💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهوپنج
روی ویلچرش نشسته بود
و نگاهش دنبال دسته ی زنحیر زنی می رفت و آروم آروم اشک می ریخت.
دلم می خواست پیش بابا برم.
دسته ی کالسکه را گرفته و راه افتادم
اما کمی که جلو رفتم، با دیدن عمه که نزدیک بابا همراه مرضیه ایستاده بودتد، منصرف شدم و همونجا موندم
خوب که نگاه کردم،
با کمی فاصله از بابا
سعید رو دیدم.
یه دستش دور سینه اش حلقه بود و با دست دیگه اش صورتش رو پوشانده بود و به وضوح لرزش شونه هاش رو میدیدم.
-ثمین، شربت می خوری؟
با صدای سمیه به سمتش چرخیدم.
-نه میل ندارم، صادق رو پیدا کردی؟
-آره طاها رو سپردم دستش. بده کالسکه رو من ببرم خسته شدی.
سمیه راه افتاد اما من همونجا موندم
-سمیه!
-جونم؟
کمی من من کردم و گفتم
-من اگه برگردم خونه، ناراحت نمیشی؟
-بری خونه؟ خسته شدی؟
-آره، حوصله ی موندن ندارم
نگاه خسته و درمونده اش رو به اطراف داد
-صادق گفت بمونم نیم ساعت دیگه طاها رو میاره، خودش کار داره تا دیر وقت میمونه. می تونی صبر کنی؟
-خب تو چرا میخای بیای؟ بمون با طاها برگرد. از اینجا تا خونه هم که راهی نیست خیابون هم شلوغه زود میرم دیگه
کمی مردد نگاهم کردو گفتم
-تعارف که نداریم با هم، بمون من میرم.
نا چار سری تکون داد و دست توی کیفش کرد
-باشه، پس بیا کلیدو بگیر برو. تا برسی منم میام
کلید رو ازش گرفتم.
-باشه میرم ولی عجله نکن
اشاره ای سمت بابا کردم و گفتم
-بابا هم اونجاست، می خواستم برم پیشش دیدم عمه هست نرفتم. برو پیششون.
ازش خداحافظی کردم و سمت خونه سمیه، قدم زنان راه افتادم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖