💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوهشت
-زینت...یه...یه لیوان آب...
با صدای بی جون و بریده بریده ی زندایی، هر دو به سمتش برگشتیم.
رنگ به صورت نداشت و دوباره حالش بد شده بود.
دستم رو از دست زینت رها کردم و راه رفته رو به سمت زندایی برگشتم.
-زتدایی چی شد؟
-خدا مرگم بده خانم جان، چی شد؟
نگران رو به زینت گفتم
-برو آب بیار
بی معطلی سمت آشپزخونه رفت. زندایی چشم بست و سری تکون داد و گفت
-برو...برو تو اتاق...من خوبم.
هم از حضور مهران ترسیده بودم، هم نگران حال زندایی.
گرچه فاصله ی این حملات عصبیش خیلی زیاد شده بود ولی هنوز هم حالش نگران کننده بود.
صدای عصبی ماهان بلند شد و نگاهم رو سمت بیرون کشید
-چه خبرته؟ کی به تو اجازه سرت رو بندازی پایین و بیای تو خونه؟
صدای مهران رو هم از داخل حیاط شنیدم
-چیه، بخوام بیام خونه مادرم هم باید از تو اجازه بگیرم؟
و ماهان که با لحن تمسخر آمیزی جوابش رو داد
-دهنت رو آب بکش بابا، خونه ی مادرم!
مکثی کرد و طلبکار پرسید
-میگم واسه چی اومدی اینجا؟
با صدای زینت، نگاه از در سالن گرفتم
-خانم جان این قرص رو بخورید، اینم آب.
قرصی که توی دستش بود رو به زندایی داد.
زندایی کمی آب خورد و نگران گفت
-دلم شور می زنه، مهران فقط دنبال شره.
-نگران نباشید خانم جان، آقا ماهان هستند دیگه...
زینت سعی در اروم کردن زندایی داشت و من هنوز حواسم به شاخ و شونه کشیدن های اون دو برادر بود.
با وجود ترسی که از مهران داشتم، اروم و با احتیاط سمت در قدم برداشتم تا دید بهتری توی حیاط داشته باشم،
کنار در، پشت پرده ایستادم و از گوشه ای نگاهم به اون دو برادر بود.
-ثمین، برگرد تو اتاق. یه وقت مهران میاد بالا.
در جواب زتدایی چیزی نگفتم و فقط نگاهم به اون دو نفر بود.
حواسم بود که اگه مهران نزدیک بشه سریع سمت اتاق برم.
هر دو سینه سپر جلوی هم ایستاده بودند و مهران برگه ی توی دستش رو بالا گرفت و با عصبانیت گفت
-اومدم ببینم این چیه؟
ماهان در یک حرکت برگه رو از دست مهران کشید و نگاهی کرد و حق به جانب گفت
-چیه؟ حکم دادگاه. سواد نداری یا کوری نمی بینی؟
-آره حکم دادگاهه، وثوقی اورده. ولی توش چی نوشته؟
ماهان که معلوم بود حوصله ی کل کل با برادر مزاحمش رو نداره، برگه رو جلوش پرت کرد و گفت
-سواد داری بخون ببین چی نوشته، هِلِک هلک اومدی اینجا از من بپرسی؟
مهران که از این همه حق به جانب بودن ماهان عصبی شده بود، با حرص قدمی جلو برداشت و به برگه ای که روی زمین افتاده بود اشاره کرد.
- تو اون روز رفتی دادگاه چه غلطی کردی که الان برعلیه ما حکم دادند و دفاعیات اون مردک رو قبول کردند؟
ماهان خونسرد نگاهش کرد و با لحن تحقیر امیزی گفت
-الان من باید به تو جواب پس بدم که چکار کردم؟ برو بابا به لفت لیست برس، تو رو چه به این کارها
دستی توی هوا تکون داد و سمت پله ها برگشت.
-رفتی در رو پشت سرت ببند
مهران با حرص قدمی جلوتر گذاشت و گفت
-بابا من رو فرستاده، می خواد بدونه چند روز پیش روز تو دادگاه چکار کردی؟
ماهان با همون خونسردی پاش رو روی اولین پله گذاشت و گفت
- غلطای اضافی به تو نیومده، برو بگو بزرگترت بیاد.
مهران که دیگه تحمل رفتارهای برادرش رو نداشت، با عصبانیت چند قدم جلو برداشت و از پشت سر چنگی سر شونه ی ماهان زد
-صبر کن ببینم، کجا سرت رو اتداختی پایین داری میری؟
و این رفتارش بالاخره باعث شد ماهان هم عصبی بشه.
تیز سمتش چرخید و ضربه ی محکمی به سینه اش زد که چند قدم عقب رفت.
-بهت گفتم راهت رو بکش و برو،
من تو رو در حدی نمی بینم که بخوام بهت جواب پس بدم، همه اختیارات شرکت دست منه، دوندگی و زحمت و بدبختیش دست من بوده حالا به چه حقی اومدی من رو سین جیم می کنی؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫