مناجات با امام حسین (علیه السلام)
حسن لطفی :
شکر خدا که زندگی ام نذر روضه هاست
شکر خدا که روزی ام از سفره شماست
شکر خدا که پای شما سینه می زنم
شکر خدا که درد مرا نامتان دواست
عمری نفس زدم به هوای نگاهتان
عمری سرم به سایه این بیرق عزاست
قلبم به بزم هر شبتان خو گرفته است
چشمم به خاک خانه تان خوب آشناست
بر روی سنگ قبر من این گونه حک کنید
اینخانه زاد روضه و مجنون کربلاست
روزی اشک چشم مرا مرحمت کنید
روزی دیده ای که نذر کرده شماست
دل را به بال شال عزا بسته ام مگر
یک شب ببینمش که روی گنبد طلاست
شعر گودی قتلگاه
ته گودال فقط پیکر تو مانده و من
همه رفتند فقط مادر تو مانده و من
سر و انگشتر و انگشت به غارت بردند
پاره های بدن بی سر تو مانده و من
بوسه باید به روی گونه نشیند اما
چاره ای نیست، رگ حنجر تو مانده و من
تو و عباس که رفتید… از آن روز به بعد
زخم های بدن دختر تو مانده و من
باورم نیست که تنها به سفر خواهم رفت
همه ی دلخوشی ام! باور تو مانده و من
مجتبی خرسندی :
نام حسین را که نوشتم قلم گریست
اول قلم گریست سپس دفترم گریست
هرچند باعث همه ی گریه ها (غم)است
اما همین که داغ تو را دید غم ، گریست
با ارزش است پیش تو و مادرت حسین
آن چشم ها که از غم تو دم به دم گریست
اشکی نداشت چشم من از کثرت گناه
آن را به حق فاطمه دادم قسم ، گریست
خوشبخت آن که بین حسینیه گریه کرد
خوشبخت تر کسی که میان حرم گریست
گوشه به گوشه کرببلا روضه های توست
اینگونه بود زائر تو هر قدم گریست
یک قطره اش شفاعت یوم الورود ماست
چشمان ما برای تو با این رقم گریست
در روز حشر حسرت بسیار می خورد
هر کس که در مصیبت ارباب کم گریست
#شعر_عاشورایی
#کربلا
#غزل
🔹آرزوی کربلا🔹
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
میروم افتان و خیزان، از دل بنبستها
جادهای پیدا کنم تا جستوجوی کربلا
تشنگی میبارد از ابرِ سترون، میروم
تا بنوشم جرعه آبی از سبوی کربلا
ترسم این بیراههها با خویش مشغولم کنند
«بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا»
من نمیدانم کیام یا از کجایم، هر چه هست
آبرو میآورم از خاک کوی کربلا
مانده در گوشم صدای پای «هل من ناصر»ی
خواهم اکنون تا شوم لبیکگوی کربلا
بغض تاریخم، نباید در خودم ویران شوم
باید آوازی بخوانم با گلوی کربلا
در سرم شوری دگر برپاست، شمشیرم کجاست؟
«بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا»
📝 #امید_مهدی_نژاد
🌐 shereheyat.ir/node/3174
✅ @ShereHeyat
🗓 سهشنبه 19 مرداد ماه 1400
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ روضهخوان از مصائب کربلا میخواند.
▫️ بندۀ خدایی هم از تهران آمده بود؛
▫️ نشسته بود کنار آقا و زیر لب مدام به روضه اشکال میگرفت.
▫️ میگفت: «اینجا را دارد اشتباه میگوید... اینطور که میگوید، نبوده»؛
▫️ آقای بهجت سر بلند کرد و گفت: «چی میگی آقا؟! از این بدتر کردند! بدتر هم کردند...»
📚 به شیوه باران، ص47
🔻مناسبتها:
🔹 آغاز سال جدید هجری قمری (1443ق.)
🔹 درگذشت محمدبنحنفیه؛ 81ق.
🔹 غزوه ذاتالرقاع؛ 4ق.
🔹 درگذشت فقیه بزرگوار، آیتالله سید عبدالله شیرازی؛ 1405ق.
☑️ کانال رسمی مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت #آیت_الله_بهجت قدسسره
✅ @bahjat_ir
1_1117247002.pdf
146.9K
روضه ورودیه
بازنشر
کانال روضه های مکتوب
https://eitaa.com/rozehayemaktoub
متن روضه اهل بیت (منبع متون کانال روضه های مکتوب)
روضه ورودیه بازنشر کانال روضه های مکتوب https://eitaa.com/rozehayemaktoub
گویا فایل برای برخی دوستان باز نمی شد دوباره فرستادم
سند معتبر انقلاب عاشورا
حضرت رقیّه سلام الله علیها
دنیا چرا جلال تو را در نظر نداشت
افسوس کز مقام بلندت خبر نداشت
ای مصحفی که چشم خدا بر فراز نی
یکدم زآیه های رخت چشم، بر نداشت
تاریخ غربت علوی در حدیث شام
چون صفحه ی رخت سندی معتبر نداشت
تا شام را مدینه کند قبر کوچکت
از تو حسین، فاطمه ای خوب تر نداشت
غیر از شبی که بود چراغت سر پدر
یک شب خرابه ی تو چراغ سحر نداشت
عمر کم تو در سفر شام شاهد است
مثل تو سیّد الشّهدا هم سفر نداشت
با آنکه ناله ات جگر سنگ را شکافت
آهت به قلب خصم ستمگر اثر نداشت
هر تیر غم که خواست برد حمله بر دلت
جز سینه ی مقدُس زینب سپر نداشت
غیر از تو ای سه ساله بزرگ شام
دنیا چنین سفیر به سنّ صِغر نداشت
بی اشگ تو خرابه فراموش گشته بود
بی آه تو چراغ اسارت شرر نداشت
زینب به شام با همه ی درد و داغ ها
داغی چو داغ ماتم تو بر جگر نداشت
بر قبر بی چراغ تو تا صبح اشگ ریخت
صورت زروی خاک مزار تو بر نداشت
دُرّ یتیم فاطمه اش رفت زیر خاک
جز اشگ دیده بهر عزایش گهر نداشت
دنیا بدان! که جای کفن آن عزیز جان
جز جامه ی سیاهِ اسارت به بر نداشت
زیبد کند به امّت اسلام مادری
آن کودک خرابه نشین کو پدر نداشت
چون آفتاب سوخت در آغوش آفتاب
چتری به غیر زلف پریشان به سر نداشت
جان داد در خرابه کنار سر پدر
چون طایری که بال زد و بال و پر نداشت
کی دیده یک سه ساله شود فاتح دمشق
دنیا به یاد همه فتح و ظفر نداشت
روی کبود و هجر رخ یار و دفن شب
گویی جز ارث فاطمه ارثی دگر نداشت
از کربلا گرفته الی شام دم به دم
با مرگ رو به رو شد و بیم از خطر نداشت
«میثم» چو این قصیده ی جانسوز می سرود
جز اشگ و آه و سوز دل و چشم تر نداشت
استاد سازگار
حضرت رقیه (سلام الله علیها)
من دسته گل پرپر گلزار حسینم
من شمع فروزان شب تار حسینم
من کنج قفس مرغ گرفتار حسینم
من عاشق دل باخته و یار حسینم
من کعبۀ دل قبله جان همه هستم
سر تا به قدم آینۀ فاطمه (س) هستم
هر چند ستم دیده و مظلوم و صغیرم
در گوشۀ ویرانه گرفتار و اسیرم
ای مردم عالم مشمارید حقیرم
کز جانب سر سلسلۀ عشق، سفیرم
با گریۀ پیوسته و غم های نهانم
حاکم به دل و جان همه خلق جهانم
در بحر شرف گوهر یکدانه منم من
بر شمع ولا سوخته پروانه منم من
بر اهل عزا ماه عزاخانه منم من
امیّد دل عاقل و دیوانه منم من
من فاطمۀ کوچک و ناموس خدایم
پیغامبر خون تمام شهدایم
ای خلق گرفتار بیائید بیائید
در خانه من دست گدائی بگشائید
بر دامن ویرانۀ من چهره بسائید
و زخاک درم رنگ غم از دل بزدائید
من کودکم اما به خدا کودک وحیم
در آل علی فاطمۀ کوچک وحیم
اسلام، شفا یافت زخون جگر من
توحید، چراغی است زآه سحر من
بگذار بخندند به اشک بصر من
وز چار طرف سنگ ببارد به سر من
جان دو جهان در بغلم باز کشیده
با دست خدائیش زمن ناز کشیده
امروز اگر گوشۀ ویرانه غریبم
رفته است زکف سلسلۀ صبر و شکیبم
بیمارم و بر درد همه خلق طبیبم
جان بر کف و خود منتظر وصل حبیبم
زود است که لب بر لب بابا بگذارم
تا سر به سر شانۀ زهرا (س) بگذارم
امشب شب وصل است دلم داده گواهی
نوری به سویم پر کشد از قلب سیاهی
خورشید به ویرانه سرایم شده راهی
ویرانۀ من پُر شده از نور الهی
آوای منادی به من زار رسیده
جان پیشکش آرید که دلدار رسیده
یار آمده با طلعت همچون قمرش باز
گردد زطبق باز به من چشم ترش باز
روشن شده این خسته، چراغ سحرش باز
ای دست، کمک کن که بگیرم به برش باز
تا روی ورا بر روی قلبم بگذارد
افسوس که دستم به بدن تاب ندارد
ای سر چه شد امشب به من زار زدی سر
از لطف، بر این مرغ گرفتار زدی سر
صد بار مرا کشتی و یک بار زدی سر
چون بود که در خانۀ اغیاز زدی سر
در گوشۀ ویران، قمر من شدی امشب
از لطف، چراغ سحر من شدی امشب
مهمان منی سفرۀ رنگین مرابین
دست تهی و سینۀ سنگین مرا بین
رخسار کبود و سرخونین مرا بین
در تلخی غم لحظۀ شیرین مرا بین
گر دست دهد پای دویدن زتو گیرم
آن قدر به دور تو بگردم که بمیرم
بین عاشق صد بار زغم مردۀ خود را
بر شانۀ جان، کوه ستم بردۀ خود را
برگیر به بر طوطی افسردۀ خود را
در گوشۀ ویران، گل پژمردۀ خود را
صد کوه غم از کودک تو خم نکند پشت
ای مونس جان درد فراق تو مرا کشت
بگذار رها گردد، جان از بدن من
بگذار بود نام تو آخر سخن من
بگذار شود پیرهن من کفن من
بگذار به ویرانه شود دفن، تن من
دردا که عدو دوخت زخواندن دهنم را
(میثم) برسان بر همه عالم سخنم را
استاد سازگار
حضرت رقیه (سلام الله علیها)
دخترم! بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود؟
گوشۀ ویرانه جای بلبل زهرا نبود
جان بابا! خوب شد بر ما یتیمان سر زدی
هیچ کس در گوشۀ ویران به یاد ما نبود
دخترم! روزی که من در خیمه بوسیدم تو را
ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود
جان بابا! هر کجا نام تو را بردم به لب
پاسخم جز کعب نی، جز سیلی اعدا نبود
دخترم! وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت؟
عمّه آیا در کنارت بود بابا یا نبود
جان بابا! هم مرا، هم عمّه ام را می زدند
ذرّه ای رحم و مروّت در دل آن ها نبود
دخترم! وقتی عدو می زد تو را بر گو مگو
سیّد سجّاد زین العابدین (ع) آن جا نبود؟
جان بابا! بود امّا دست هایش بسته بود
کس به جز زنجیر خونین یار آن مولا نبود
دخترم! آن شب که تنها اوفتادی از نفس
مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود؟
جان بابا! من دویدم زجر هم می زد مرا
آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا (س) نبود
دخترم! من از فراز نی نگاهم بر تو بود
تو چرا چشمت به نوک نیزۀ اعدا نبود؟
جان بابا! ابر سیلی دیده ام را بسته بود
ورنه یک لحظه دل من غافل از بابا نبود
دخترم! ماشورها بر شعر (میثم) داده ایم
ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود
جان بابا! دست آن افتاده را خواهم گرفت
زآن که او جز مادح و مرثیه خوان ما نبود
استاد سازگار
حضرت رقیه (سلام الله علیها)
روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من
سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من
وقتی که شبهای تارم در انتظار سپیده است
خورشید او می تراود از روزن کوچک من
یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم ببینید
دستان خود حلقه کرده است بر گردن کوچک من
می خواستم از یتیمی ، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده است بر دامن کوچک من
گفتم تن زخمی اش را ، عریانی اش را بپوشم
دیدم بلند است و، کوتاه پیراهن کوچک من
در این خزان محبت دارم دلی داغ پرور
هفتاد و دو لاله رسته از گلشن کوچک من
از کربلا تا مدینه یک دفتر خاطرات است
با رد پایی که مانده است از دشمن کوچک من
دنیا چه بی اعتبار است در پیش چشمی که دیده است
دار الامان جهان را در دامن کوچک من
آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده ای را
شاخه گلی می گذارند بر مدفن کوچک من
استاد محمدعلی مجاهدی