eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -ثمین جان، آقا رحمان میگن بیاید بیرون، انگار آقا سعید اومدند. چادرم رو روی سرم انداختم و نرگس ساکم رو آورد. معلوم بود دلش نمی خواد ما از اینجا بریم. درمونده نگاهم کرد و گفت -کاش یکم دیگه می موندید، دلم برات تنگ میشه.‌ -منم دلم تنگ میشه، ولی دیگه باید بریم. بیچاره سمیه و مرضیه چند روزه میگند چرا نمیاید. -پس باید قول بدی خیلی زود دوباره بیای، نری تا چند ماه دیگه پیدات نشه. خنده ای کردم و گفتم -نه دیگه، نوبتی هم باشه اینبار نوبت شماست.‌ دیگه شما باید بیاید. -ان شاالله که بشه حتما میایم. همدیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسه ای از صورت نرگس برداشتم. همونجور که تو آغوشش بودم آروم کنار گوشش لب زدم -لطفا حواست به زندایی باشه، باهاش در ارتباط باش.‌تنهاش نذار -خیالت راحت، حواسم هست -ممنون عزیزم. با کمک نرگس، زندایی رو بیرون بردیم. بابا توی کوچه مشغول صحبت با حاجی بود و حاج عباس هنوز اصرار داشت چند ساعتی بمونیم تا سعید استراحت کنه. همون لحظه ماشین سعید وارد کوچه شد و جلوی خونه توقف کرد. سعید و امیر حسین پیاده شدند. با دیدن ماهان که توی ماشین نشسته بود، ضربان قلبم بالا رفت و خیلی زود نگاه ازش گرفتم. -زندایی، بفرمایید سوار شید اول شما رو می رسونم. زندایی نگاهش رو به سعید داد -نه سعید جان، دیگه بیشتر از این زحمتت نمیدم. الان خیابونها شلوغه، بخواید این همه راه تا خونه ی ما بیاید و برگردید خیلی اذیت میشید. ما با آژانس میریم. -آژانس چرا؟ امیر حسین این رو گفت و نگاهش رو به سعید داد -شما برید خیالتون راحت، من خودم آذر خانم و ماهان رو می رسونم. -باشه، دستت درد نکنه. زندایی بعد از کلی تشکر و دعا برای سعید، سوار ماشین امیر حسین شد بعد از خداحافظی مفصلی که با خونواده ی حاج عباس داشتیم، سمت ماشین رفتم. نفهمیدم ماهان کی پیاده شده بود، اینقدر از حضورش دلهره گرفته بودم که حتی با نگاه هم دنبالش نگشتم. در عقب رو باز کردم و منتظر بابا و سعید نشستم و شیشه ی کنارم رو پایین دادم. بابا هنوز مشغول صحبت با حاجی بود و سعید سمت ماشین اومد. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای ماهان رو شنیدم -سعید یه لحظه صبر کن. سعید نیم نگاهی به من انداخت و به سمت ماهان برگشت. سر به زیر انداختم تا نگاهم به نگاه ماهان نخوره. چند قدمی از ماشین فاصله گرفتند اما صداشون رو می شنیدم. -چیه؟ -میشه باهاش حرف بزنم؟ می خواست با من حرف بزنه؟ الان؟ اینجا؟ به سختی نفسم رو بیرون دادم و منتظر جواب سعید بودم. -اینجا که جای حرف زدن نیست! -خب شما که دارید میرید، کجا باهاش حرف بزنم؟ سعید خونسرد جوابش رو داد -آهان، ببین آقا پسر. شما اول به بزرگترت میگی زنگ بزنه به بزرگتر ثمین. ازش اجازه ی خاستگاری رسمی بگیره، اگه اجازه دادند بعدش تشریف میارید اونجا هر حرفی هم داشتید همونجا با هم می زنید. ماهان با کلافگی گفت -ولی من و تو با هم حرف زده بودیم -بله، حرف زدیم. قرارمونم این شد که تو یه سری شرایط رو قبول کنی، بعدش اگه ثمین هم موافق بود، من مانع نشم. الانم سر حرفم هستم. توی بیمارستان هم مراعات حال تو رو کردم و حال خراب خواهرم که تازه از راه رسیده بود. نمی خواستم اذیتتون کنم. ولی خواهر من همچین دم دستی هم نیست که هر وقت و هر جا عشقت کشید باهاش حرف بزنی. شما باید رسما اقدام کنید جناب درخشان! ضمنا، قبل از اینکه بخواید تشریف بیارید من باید یه حرفهایی رو باهاش بزنم، باید چیزایی که نمی دونه رو بهش بگم، بعدش تصمیم بگیره چه جوابی بهت بده. لحن ماهان درمونده شد و گفت -اذیت نکن سعید، تو می دونی من تازه از این به بعد کلی درگیری دارم و نمی تونم به این زودی تا اونجا بیام. سعید که قصد کوتاه اومدن نداشت، نفس عمیقی کشید و جواب داد -دیگه اون مشکل خودته، اگه می خوای زن بگیری باید از همین الان یاد بگیری چجوری باید زندگیت رو مدیریت کنی که به همه کارهات برسی‌. ما دیگه بریم. یاعلی! دیگه صدایی از ماهان نشنیدم. سعید سوار ماشین شد و بلافاصله بابا هم اومد. ماشین رو روشن کرد و تک بوقی برای همه زد و راه افتاد. لحظه ای سر چرخوندم تا برای آخرین بار ماهان رو ببینم. چهره اش هنوز رنگ پریده بود و دردمند. یه دستش روی شکمش بود و درمونده نگاهش رو به من بود. سعید دوری توی کوچه زد و دیگه نتونستم ماهان رو ببینم و از اونجا دور شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫