💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهودو
سمیه بوسه ای عمیق از صورتش برداشت و خنده ای کرد.
-از دست صادق، این وروجک رو عادت داده هر شب باید بره هیات. پاشو آماده شو با هم بریم
برعکس سمیه و پسرش، من هیچ تمایلی برای رفتن نداشتم.
من خیلی وقت بود از همه چیز بریده بودم.
بی میل نگاهم رو از سمیه گرفتم
-نه من نمیام، حوصله ی این سر و صداها رو ندارم.
سمیه که خوب می دونست من تمایلی به این مراسمات نشون نمیدم، دنبال راهی برای راضی کردن من بود.
خودش رو بی اهمیت به حرفم نشون داد.
طاها رو سمت سرویس برد و گفت
-پاشو تنبلی نکن، میریم یه حال و هوایی هم عوض می کنیم.
حیف نیست این چند روز اومدی یه هیات با هم نریم؟
وارد سرویس شد و بعد از چند دقیقه طاها را با دست و صورت خیس بیرون آورد
با مرور خاطرات خوشش، لبخند روی لبش نشسته بود و سعی در مجاب کردن من داشت
-وای یادته بچه بودیم. این روزهای محرم که میشد، صبح تا شب تو مسجد پلاس بودیم. هر وقت می خواستیم از زیر بار کار و درس فرار کنیم کارهای مسجد رو بهونه می کردیم و میرفتیم با بچه ها بازی.
همینجور که لباسهای طاها رو عوض می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و خواست مطمئن بشه حواسم به حرفهاش هست پرسید
-یادته ثمین؟
هدف سمیه چیز دیگه ای بود اما شاید نفهمید که چه غصه ای رو دل من گذاشت.
غصه ای که ناخوداگاه بغض را سد راه گلوم کرد و با همون لحن بغض دار گفتم
-آره، یادمه. چقدر شاد بودیم.
من و تو بودیم و ندا و نسرین.
بین بغضم لبخند تلخی زدم و ادامه دادم
-تو و نسرین کمک مامان و بقیه خانمها گوشت و برنج و حبوبات آماده می کردید اما به من و ندا اجازه نمیدادند.
ما هم دوست داشتیم کار کنیم ولی می گفتند شما بچه اید، نمی تونید. پاشید برید سراغ بازیتون.
اولین قطره ی اشکم سرازیر شد و تازه درد دلم باز شده بود
-اون روزها من شادترین دختر روی زمین بودم.
اون روزها نامردی نمیفهمیدم یعنی چی؟
اون روزها مامان بود، وقتی زنهای هیات اجازه نمی دادند کار کنیم، یواشکی دوتا سینی کوچیک پر از برنج میکرد می داد به من و ندا میگفت اینا رو که پاک کردید بیارید تحویل خودم بدید.
ما برنجا رو میاوردیم و اصرار داشتیم که خوب تمیزشون کردیم و حتما باید بریزند رو بقبه برنجا.
مامان کلی تشویقمون می کرد که چقدر خوب برنج پاک کردیم.
ولی ما که میفهمیدیم یه بار دیگه خودش یواشکی دوباره همه شو پاک می کرد.
اون روزها عزیز بود، مگه کسی جرات عزیز رو می کرد به نوه هاش چپ نگاه کنه؟
من می گفتم و اشکهام یکی یکی پایین می ریخت.
من میگفتم و چهره و نگاه سمیه هم غصه دار شده بود.
دست طاها رو رها کرد و روبروم نشست.
دوباره دستهام رو گرفت و با چشمهای پر آبش تو چشمهای خیسم نگاه میکرد.
-اون روزها گذشت آبجی جون، ما همه دلخوشیمون هیات و مسجد بود.
ولی چنان نقره داغ شدیم که همه ی اون خاطرات بچگی الان برام مثل زهر تلخه.
-ثمین جونم، قربونت برم آبجی. نمی خواستم ناراحتت کنم عزیزم. گریه نکن.
مقاومتش برای مهار اشکهاش بی فایده بود و سد چشمهاش شکسته شد
-می دونم جای مامان خیلی خالیه، منم دلم خونه. ولی مرگ و زندگی رسم دنیاست دیگه، کسی نمی تونه باهاش بجنگه.
به این فکر کن که مامان هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی بچه هاش رو نداشت، الان تو اینجوری غصه میخوری و گریه می کنی، مامان هم ناراحت میشه.
اول اشکهای خودش، بعد اشکهای من رو پاک کرد و گفت
-اصلا اگه دوست نداری نمیریم هیات، میمونیم خونه. اگه طاها خیلی بهونه گرفت زنگ میزنم صادق بیاد دنبالش. تو فقط گریه نکن باشه؟
گرچه دلم پر بود، ولی دلم برای خواهرم و نگاه معصوم پسر کوچولوش می سوخت و بغضم رو فرو خوردم.
سری به تایید حرفش تکون دادم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖