💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودوهشت
با حس لرزش کوتاه گوشیم توی جیب لباسم، گوشی رو بیرون آوردم و صفحه اش رو باز کردم.
پیام از همکلاسیم سارا بود
-سلام دختر، کجایی تو؟ الان چند روزه نیومدی سر کلاس ها. استاد نجفی حسابی ازت شاکیه.
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
اصلا تو این چند روز بفکر درس و کلاس نبودم و انگیزه ای برای برگشتن نداشتم.
جوابی به پیام سارا ندادم و گوشی رو کنار گذاشتم.
تو این چند ساعتی که خونه ی سمیه بودم، برام عجیب بود که چطور سعید پیگیرم نشده و بهم زنگ نزده.
بعید می دونستم مرضیه خبرش نکرده باشه.
ولی حتما بابا پیامم رو دیده و خودش به سعید اطلاع داده.
بیخیال سعید و تماسش خودم رو با بازیگوشی های طاها سرگرم کردم.
بعد از ناهار بود که صدای آیفن بلند شد و وقتی سمیه جواب داد، متوجه حضور سعید پشت در شدم.
-سلام داداش، بیا بالا
-باشه الان بهش میگم
دکمه ی آیفن رو فشار داد و گوشی رو گذاشت.
رو به من کرد و با اخم من روبرو شد.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم
-پس مرضیه جون خیلی هم بیکار نمونده
-عه چکار به مرضیه داری؟
صبح که هنوز نرسیده بودی زنگ زد گفتم ثمین داره میاد اینجا.
الانم میگه اگه می خوای برگردی باهاش بری.
بی حرف سمت چوب لباسی رفتم و مانتو و کیفم رو برداشتم.
-کجا لباس می پوشی؟ امشب اینجا بمون خودم به سعید میگم.
شالم رو مرتب کردم و گفتم
-میشه این چند روز که بابا اینجاست منم بیام اینجا؟
سمیه که انگار از خداش بود، با لبخند عمیقش از حرفم استقبال کرد و گفت
-چرا که نه؟ خیلی هم عالی میشه. پس بگم سعید بره تو بمون
-نه، باید برم یه سری لباس و وسیله هام رو بیارم فردا که بابا اومد برمیگردم
-کار خوبی می کنی، هم یه تنوعی برای بابا میشه، هم سعید و مرضیه یکم به زندگیشون می رسند.
فردا منتظرتم.
از هم خداحافظی کردیم و از پله ها پایین رفتم.
سمت ماشین رفتم.
در رو باز کردم و نشستم
-سلام
با اخم نگاهم کرد و جوابم رو داد
-علیک سلام، شما قرار نبود هر وقت جایی خواستی بری یه اطلاع به من بدی؟
باز بیخبر راه افتادی
نگاه ازش گرفتم و جسورانه گفتم
-بیخبر نیومدم که، به بابا پیام دادم.
-بابا که خواب بوده، یه کلام به مرضیه نگفتی کجا میری
بدون اینکه نگاهش کنم کنایه وار گفتم
-عادت ندارم غیر از بابام از کس دیگه ای اجازه بگیرم.
جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم ولی چند لحظه نگاه خیره و سنگینش رو روی خودم حس می کردم.
نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و با حرص دنده رو جا زد و راه افتاد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖