eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
117 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی شد بی حرف برم. لبه ی کنار چادرم رو کمی جلو کشیدم رو به سمت ماهان کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با همون صدای ضعیف گفتم -زودتر...خوب بشید...زندایی منتظرتونه زود برگردید... -فقط زنداییت منتظرمه؟ متعجب نگاهم رو به ماهان دادم. ابرو بالا انداخته بود و با لبخند مرموزی نگاهم می کرد. و سعید که بدش نمیومد ذوق ماهان رو کور کنه -نه؛ شوهر عمه ی خدا بیامرز منم اونطرف منتظرت بود، چرا نرفتی؟ ماهان که از حرف سعید خنده اش گرفته بود و سعی در کنترلش داشت، لب گزید و از شدت درد پلکهاش رو محکم روی فشار داد صورتش سرخ شده بود اما نمی خواست جلوی سعید کم بیاره -من...حالا حالا ها...اینجا کار دارم...کجا برم؟ -آخی، درد داری؟ با این سوال سعید، هر دو چشمش رو باز کرد و نگاهش کرد. با حالتی که سعی داشت خودش رو اروم و محکم نشون بده گفت - نه زیاد! سعید که هنوز هم از حالت چهره اش نمیفهمیدم لحنش جدیه یا شوخی، چشمهاش رو ریز کرد و تهدید وار گفت -می خوای یه کاری کنم زیاد بشه؟ ماهان هم هنوز درد داشت، لبهاش رو روی هم فشار داد و بریده بریده و در جواب تهدید سعید گفت -من که...من که بالاخره...از روی این تخت...بلند میشم...آقا سعید! سعید پوزخندی زد و گفت -همین تختم من برات نگه داشته بودم، وگرنه الان داشتی با عزراییل دست میدادی! این رو گفت و اخمی کرد و با اشاره ی چشم و ابرو به من گفت که از اونجا برم. بهتر بود به حرفش گوش بودم. چادرم رو جمع کردم و اروم گفتم -من دیگه میرم، خداحافظ و رو به سمت در چرخوندم اما انگار ماهان قصد داشت همه ی احساسش رو امروز جلوی سعید بروز بده که با لحن مهربونی گفت -خدا حافظ، مراقب خودت باش به سرعت قدم تند کردم و از اتاق خارج شدم. پشت دیوار ایستادم و نفسی تازه کردم. نمی دونم چرا دلم می خواست یکبار دیگه ببینمش و بعد برم. کنار دیوار ایستادم و سرکی داخل کشیدم. سعید مشغول جابجا کردن آبمیوه هایی بود که خریدم و رو به ماهان گفت -آبمیوه چه طعمی دوست داری؟ -فعلا هیچی، الان که نمی تونم بخورم. -چرا نمی تونی؟ خوبم می تونی. بگو چه طعمی دوست داری ماهان کلافه سری تکون داد و نگاهش رو به جعبه های ابمیوه ی روی میز داد -نمی دونم، فرقی نمی کنه. آناناس می خورم. اما سعید آبمیوه ی دیگه ای برداشت. صندلی رو کنار تخت کشید و نشست و لم داد. نی رو داخل ابمیوه فرو کرد و با خونسردی جرعه ای خورد و با بدجنسی گفت -ولی من اناناس دوست ندارم، بنظرم این یکی طعمش بهتره. ماهان که فکر می کرد، قراره سعید با ابمیوه ازش پذیرایی کنه با حرص و تعجب نگاهش کرد و چشم غره ای بهش رفت. سعید متوجه نگاهش شد و حق به جانب گفت -خیلی خب بابا اینجوری نگاه نکن. اون چایی رو گذاشتم خنک بشه تو بخوری. ابمیوه هاش تو یخچال بوده برات خوب نیست. و با غیظ نگاه ازش،گرفت -اون چک ها رو چکار کردی؟ و سعید همچنان خونسرد ابمیوه می خورد و جواب داد -فعلا که خودت شدی عین چک برگشتی، اون طرف هم قبولت نکردند. بذار اول ببینیم با خودت چکار میشه کرد، بعدا به اون چکها هم فکر می کنیم. ماهان کلافه چشم بست و یه دستش رو روی شکمش کمی فشار داد و با غیظ گفت -من درد دارم، اینا رو صدا کن یه مسکن برام بیارند. سعید ابرویی بالا انداخت و گفت -طاقت بیار مرد، زخم شمشیر که نخوردی. وقتی عین سوپر من پریدی وسط باید فکر اینجاشم می کردی. ماهان نگاه پرحرصش رو از سعید گرفت و صداش رو بالا برد -پرستار! معلوم هست کجایید شما؟ با صدای ماهان، سعید سریع از جا بلند شد و با اخم گفت - چه خبرته؟ صداتو بیار پایین. بیمارستانه ها! -بگو یه مسکن برام بیارند -خیلی خب توام. بیمارستانو گذاشتی رو سرت سعید با غیظ دستی توی هوا تکون داد و سمت در اومد. الحق که این دو نفر خوب از پس همدیگه برمیومدند. سعید رو خوب می شناسم، موقعیت خوبی پیدا کرده بود تا حرص ماهان رو دربیاره. از رفتار سعید و عکس العمل ماهان خنده ام گرفته بود. نگاه ازشون گرفتم و قبل از اینکه سعید متوجه حضورم بشه با سرعت از سالن خارج شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫