eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با حس لرزش کوتاه گوشیم توی جیب لباسم، گوشی رو بیرون آوردم و صفحه اش رو باز کردم. پیام از همکلاسیم سارا بود -سلام دختر، کجایی تو؟ الان چند روزه نیومدی سر کلاس ها. استاد نجفی حسابی ازت شاکیه. کلافه نفسم رو بیرون دادم. اصلا تو این چند روز بفکر درس و کلاس نبودم و انگیزه ای برای برگشتن نداشتم. جوابی به پیام سارا ندادم و گوشی رو کنار گذاشتم. تو این چند ساعتی که خونه ی سمیه بودم، برام عجیب بود که چطور سعید پیگیرم نشده و بهم زنگ نزده. بعید می دونستم مرضیه خبرش نکرده باشه. ولی حتما بابا پیامم رو دیده و خودش به سعید اطلاع داده. بیخیال سعید و تماسش خودم رو با بازیگوشی های طاها سرگرم کردم. بعد از ناهار بود که صدای آیفن بلند شد و وقتی سمیه جواب داد، متوجه حضور سعید پشت در شدم. -سلام داداش، بیا بالا -باشه الان بهش میگم دکمه ی آیفن رو فشار داد و گوشی رو گذاشت. رو به من کرد و با اخم من روبرو شد. قبل از اینکه چیزی بگه گفتم -پس مرضیه جون خیلی هم بیکار نمونده -عه چکار به مرضیه داری؟ صبح که هنوز نرسیده بودی زنگ زد گفتم ثمین داره میاد اینجا. الانم میگه اگه می خوای برگردی باهاش بری. بی حرف سمت چوب لباسی رفتم و مانتو و کیفم رو برداشتم. -کجا لباس می پوشی؟ امشب اینجا بمون خودم به سعید میگم. شالم رو مرتب کردم و گفتم -میشه این چند روز که بابا اینجاست منم بیام اینجا؟ سمیه که انگار از خداش بود، با لبخند عمیقش از حرفم استقبال کرد و گفت -چرا که نه؟ خیلی هم عالی میشه. پس بگم سعید بره تو بمون -نه، باید برم یه سری لباس و وسیله هام رو بیارم فردا که بابا اومد برمیگردم -کار خوبی می کنی، هم یه تنوعی برای بابا میشه، هم سعید و مرضیه یکم به زندگیشون می رسند. فردا منتظرتم. از هم خداحافظی کردیم و از پله ها پایین رفتم. سمت ماشین رفتم. در رو باز کردم و نشستم -سلام با اخم نگاهم کرد و جوابم رو داد -علیک سلام، شما قرار نبود هر وقت جایی خواستی بری یه اطلاع به من بدی؟ باز بیخبر راه افتادی نگاه ازش گرفتم و جسورانه گفتم -بیخبر نیومدم که، به بابا پیام دادم. -بابا که خواب بوده، یه کلام به مرضیه نگفتی کجا میری بدون اینکه نگاهش کنم کنایه وار گفتم -عادت ندارم غیر از بابام از کس دیگه ای اجازه بگیرم. جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم ولی چند لحظه نگاه خیره و سنگینش رو روی خودم حس می کردم. نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و با حرص دنده رو جا زد و راه افتاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖