فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخابات به مرحلهٔ دوم رفت
🔹کل آرای شمارششده: ۲۴.۵۳۵.۱۸۵ رأی
🔹مسعود پزشکیان: ۱۰.۴۱۵.۱۹۱ رأی
🔸سعید جلیلی: ۹.۴۷۳.۲۹۸ رأی
🔹محمدباقر قالیباف: ۳.۳۸۳.۳۴۰ رأی
🔸مصطفی پورمحمدی: ۲۰۶.۳۹۷ رأی
🔸میزان مشارکت: حدود ۴۰ درصد
@Farsna
و آماده شویم برای تلاش بعدی...
جبهه ی انقلاب هنوز فرصت برای پیروزی دارد💪
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان هفت روز دیگه #شروعماهمحرم داریم #هئیتدمعةالرقیهسلامعلیهاکهجوانو نوجوانهایدهههفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای #برپایهئیتاهلبیت تلاش میکنن شما هم اگر میخواید #سهیمباشید میتونید در
#خریدسیستموکارهایایستگاهصلواتیسهیمباشید
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
و آماده شویم برای تلاش بعدی...
جبهه ی انقلاب هنوز فرصت برای پیروزی دارد💪
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوهفت
ماهان داد و فریادش رو کرد و خواست از اتاق بیرون بره که دوباره صدای زنگ بلند شد.
زندایی که همیشه از اومدن دایی می ترسید، نگران گفت
-یعنی کیه؟
ماهان چرخید و نگاهش رو به مادرش داد و اخمی در هم کشید.
-فکر کنم ...نرگسه...قرار بود...بیاد اینجا
نگاه ماهان و مادرش سمت من کشیده شد وانگار کمی خیال زندایی راحت شد.
-من...من برم در رو بازم؟
زینت برای کسب اجازه این رو گفت و ماهان تند جوابش رو داد
-نه شما زحمت نکش، می خوای ثمین بره باز کنه.
زینت بیچاره چیزی نگفت و هول دستپاچه و سمت آیفن رفت.
با احتیاط از کنار ماهان رد شدم و از اتاق بیرون اومدم.
سمت در سالن رفتم تا زیاد نرگس رو معطل نگذارم
زینت طبق عادتش بدون اینکه از شخص پشت در بپرسه، دکمه ی آیفن رو زد و با این کارش دوباره صدای اعتراض ماهان بلند شد.
-واسه چی در رو باز می کنی وقتی نمی دونی کی پشت دره؟ تو چرا یاد نمی گیری اول بپرسی بعد باز کنی؟
زینت که حسابی ترسیده بود، سریع سمت ماهان چرخید و با رنگ و روی پریده نگاهش کرد
-ای وای...حواسم نبود آقا...ببخشید...آخه کسی که اینجا نمیاد...گفتم حتما دوست ثمین خانمه...
ماهان با چند قدم بلند جلو اومد و خواست چیزی به زینت بگه که با صدای برخورد محکم در حیاط هم اون ساکت شد هم من با دیدن شخصی که وارد حیاط شد، جلوی در سالن سر جام میخکوب شدم.
مطمئناً اگه دایی الان اینجا بود اینقدر نمی ترسیدم که از حضور مهران وحشت کرده بودم.
آدمی که بخاطر هوسرانی خودش، حد و مرز انسانیت رو رد کرده بود و باعث مرگ یک زندگی شده بود.
با دیدن مهران، حتی چند لحظه نفس کشیدن هم یادم رفته بود.
وحشت زده لباسم رو روی سینه ام چنگ زدم و با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهم سمت در حیاط خشک شده بود.
صدای ماهان رو از پشت سرم شنیدم که با تعجب گفت
-کیه اینجوری؟
جلو اومد و کنار من ایستاد تا ببینه شخصی که اینجور با سر و صدا وارد خونه شده کیه؟
هنوز نگاهم به بیرون بود که صدای نفس سنگین و لحن پر حرص ماهان رو شنیدم
-این اینجا چی می خواد؟
قدمی سمت در برداشت و متوقف شد، به سمت من چرخید با غیظ گفت
-اینجا واینسا برو تو اتاق.
با همون چشمهای گرد شده و حالت وحشت زده، نگاهم رو به چشمهاش دادم.
انگار مغزم قفل کرده بود و به پاهام فرمان نمی داد.
با دیدن حال من، رنگ نگاه ماهان تغییر کرد و گنگ و متعجب از رفتارم گفت
-نترس! نمیذارم بیاد بالا
مگه می شد نترسم؟
نمی دونم ماهان از کارهای برادرش خبر داشت یا نه؟
ولی من خبر داشتم، و بنطر من هیچ آدمی ترسناک تر از مهران نبود.
ماهان که دید از جام تکون نمی خورم، و نگاهش رو به زینت داد و با همون لحن ملایمش گفت
-ببرش تو اتاق، تا نگفتم هم بیرون نیاید.
زینت که نمی خواست دوباره ماهان رو عصبی کنه، چشمی گفت سریع جلو اومد و دست من رو گرفت.
-بیا بریم ثمین جان
تا سمت اتاق چرخیدم، زندایی رو دیدم که با اخم نگاهش به بیرون بود و با عتاب رو به پسرش گفت
-ماهان، این حق نداره پاش رو تو خونه زندگی من بذاره، فهمیدی؟
عکس العمل ماهان رو ندیدم و فقط ادامه ی راه تا اتاق رو رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
🖼 قاضیزاده هاشمی: از هوادارانم و آقایان قالیباف، زاکانی و ستادهای انتخاباتی آنها میخواهم از آقای جلیلی حمایت کنند.
@Farsna
❌️متن کامل بیانیه محمدباقر قالیباف در حمایت از سعید جلیلی
🔻من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهممن ینتظر و ما بدلوا تبدیلا
🔻انتخابات ۸ تیر نشانه باور عمیق نظام جمهوری اسلامی و رهبر فرزانه انقلاب به مردم سالاری دینی است که پنجره فرصت تغییرات را از درون ساختار انتخابات فراهم می کند و اجازه می دهد جریان های متعدد با سلیقه های مختلف بتوانند در رقابتی سالم و عادلانه ، خود را به مردم عرضه کنند و مردم عزیز با مشارکتی موثر مدیران اجرایی خود را انتخاب کنند.
🔻اینجانب خدا را شاکرم علی رغم اینکه منطق سیاسی حکم بر ماندن من در جایگاه ریاست مجلس می کرد، در انجام تکلیف و دوری از تخریب های گسترده، بر کرسی عافیت طلبی تکیه نزدم. خوشحال هستم که با هدایتهای الهی در این لحظه تاریخی برای عدم بازگشت به دوره خسارت بار دهه ۹۰ و ناتمام نماندن راهی که با شهید رییسی شروع کرده بودیم، چه برای آمدن و چه برای کنار نرفتن تردید به خود راه ندادم و شرمنده شهدا و امام شهدا نشدم که این حضور فرصتی را برای جریان انقلابی در دور دوم انتخابات فراهم کرد و خداوند نیز بر این حقیر منت گذاشت و قلب های بزرگان و متنفذان اخلاقی، مذهبی، آیینی، حوزوی و دانشگاهی و همچنین عموم مردم نجیب و اقشار محترم را بر حمایت از این بنده پرتقصیر هدایت کرد که ضروری می دانم از همه کسانی که با بزرگ منشی بر اینجانب لطف داشتند، تشکر ویژه کنم و بابت فشارهای غیراخلاقی که بخاطر این حمایت متحمل شدند، از خداوند طلب اجر کنم.
🔻آنها در لحظه مهم تصمیم، هزینه دادن را بر مصلحت اندیشی ترجیح دادند. بزرگی ارزش این حمایت برای من بیش از همه روشن است چرا که می دانم این بزرگان هیچ گاه خود را برای فردی هزینه نمی کنند مگر برای انجام تکلیف الهی.
🔻همچنین لازم است تاکید کنم راه هنوز پایان نیافته است و علی رغم اینکه اینجانب برای شخص آقای دکتر پزشکیان احترام قائل هستم، اما بدلیل نگرانی از برخی اطرافیان ایشان، از همه نیروهای انقلابی و حامیان خود میخواهم که کمک کنند تا جریانی که مسبب بخش مهمی از مشکلات اقتصادی و سیاسی امروز ما است، به عرصه قدرت باز نگردند لذا همه باید تلاش کنیم تا نامزد جبهه انقلاب آقای دکتر جلیلی بعنوان رئیس دولت چهاردهم انتخاب شوند.
🔻در پایان وظیفه خود می دانم سپاس خود را از رهبرفرزانه انقلاب که با هدایت های خود مسیر انتخابات را در جهت مشارکت حداکثری و انتخاب اصلح هموار کردند، اعلام کنم و از همه حامیان خود که مظلومانه ، تحت بیشترین فشارها و تخریب های همه جانبه برای بازگرداندن گفتمان عقلانیت انقلابی و کارآمدی شبانه روز تلاش کردند تشکر فراوان می کنم و اطمینان دارم مورد لطف شهدا مخصوصا شهید سلیمانی قرار گرفتهاند.
والسلام
✍محمد باقر قالیباف
🎬 #بیداری_مدیا برای بیداری وجدانها👇
@Bidari_Media
هدایت شده از دُرنـجف
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوهشت
-زینت...یه...یه لیوان آب...
با صدای بی جون و بریده بریده ی زندایی، هر دو به سمتش برگشتیم.
رنگ به صورت نداشت و دوباره حالش بد شده بود.
دستم رو از دست زینت رها کردم و راه رفته رو به سمت زندایی برگشتم.
-زتدایی چی شد؟
-خدا مرگم بده خانم جان، چی شد؟
نگران رو به زینت گفتم
-برو آب بیار
بی معطلی سمت آشپزخونه رفت. زندایی چشم بست و سری تکون داد و گفت
-برو...برو تو اتاق...من خوبم.
هم از حضور مهران ترسیده بودم، هم نگران حال زندایی.
گرچه فاصله ی این حملات عصبیش خیلی زیاد شده بود ولی هنوز هم حالش نگران کننده بود.
صدای عصبی ماهان بلند شد و نگاهم رو سمت بیرون کشید
-چه خبرته؟ کی به تو اجازه سرت رو بندازی پایین و بیای تو خونه؟
صدای مهران رو هم از داخل حیاط شنیدم
-چیه، بخوام بیام خونه مادرم هم باید از تو اجازه بگیرم؟
و ماهان که با لحن تمسخر آمیزی جوابش رو داد
-دهنت رو آب بکش بابا، خونه ی مادرم!
مکثی کرد و طلبکار پرسید
-میگم واسه چی اومدی اینجا؟
با صدای زینت، نگاه از در سالن گرفتم
-خانم جان این قرص رو بخورید، اینم آب.
قرصی که توی دستش بود رو به زندایی داد.
زندایی کمی آب خورد و نگران گفت
-دلم شور می زنه، مهران فقط دنبال شره.
-نگران نباشید خانم جان، آقا ماهان هستند دیگه...
زینت سعی در اروم کردن زندایی داشت و من هنوز حواسم به شاخ و شونه کشیدن های اون دو برادر بود.
با وجود ترسی که از مهران داشتم، اروم و با احتیاط سمت در قدم برداشتم تا دید بهتری توی حیاط داشته باشم،
کنار در، پشت پرده ایستادم و از گوشه ای نگاهم به اون دو برادر بود.
-ثمین، برگرد تو اتاق. یه وقت مهران میاد بالا.
در جواب زتدایی چیزی نگفتم و فقط نگاهم به اون دو نفر بود.
حواسم بود که اگه مهران نزدیک بشه سریع سمت اتاق برم.
هر دو سینه سپر جلوی هم ایستاده بودند و مهران برگه ی توی دستش رو بالا گرفت و با عصبانیت گفت
-اومدم ببینم این چیه؟
ماهان در یک حرکت برگه رو از دست مهران کشید و نگاهی کرد و حق به جانب گفت
-چیه؟ حکم دادگاه. سواد نداری یا کوری نمی بینی؟
-آره حکم دادگاهه، وثوقی اورده. ولی توش چی نوشته؟
ماهان که معلوم بود حوصله ی کل کل با برادر مزاحمش رو نداره، برگه رو جلوش پرت کرد و گفت
-سواد داری بخون ببین چی نوشته، هِلِک هلک اومدی اینجا از من بپرسی؟
مهران که از این همه حق به جانب بودن ماهان عصبی شده بود، با حرص قدمی جلو برداشت و به برگه ای که روی زمین افتاده بود اشاره کرد.
- تو اون روز رفتی دادگاه چه غلطی کردی که الان برعلیه ما حکم دادند و دفاعیات اون مردک رو قبول کردند؟
ماهان خونسرد نگاهش کرد و با لحن تحقیر امیزی گفت
-الان من باید به تو جواب پس بدم که چکار کردم؟ برو بابا به لفت لیست برس، تو رو چه به این کارها
دستی توی هوا تکون داد و سمت پله ها برگشت.
-رفتی در رو پشت سرت ببند
مهران با حرص قدمی جلوتر گذاشت و گفت
-بابا من رو فرستاده، می خواد بدونه چند روز پیش روز تو دادگاه چکار کردی؟
ماهان با همون خونسردی پاش رو روی اولین پله گذاشت و گفت
- غلطای اضافی به تو نیومده، برو بگو بزرگترت بیاد.
مهران که دیگه تحمل رفتارهای برادرش رو نداشت، با عصبانیت چند قدم جلو برداشت و از پشت سر چنگی سر شونه ی ماهان زد
-صبر کن ببینم، کجا سرت رو اتداختی پایین داری میری؟
و این رفتارش بالاخره باعث شد ماهان هم عصبی بشه.
تیز سمتش چرخید و ضربه ی محکمی به سینه اش زد که چند قدم عقب رفت.
-بهت گفتم راهت رو بکش و برو،
من تو رو در حدی نمی بینم که بخوام بهت جواب پس بدم، همه اختیارات شرکت دست منه، دوندگی و زحمت و بدبختیش دست من بوده حالا به چه حقی اومدی من رو سین جیم می کنی؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
سلام
خوبید که ان شاالله؟
دارید برای انتخابات کار می کنید دیگه؟
کی خسته اس؟😃
دشمننننن🤓
میدونید اصلا وقت نداریم
این چند روز هم یه فرصت هست که خدا به ما داد تا جبران کم کارهامون رو بکنیم.
پس دیگه هیچ توجیهی وجود نداره که کسی بیکار بمونه.
باید جهاد تبیین کرد
اما چجوری؟
اولا اینکه گوشی دستت گرفتی نشستی تند تند از این گروه به اون گروه و به پی وی افراد پست فوروارد می کنی اونم تو ایتا هیچ فایده نداره✋
یا اینکه تو گروها مدام با این و اون بحث میکنی، اونم بحث فرسایشی و بی نتیجه.
بعدم فکر میکنی داری جهاد تبیین میکنی!
اینا فقط انرژی از آدم میگیرن
هیچ فایده ای هم ندارند.
پس چکار کنیم؟
الان باید نفر به نفر کار کنیم
حتی با پیامک هم کار درست نمیشه!
اول اینکه بگرد دنبال محتواهای خوب
اگه محتوا نداشته باشی و بخوای تبلیع کنی ممکنه کار رو بدتر خراب کنی.
احساسی نباید حرف بزنی
باید با دست پر بری جلو
حالا یا حضوری یا تلفنی
ولی باید اصولش رو بدونی و قدرتمند بری جلو
نه که غیر اصولی کار کنی و همون چندتا رای رو هم خراب کنی
این خیلی مهمه❌
آقا من توانایی اینکه برم با بقیه صحبت کنم ندارم.
همون پست فوروارد کنم خوبه؟😢
نخیر😐
خیلی کارای دیگه هست
مثلا چی؟
مثلا میتونی بگردی ادمهایی که توانایی خوب حرف زدن دارند و اصول کار رو بلدند پیدا کنی.
بعدش تو اطرافیانت
دوست، فامیل، آشنا، همشهری و... کسایی که میدونی لازمه باهاشون صحبت بشه تا بتونند درست رای بدند رو به اون آدم معرفی کن تا روشون کار کنه.
خودت نمی تونی؟
بگرد پیدا کن لیست شون رو بده به اونایی که می تونند.
اونا رو اگه نشناختیم چجوری پیدا کنیم؟
پاشو برو ستاد این آدمها رو پیدا کن
پرس و جو کن پیدا شون کن
خب دیگه چکار کنیم؟
می بینی یه عده می خوان کار کنند ولی امکانات کمه براشون
مثلا یه عده تبیین گر می خواند برند تو روستاها شما ماشین داری، پاشو برو کمکشون هر جا خواستند برند ببرشون.
یا اینکه ببین یه عده می خواندبا مکالمه ی تلفنی تبیین کنند
حداقل میتونی شارژ براشون بخری و از لحاظ مالی کمکشون کنی.
یا اینکه می خواند بسته های تبلیعاتی آماده کنند
تا حدی که وسعت میرسه از لحاظ مالی کمک کن.
خلاصه خیلی کارها هست
اونقدر کار هست که دیگه وقت نکنیم بشینم تو ایتا پست فوروارد کنیم.
پاشید با هرچی توان دارید برید کف خیابون
مردم حقیقی رو دریابید.
مجازی رو بذارید برای اونا که قدرت تولید محتوای بالایی دارند.
برند تو اینستا و تلگرام و...
هر وقت همه مون احساس وظیفه کردیم و یه گوشه ی کار رو گرفتیم،
مطمئن باشید خدا هم راه رو برامون باز میکنه و پیروزی و نصرت عطا میکنه.
الان هرچی میکشیم
از کم کاری خودمون
و تفرقه افکنی هایی هست که بین دو گروه ایجاد شد.
ولی هر چی بود گذشت
الان دیگه وقت حسرت خوردن و متهم کردن همدیگه نیست.
دیر بجنبیم کار از دستمون در رفته
پس یا علی بگو
هر چقدر میتونی کمک کن!
ماشاالله دوستان تو پی وی ما اینقدر پست فوروارد میکنند
ما که نمیخونیم😐
کار بیهوده ایه
مطمئن باش شما که میفرستی
کنار شما صد نفر دیگم میفرستند
گاهی اصلا باز نمی کنیم
گاهی هم باز میکنیم و رد میشیم
پس این کارها بی فایده اس و هیچ کس با این کارها نظرش عوض نمیشه
پس دوستان لطفا بجای اینکه پستهای تکراری پی وی ادمین بفرستید😁
بیاید از ایده هایی که میشه انجام داد برامون بگید تا در اختیار بقیه هم بذاریم و کار کنیم
روزهای التهاب🌱
ماشاالله دوستان تو پی وی ما اینقدر پست فوروارد میکنند ما که نمیخونیم😐 کار بیهوده ایه مطمئن باش شما
عزیزان گفتم ایده بدید
نه که پست هاتون رو بیشتر فوروارد کنید پی وی 😐😂
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدونه
-بهت گفتم راهت رو بکش و برو،
من تو رو در حدی نمی بینم که بخوام بهت جواب پس بدم، همه اختیارات شرکت دست منه، دوندگی و زحمت و بدبختیش دست من بوده حالا به چه حقی اومدی من رو سین جیم می کنی؟
هر دو برادر چشم تو چشم انداخته بودند و مهران پر حرص گفت
-فکر کردی بابا نفهمیده چند وقته سر و گوشت می جنبه و معلوم نیست داری چکار می کنی؟
-عه؟ بابات چه کشف مهمی کرده، حالا این وسط تو حرص چی رو می خوری؟
علف و یونجه ات کم شده؟
-گوش کن عوضی، من نمیذارم تو هر غلطی دلت خواست بکنی، وثوقی همه ی خبرا رو به من میده.
-دِکی، وثوقی خودش از همه جا بیخبره. مثلا می خواد چه خبری بده که مهم باشه؟
-همچین بی خبر هم نیست.
حداقل از ماجرای این دادگاه اخری خوب خبر داره.
می دونه تو چجوری بندو آب دادی و یه زمین اوکازیون رو نفله کردی
ماهان اصلا نمی خواست برادرش رو جدی بگیره مدام با طعنه و تمسخر جوابش رو میداد
-عه، باریکلا کلاغ خوش خبر. دیگه چیا می دونه این جناب وثوقی؟
و مهران حرصی تر از قبل گفت
-مثلا می دونه ما چه مدارکی جمع کرده بودیم
ولی تو، دو روز قبلش رفتی همه رو از وثوقی گرفتی و گفتی خودت می خوای با قاضی حرف بزنی.
گفته بودی می تونی قاضی رو با پول راضی کنی.
-خب گفتم، حالا مشکل تو چیه؟
-اره گفتی، همه مدارک رو هم از وثوقی گرفتی.
با اون مدارک میشد راحت حکم دادگاه رو به نفع خودمون بگیریم.
صدای مهران بلتد شد و ادامه داد
-ولی توی احمق هیچ کدوم از اون مدارک رو تو دادگاه رو نکردی، و به قاضی نشون ندادی چرا؟
ماهان چشم بست و کلافه دستش رو بالا برد
-صدات رو بیار پایین، این اراجیف رو وثوقی گفته که گندهای خودش رو بپوشونه.
خودتم خوب میدونی اون مدارک جعلی بود.
اون آدمی هم که پشت اون میز نشسته قاضیه، مثل تو که گاگول نیست فهمید مدارک جعلیه.
مهران که از شدت حرص در حال انفجار بود، دندونی روی هم سایید و گفت
-تو اصلا هیچ کدوم رو تو دادگاه نشون ندادی، قاضی چجوری فهمید جعلیه؟
-تا اون حدی که لازم بود نشون دادم، اگه بیشتر اصرار می کردم برامون دردسر میشد.
بعدم اون یارو صاحب زمین هم کم سند و مدرک نداشت که بتونه ادعاش رو ثابت کنه.
مهران که دید هیچ جوره حریف برادرش نمیشه چند لحظه فقط با حرص نگاهش کرد.
-ولی وثوقی مطمئن بود که تو حتی یه برگه از اون مدارک رو نشون ندادی، بعدم معلوم نیست کدوم گوری نیست و نابودشون کردی که کسی سراغشون نیاد.
ولی من حواسم بهت هست، تا نفهمم چکار می کنی ولت نمی کنم.
انگشت اشاره اش رو به نشانه ی تهدید بالا آوردو باصدایی که از شدت حرص دو رگه شده بود گفت
-اما بترس از اون روزی که من سر از کارت دربیارم، اونوقت می دونم باهات چار کنم.
ماهان که حتی تهدید برادرش براش مسخره بود، دست بالا برد و دست مهران رو گرفت و پایین آورد
-باشه ترسیدم، حالا برو دیگه نبینمت!
مهران بدون اینکه نگاه از ماهان برداره، دستی به یقه ی کتش کشید و با قدمهای پر حرص سمت در رفت و از خونه بیرون زد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 اظهارات جالبتوجه پروفسور فروزاننیا فوق تخصص جراح قلب درباره پزشکیان
برسونید دست کادر درمان عزیزمون که توجیهشون برای رای به پزشکیان، پزشک بودنش بود.
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان هفت روز دیگه #شروعماهمحرم داریم #هئیتدمعةالرقیهسلامعلیهاکهجوانو نوجوانهایدهههفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای #برپایهئیتاهلبیت تلاش میکنن شما هم اگر میخواید #سهیمباشید میتونید در
#خریدسیستموکارهایایستگاهصلواتیسهیمباشید
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوده
ماهان یکی دو قدم سمت در حیاط رفت.
هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرد و خیره به در بسته، وسط حیاط ایستاد.
بعد از چند لحظه نگاه از در گرفت و سر به زیر انداخت.
با نوک کفشش ضربه ای به سنگ کوچک جلوی پاش زد و با نگاهش ردّ سنگ را تا باغچه دنبال کرد.
کمی داخل حیاط قدم زد و چنگی لای موهاش کشید.
انگار نگران بود.
انگار حرفهای مهران ذهنش رو مشغول کرده بود!
دوباره نگاهش سمت در رفت و کمی همونجا موند.
-ماهان!
با صدای زندایی، نگاه من از ماهان و نگاه ماهان از در گرفته شد.
با ویلچرش خودش رو جلوی در سالن رسونده بود و نگران، پسرش رو صدا زد.
ماهان نگاهش رو به مادرش داد و منتظر بود تا حرفش رو بزنه.
-مهران رفت؟
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید
-آره، رفت
-چکار داشت؟ چی می گفت؟
ماهان کمی خیره به مادرش نگاه کرد و بدون اینکه جوابی بده، با قدمهای سنگین از پله ها بالا اومد.
کفشهاش رو پشت در گذاشت و وارد سالن شد،
اول نگاهش به من افتاد و با لحن ملایمی گفت
-مگه نگفتم برو تو اتاق؟ اینجا گوش وایسادی؟ اگه مهران میومد بالا که میدیدت.
خجالت زده سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
نگاه از من گرفت و در سالن رو بست و پشت صندلی مادرش ایستاد و صندلی رو سمت مبلها چرخوند.
جلو رفت و خودش روی مبل نشست.
دستهاش رو روی پاش، تکیه گاه بدنش کرد و به جلو خم شد.
سیبی از داخل ظرف روی میز برداشت و مشغول پوست کندن شد.
نگاهش به سیب توی دستش بود، اما فکرش جای دیگه.
-ماهان، بگو مهران چی می گفت؟ من دلم شور میزنه، تو چکار کردی؟
ماهان کمر صاف کرد و تکیه داد.
یه پاش روی پای دیگه اش انداخت و رو به زندایی لبخندی زد.
تکه ای از سیب توی دستش رو با نوک چاقو سمت زندایی گرفت و با حالتی که سعی داشت وانمود کنه بی خیاله گفت
-هیچی، اومده بود سر از کار من در بیاره
-خب...مگه تو داری چکار می کنی؟
ماهان گازی به سیبش زد و با حفظ همون لبخند گفت
-هیچی، منصور رو سنگ قلاب کردم.
زندایی که خیلی نگران بود، کلافه سری تکون داد و گفت
-درست حرف بزن من بفهمم چی میگی، داری چکار می کنی؟
سر به سر منصور نذاری یوقت!
ماهان همینجور که سیب توی دستش رو می خورد، تک خنده ای کرد و گفت
-کاریش ندارم، مگه خودت نگفتی تا حسابم رو از حسابش جدا نکنم قبولم نداری؟
خب دارم یکاری می کنم قبولم داشته باشی.
نگرانی زندایی بیشتر شد. فشاری به چرخهای صندلیش داد و خودش رو به مبل نزدیک تر کرد
-من همینجوری قبولت دارم، تو رو خدا خودت رو با منصور در ننداز.
اصلا...اصلا همه چیز رو بسپر به مهران و خودت رو بکش کنار.
-تو الان نگران چی هستی؟ منصور اگه بخواد هم نمی تونه بر علیه من کاری بکنه.
همه دار و ندارش دست منه.
مثل همین زمینی که تو دادگاه از زیر پاش کشیدم، بقیه زندگیشم می تونم ازش بگیرم.
ابرویی بالا انداخت و با حالت پیروزمندانه ای گفت
-اگه گوشتش زیر دندونم نبود که الان مهران رو نمیفرستاد سراغ من، خودش میومد از زندگی ساقطم می کرد.
این رو گفت و قهقه ای زد و دوباره نگاهش رو به مادرش داد.
-نگیر اون قیافه رو به خودت، هر چی نباشه من دست پرورده ی منصورم. رگ خوابش دستمه.
زندایی نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
-نمی دونم والا، چی بگم؟
من فقط نگرانتم، چون منصور رو خوب میشناسم.
ماهان گاز آخر رو از سیبش برداشت و با دهان پر گفت
-نباش، نگران هیچی نباش. همه چی خوبه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهای التهاب🌱
🎥 من آیتالله نیستم 🔹شهید رئیسی مرا وکیل خود برای ثبتنام در انتخابات خبرگان رهبری کرد. وقتی خبردار
واقعا فرق نمی کنه کی رییس جمهور باشه؟😢
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدویازده
ماهان خونه ی مادرش موند و قصد رفتن نداشت.
روی مبل لم داده بود کنترل توی دستش مدام شبکه های تلوزیون رو عوض می کرد.
اما فقط نگاهش به تلوزیون بود و اما حواسش نه!
از وقتی مهران رفته بود، دیگه مثل قبل نبود.
اصلا حواسش به دور و برش نبود و چیزی به شدت فکرش رو مشغول کرده بود.
صدای اذان مغرب بلند شد برای وضو از اتاق بیرون اومدم.
ماهان هنوز همونجا نشسته بود، انگار خسته شد و تلوزیون رو خاموش کرد و کنترل رو روی میز انداخت.
از جا بلند شد و بی هدف توی سالن قدم می زد.
نگاه از ماهان گرفتم و خواستم سمت سرویس برم.
زینت رو دیدم که توی آشپزخونه سر میز نشسته و لپه های توی سینی رو پاک می کنه.
وارد آشپزخونه شدم.
-هوا داره تاریک میشه، مگه شما نمیرید؟
سر بلند کرد و نگاهم کرد، تن صداش رو پایین آورد و با درموندگی گفت
-زنگ زدم خواهرم رفت پیش بچه ها، تا آقا اینجاست جرات نمی کنم برم.
دیدی که صبح چه قشقرقی راه انداخته بود که چرا نیستم؟
-خیلی خب، اگه کاری دارید بگید کمک کنم.
-نه کاری که نیست. من برای شام سوپ گذاشتم ولی خانم گفتند یه غذای دیگه هم بذارم شما و آقا سوپ نمی خورید.
-نه بابا لازم نیست. همون سوپ کافیه.
اگه کاری ندارید من برم وضو بگیرم نماز بخونم.
-نه کاری نیست، برو عزیزم
از آشپزخونه بیرون اومدم، زندایی هم برای نماز آماده می شد.
میز مخصوصش رو جلوش گذاشتم و جانماز سفید رنگش روی میز پهن کردم.
وارد سرویس شدم و وضو گرفتم و چند دقیقه بعد بیرون اومدم.
زندایی توی سالن مشغول نماز بود، سمت اتاق رفتم. کنار در ایستادم و لحظه ای چرخیدم تا ببینم ماهان کجاست؟
اون طرف سالن دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و نگاه عمیقش به مادرش دوخته شده بود.
تو همه ی این مدتی که اینجا بودم، هیچ وقت اینقدر آروم و ساکت ندیده بودمش و حالا این رفتارش برام جای سوال بود.
وارد اتاق شدم و جوری که ماهان متوجه من نشه،کنار در ایستادم و نگاهش می کردم و رفتارش زیر نظر داشتم.
بالاخره تکیه از دیوار برداشت و سمت مادرش رفت.
روی مبلِ کنارِ ویلچر نشست و دوباره نگاهش رو به صورتش مادرش داد که مشغول ذکر تشهد و سلام نمازش بود.
زندایی سلام نمازش رو داد، خم شد و بوسه ای به مهر زد و سر از سجده بر داشت.
تسبیح سفید رنگش رو برداشت و مشغول ذکر گفتن شد.
ذکرش که تمام شد، تسبیح رو روی میز گذاشت و هر دو دستش رو بالا گرفت و با خدای خودش نجوا می کرد.
و ماهان لحظه ای نگاه از مادرش بر نمی داشت.
تا وقتی که زندایی دعا کردنش تموم شد و دستهاش را به صورتش کشید.
با صدای گرفته ای گفت
-چی می خوندی؟
زندایی قرآن کوچکش رو برداشت و جواب داد
-با خدا حرف می زدم، دعا می کردم.
-چی می گفتی به خدا؟
-خیلی چیزا، مثلا آرزوهام رو بهش می گفتم.
ماهان نگاه از مادرش گرفت
دست دراز کرد و تسبیح توی جانماز رو برداشت و بین انگشتهاش به بازی گرفت .
-فایده ای هم داره؟ جوابت رو میده؟
زندایی لبخندی زد و گفت
-اگه فایده نداشت، اگه جوابم رو نمی داد، الان تو اینحا نبودی.
ماهان نیم نگاهی به مادرش کرد و دوباره نگاهش رو به دونه های تسبیح توی دستش داد.
-الان چی ازش خواستی؟
زندایی لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت
-خیلی چیزا خواستم، یکیش عاقبت بخیری تو!
ماهان پوزخند کم رنگی زد و گفت
-تو هنوز به من امید داری؟
زتدایی لبخند به لب گفت
-آدم با امید زنده اس، الان بیشتر از قبل بهت امید دارم.
ماهان کمی در سکوت، با گوشه ی چشم، نگاهش رو به مادرش داد و از جا بلند شد و سمت در رفت.
-کجا میری مادر؟
-میرم یکم قدم بزنم، یه هوایی بخورم.
-برمی گردی؟
-آره، میام.
-ماهان جان؟
ماهان چرخید و نگاهش رو به زتدایی داد
-بله؟
-زینت و ثمین از صبح مشغول کار بودند خسته شدند. اگه تونستی از بیرون غذا بگیر زینت فقط سوپ درست کرده.
ماهان سری تکون داد و گفت
-باشه، میگیرم.چیز دیگه ای خواستی زنگ بزن.
گفت و از خونه بیرون زد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
*ای اهلِ مُحرم ؛
چرا فریاد شادۍ و هلھلہ سر نمـےدهید؟! اگر غدیر عید ولایت است ، مباهلھ عید فضیلت است ، فضیلت امیرالمومنین؏لیه السلام و صریحاً هم در قرآن کریم بیان شده است.* 🌱°.
#روز_مباهله
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان هفت روز دیگه #شروعماهمحرم داریم #هئیتدمعةالرقیهسلامعلیهاکهجوانو نوجوانهایدهههفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای #برپایهئیتاهلبیت تلاش میکنن شما هم اگر میخواید #سهیمباشید میتونید در
#خریدسیستموکارهایایستگاهصلواتیسهیمباشید
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدودوازده
جانمازم رو جمع کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که گوشیم زنگ خورد.
شماره ی نرگس بود، تماس رو وصل کردم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت
-ببخشید ثمین جان، من قرار بود امروز بیام اونجا ولی مهمون برامون رسید نشد که بیام.
-اشکالی نداره، اصلا راضی نبودم به زحمت بیوفتی. خودم فردا میام آموزشگاه هم کارهای عقب افتاده رو کامل می کنیم، هم داروها رو می گیرم.
-کارها ی امروز که تموم شد.
داروها رو هم خووم نرسیم بیارم.
الات زنگزدم بگم داروها دست امیر حسینه، امشب داره میره خونه مادر بزرگم.سر راه داروها رو میاره اونجا.
-ای وای، اصلا لازم نبود ایشون رو به زحمت بندازی، خودم میومدم
-نه بابا چه زحمتی، سر راهشه دیگه.
فقط وقتی رسید به من خبر میده منم بهت زنگ میزنم برو تحویل بگیر.
خیلی وقته راه افتاده فکر کنم تا چند دقیقه دیگه برسه اونجا.
-باشه دستت درد نکنه.
-خواهش می کنم، راستی برنامه رفتنت چی شد؟
-فعلا منتظر خبر از محبوبه خانمم.
گفت آخر هفته میریم.
نهایتا یکی دو روز دیگه
-خب به سلامتی، ولی نری اونجا بمونی دیگه سراغی از ما نگیریا.
لبخندی زدم و گفتم
-نه بابا، من از الان دلم برات تنگ شده.
-منم دلتنگت میشم، کاش میشد همینجا بمونی. تازه به هم عادت کرده بودیم.
آه عمیقی کشیدم و گفتم
-تو دعا کن بابام حالش خوب بشه بتونیم برگردیم خونه ی خودمون. اونوقت منم مثل تو هر وعده غذای دلخواهشو درست کنم و سفره پهن کنم منتطر بشم بیاد و با هم غذا بخوریم.
منم مثل تو حواسم به کم و زیاد زندگیمون باشه و نذارم نبود مامان، بابا رو اذیت کنه.
می دونی نرگس، من الان یه حالی ام که خودم هم حالم رو نمی فهمم.
یه دلم پیش باباست و دلم میخاد هر چه زودتر برگردم پیشش.
اما یه دلم اینجاست و نمی تونم زندایی رو تنها بذارم.
من به زندایی عادت کردم، محبتهاش من رو یاد مامان میندازه.
نمی دونم اگه برگردم و دلم برای مامان تنگ بشه باید چکار کنم؟
-عزیز دلم، یکی از دلایلی که من و تو اینقدر زود با هم رفیق شدیم و با هم صمیمی شدیم همین درد مشترکمونه که خوب می تونیم همدیگه رو درک کنیم.
وقتی از دلتنگیت میگی خوب حالت رو درک می کنم، ولی دیگه کار دنیا همینه. باید باهاش کنار بیایم وگرنه تحملش خیلی سخت میشه.
مکثی کرد و گفت
-بهرحال امیدوارم هر کجا میری همیشه شاد و سلامت باشی.
-ممنونم، نرگس من بهترین خاطرات عمرم رو با تو دارم. کاش دوباره یه موقعیت پیش بیاد بتونیم با هم یه سفر بریم کربلا.
-من که از خدامه، دعا می کنم دوباره با هم بریم....
چند دقیقه ای با نرگس صحبت می کردم و از خاطرات خوبمون می گفتیم.
بالاخره از هم خدا حافظی کردیم و تماس رو قطع کردم.
اما باز منتظر تماسش بودم تا خبر اومدن امیر حسین رو بده.
چادر نمازم رو آویزون کردم و از اتاق بیرون رفتم.
زینت، زندایی رو سمت اتاقش می برد.
رو به زندایی که سر حال بنظر نمیومد گفتم
-خوبید زندایی؟
بی حال سری بالا انداخت و گفت
-نه، نمی دونم چرا حس می کنم سرم سنگین شده.
نگران دستی به پیشونیش گذاشتم و گفتم
-چرا؟ خوب بودید که
-خانم جان از بس حرص می خورید، از وقتی آقا مهران رفته همش دارید خود خوری می کنید و نگرانید.
مگه دکتر نگفت حرص و جوش براتون سَمه؟
- چیزیم نیست، شلوغش نکن زینت.
یکم بخوابم بهتر میشم
رو به زندایی گفتم
-الان بخوابید؟ شام نخوردید که.
-خوردم عزیزم، زینت یکم سوپ برام کشید خوردم. من می خوابم شما هم شامتون رو بخورید.
به ماهان گفتم براتون غذا بگیره.
زینت کمی دستپاچه گفت
-یعنی آقا...قراره امشب اینجا بمونند؟
زندایی سری بالا انداخت و گفت
-نه نمیمونه، میاد غذا رو میده و میره خیالتون راحت.
زندایی به اتاقش رفت و به کمک زینت روی تخت دراز کشید و خوابید.
زینت بیرون اومد و گفت
-من برم میز رو بچینم، شام آماده اس.
چیزی طول نکشید که نرگس دوباره زنگ زد، گوشی رو برداشتم و سلامی به هم کردیم.
-ثمین جان، امیر حسین داروها رو آورده دم دره برو ازش بگیر.
-باشه، بازم ممنون خداحافظ
-خداحافظ
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
18.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم عزیز امشب دل ما شکست
حاج قاسم امشب دل ما به حال شما سوخت
حاج قاسم امشب به غربت سید علی دل مان سوخت
#پزشکیان امشب به صراحت گفت «سلیمانی موی دماغ آمریکایی ها بود.» آقای پزشکیان، حاج قاسم، خار در چشم آمریکایی ها بود نه موی دماغ. برای یک رای به سردار دلها توهین نکنید!
- هر رای به پزشکیان
پا گذاشتن رو خون سلیمانی