eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
475 عکس
117 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی خودم رو جمع و جور کردم و به در تزدیک شدم. محسن حتی با این لباسهای شخصی هم‌تو هیبت پلیسی بود که حالا بی واسطه در برابر مجرم نشسته . سرم رو پایین انداخته بودم . پر ازتشویش بودم و انگشتهای دستم رو به بازی گرفتم. حاج عباس به عقب برگشته بود و چند لحظه خیره به محسن نگاه کرد. کاملا مشخص بود که از این حرکت محسن اصلا راضی نبود. نفسش رو سنگین بیرون داد و همزمان زمزمه ی استغفارش تو فضای ماشین پیجید. سری به تاسف تکون داد و ماشین رو به حرکت در آورد. نگاه محسن در برابرحاجی خجالت زده بود، اما پر اخم و طلبکار برای من! هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که محسن بازجوییش رو شروع کرد. بی مقدمه، بی ملاحظه با لحنی طلبکار و پر تشر -ببین خانم خودت هم می دونی الان اگه اینجایی، اگه با خیال راحت داری میری که برگردی شهرتون، فقط بخاطر حاجیه. با احتیاط نگاهم رو به بالا هدایت کردم و با نگاه حاج عباس روبرو شد که از آینه محسن رو رصد می کرد. -از دیروز به دستور حاجی ملاحظه ات رو کردیم و کاری باهات نداشیم. اما الان می خوام درست و دقیق به سوالام جواب بدی. اگه قانع شدم که هیچ وگرنه زحمتش برای من، یه تماس با همکارامه که خیلی زود خودشون رو برسونند. بی اختیار سر بلند کردم و ترسیده نگاهش کردم. هنوز امیدم به حاج عباس بود که نا امیدم نکرد از توی آینه هنوز محسن رو نگاه می کرد و با لحنی توبیخ گر صدا زد -آقا محسن! انگار نگاه محسن یارای روبرو شدن با نگاه حاجی رو نداشت که پایین رفت دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت و با لحن آروم و متینی گفت -حاجی، امر شما رو سر ما جا داره، منم کوچیک شمام ولی یکم به منم حق بدید. ما هیچ شناختی از این خانم نداریم الان هم شما امر کردید بریم ترمینال که این خانم رو راهی کنیم برگرده به شهر و خونه ی خودش منم اطاعت امر کردم. ولی اصلا نمی دونم کجا بوده و کجا می خواد بره؟ چرا اونجوری به خیمه و حسینیه حمله کرد و آسیب زد؟ اون همه پول هیات دستش چکار می کرد؟ من کارم اینه حاجی جان، نمی تونم بی تفاوت بمونم. شما هم اگه به من اعتماد دارید یه فرصت کوچیک به من بدید، همین! حاجی که دیگه راهی جلوی پاش نمیدید، نفسش رو سنکین و پر صدا رها کرد -لا اله الا الله، آخه من چی بگم به شما؟ و نگاهش رو به روبرو دوخت و راهش رو ادامه داد. شرایط عضویت کانال Vip خیزم در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖