندگی نمی‌گفت. نمی‌گفت که آن‌جایی که ایستاده‌ بودم چقدر از سطح زمین دور بود و خودم باید تاوان این سقوط را می‌دادم! معلم‌هایمان فقط می‌خواستند آن کتاب‌های شریف را توی مغزمان فرو کنند و بروند. کسی نبود بگوید زن بودن و مادر بودن یعنی چه؟ تا می‌رسیدیم به مادری کردن حضرت زهرا، معلم دینی بحث را می‌کشاند به فهم سیاسی حضرت و تا پایان کلاس روی همین می‌ماند. ما اما می‌خواستیم بدانیم امام‌مان و بزرگترمان چطور همسر و مادری بود؟ قصه‌ی خستگی‌هایش و آن صلوات مخصوصش درست بود؟ اگر می‌پرسیدیم جواب معلوم بود! این‌ها را باید خودمان پیدا کنیم و ذهن ما از فهم خیلی چیزها عاجز است! بهتر است برویم توی حیاط و خاله‌بازی‌مان را بکنیم! خاله‌بازی می‌کردیم اما بهانه بود. ما دخترها سرهامان را فرو می‌کردیم توی هم و یواشکی حرف‌هایی می‌زدیم که همان کف زندگی بود. اینکه یک روزهایی از سال چطور حواسمان باشد که غش نکنیم. چطور آن روزها درد را قورت بدهیم که مردها چیزی نفهمند. که آن نگاه‌های پُر از تمسخر دوباره بهمان نخورد. اگر رهگذری معلمی یا ناظمی، متوجه جلسه‌های سری‌مان میشد هفت جدمان را جلوی چشممان می‌آورد که لیاقت همین‌چیزها را داریم نه درس خواندن و دکتر شدن! ما یاد گرفته بودیم فقط درس بخوانیم و زن بودن را به وقتش موکول کنیم. وقتش هم که می‌رسید همه‌ی بزرگترها می‌گفتند پس توی کتاب‌هایتان چه یاد گرفته‌اید؟ بعد ما مغزمان را به کار می‌انداختیم که خب کجا راجع به ازدواج و بارداری و زایمان نوشته بود؟ بچه‌داری را باید لابد از آن جمله‌های شعاری و کلیشه‌ای یاد می‌گرفتیم که " بچه‌داری و شوهرداری جهاد زن است! ". و انصافا چه جنگ ناعادلانه‌ای. توی آن هشت سال هم قبل از اینکه سرباز را بفرستند دم تیر، دوره‌ی آموزشی و کار با اسلحه را یادش می‌دادند اما جنگ ما زن‌ها اینجا هم متفاوت بود. بچه را که می‌گذاشتند روی سینه‌مان دنیا دور سرمان می‌چرخید اما نباید دم می‌زدیم! مادری رُک بود. با کسی شوخی نداشت! مگر می‌شود زنی توی مادری‌اش گُم شود؟ نه محال است! مگر می‌شود افسردگی بگیرد؟ شاید بشود آن هم صرفا برای بالا و پایین رفتن هورمون‌ها. هر وقت با بچه‌ها بیرون می‌رفتم و کیفم خالی بود، مادرم سرزنش می‌کرد که مثل مادرها نیستم. واقعا نمی‌دانستم مثل مادرها بودن چطور است؟ توی گروه‌های مخفی دختران‌مان دیگر به اینجاها نرسیده بودیم. هر کدام افتاده بودیم یک‌ور دنیا و توی کتاب‌های پُر مغز دبیرستان و دانشگاه‌مان، دنبال فصل زن و مادر می‌گشتیم و چیزی پیدا نمی‌کردیم. آن روز که بچه‌ام شیشه‌ی کوچک دارو را سرکشید و کارش به بیمارستان کشید، دلم خواست تمام کتاب‌های درسی‌ام را بسوزانم. می‌خواستم تمام آن ۱۲ و حتی ۱۶ سال زندگی‌ام را پس بگیرم! وقتی برنج مهمانی‌ام شفته می‌شد و لپه‌ی قیمه‌ها جا نمی‌افتاد، به روح تمام حلقه‌های ۵ کربنی و ۶ کربنی که مغزم را سوراخ کردند صلوات می‌فرستادم. به جدول مندلیفی که مجبور بودم حفظش کنم چون خیرسرم دانشجوی شیمی بودم. حالا جناب مندلیف راز یک قرمه‌سبزی درجه یک را بلد بود یا می‌دانست باید با یک نوزاد کولیکی دقیقا چه بکنم؟ وقتی با همسرم سر اینکه توی چمدان زندگی‌مان چه چیزهایی را بگذاریم به چالش می‌خوریم، باید چطور جمع و جورش کنم که راهی سفر شویم!؟ وقتی هم‌اتاقی‌مان بعد از ازدواج مدام کابوس می‌دید و کتک می‌خورد ما بلد نبودیم کمکش کنیم. وقتی رفیق‌مان سقط جنین می‌کرد ما نمی‌دانستیم با چه کلماتی آرامش کنیم! وقتی دیگری بعد از چند ماه طلاق می‌گرفت، زندگی را برایش تمام شده می‌دانستیم. ما زن بودن را با آزمون و خطا یاد می‌گرفتیم و چه بسا هنوز هم یاد نگرفته‌ایم! دوستم زنگ می‌زند که دلت دختر نمی‌خواهد؟ می‌گویم نه! اصلا! جنگ ما زن‌ها خیلی ناعادلانه است!
چند روز است مدام تماس گرفتن باهاش را عقب انداخته‌ام.وقتی با مامان حرف می‌زنم مدام پیگیری می‌کند که با خانم فلانی تماس گرفته‌ام یا نه؟ من مدام دارم می‌پیچانم. خانم فلانی که از قضا تقریبا مطمئنم که منتظر تماس من است برای بار نمی‌دانم چندم، جنین توی دلش سقط شده و غصه باز هم هوار شده روی دلش. همه را می دانم. اما راستش را بخواهید، نمی‌دانم، بلدش نیستم چه باید بگویم که درست باشد، زخم نزده باشم، کنایه نشود، دلش آرام بگیرد. هیچوقت توی آن کتابهای لعنتی مدرسه یا دانشگاه این ها را یادمان نداده اند. اینکه این ندانستن را نمی توانی به زبان بیاوری، درد را دوتا می‌کند. ما زن ها جنگ مان خیلی ناعادلانه است!
حتی اینهارو هم بهمون نگفته بودند! که می تونید غلاف باقلا رو از وسط نصف کنید که دو مرحله جلو بیفتید. بعد بریده ها رو دو ساعت بذارید توی آب‌نمک و بعد خیلی راحت پوستاشو دربیارید. حالا من بعد نُه سال زندگی مشترک و آشپزی مدام، تازه یاد گرفتمش! دلا بسوزه که از کسی یاد گرفتم که بعد از سی و پنج سال زنانگی تازه بهش رسیده بود. چقدر دنیا به ما زن ها بدهکاره، بابت عمری که پای یاد نگرفته های ناعادلانه مون تلف کردیم. اینجا: ۱:۳٠ بامداد یکشنبه.
هدایت شده از فاطمه رزم خواه
995320412495a4b5412f02d971.mp3
30.27M
@daroniyat این پادکست را امروز بشنوید. همین امروز که فرصت دوباره‌ی بندگی‌ست برای جا مانده‌های از شب قدر. همین امروز که در عرفات محشری برپا می‌شود. همین امروز که کاروانی از حجاجِ از احرام خارج شده راهی سرزمین بلا و غم هستند. این پادکست را امروز بشنوید. بعد وقتی کلمات حسین‌بن‌علی _که همه جانها به فدایش_ را می‌خوانید و می‌شنوید، من را و نویسنده را و همه عالم را دعا کنید به خیر. باشد که دعاها‌مان برسد به عرش و برسد به دست اجابت کننده و برسد به آنجا که باید برسد. این پادکست را امروز بشنوید و وقت دعا کردنتان دل‌ها را روانه قبه‌ای کنید که آنجا دعا حتما مستجاب است. دل‌های ما همه امروز تحت قبه جمع بشود مگر می‌شود دعا مستجاب نشود. همان دعایی که قرن‌هاست در راه اجابت مانده است.......
گوش دادن به این پادکست چند سال است که ذکر قبل از دعای عرفه من است.
راستش خسته تر از آن بودم که بنشینم پای مناظره. از قضا یک مهمانی واجب یکهویی پیش آمد. بچه ها را گرفتیم زیر بغلمان و تن خسته را کشان کشان رساندیم آنجا. نصف حاضرین مثل من حوصله شنیدنش را نداشتند و نصف دیگر مشتاقش بودند. این شد که نصفه و نیمه چیزهایی شنیدم. بخشی از عدم اشتیاقم برای شنیدن از گیج شدن در انتخاب بود. اینکه واقعا نمی‌دانستم بین آدم هایی که ادعا می کنند، انتخاب کدامشان درست تر است. البته که تکلیفم با یکی روشن بود. دروغ... دروغ... امان از دروغ که به گمانم بزرگترین آفت است در مملکت داری. ان شالله خیر باشد.
کتاب دهم ۱۴۰۳ «روی ماه خداوند را ببوس» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/44791
هدایت شده از گاه گدار
«مدام» مجله مکتوب مدرسه نویسندگی مبناست. ما با «مدام» وارد سطح جدیدی از ساحت ادبیات ایران خواهیم شد. «مدام» را از اولین شماره‌اش پیگیری کنید.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
آغاز پیش‌فروش اولین شمارهٔ مجلهٔ مدام؛ به مدت یک هفته از یکشنبه سوم تیرماه تا یکشنبه دهم تیرماه، می‌توانید شمارهٔ اول مجله را با ده درصد تخفیف و ارسال رایگان در وب‌گاه مدام، پیش‌خرید کنید. مدام در ابتدای هفتهٔ آینده برایتان ارسال خواهد شد. www.modaammag.ir قابل توجه همراهان تهرانی مدام👇 یکشنبه دهم تیرماه، یک دورهمی و رونمایی درجه‌یک خواهیم داشت. می‌توانید شمارهٔ اول را به صورت حضوری نیز تهیه کنید. تصویر بخشی از عکس روی جلد اثر حمید ضرابی مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
هدایت شده از روزهای مادرانه
فهرست کتاب‌های کودک درباره غدیر رو اینجا ببینید: https://behkhaan.ir/booklist/6dfc96a1-df87-416c-a8dd-4e76701c4c60?inviteCode=3BE174BCD47
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ. عید قشنگ غدیرتون مبارک✨ 🎉🎊🪅🎉🎊🪅
عید خود را چگونه آغاز کردید؟ با سرفه و گریه های مدام نُه ماهه🤧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مجلهٔ مدام
دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام مدام یک: کتاب با حضور به صرف داستان موسیقی یک‌شنبه دهم تیرماه شهرکتاب مرکزی ساعت ۵ تا ۷ عصر مشتاق دیدار همهٔ شما هستیم و دیدهٔ ما، میزبان قدم‌های شماست. منتظرتان هستیم ❤️✌️ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine