💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهفتصدوپنجاهودو
دو روز گذشته بود و ما بلاتکلیف در پیگیری و ادامه ی کارهای پرونده ی تصادف بودیم.
بابا سعی داشت سعید رو راضی کنه تا با ماهان صحبتی داشته باشند.
از این طرف سعید راضی نمی شد و اصرار به پیگیری پرونده داشت
بابا هم نمی خواست تو این شرایط بهش فشار بیاره و می خواست جوری که دلگیر نشه راضیش کنه.
از طرفی هم این دو روز چند بار با زندایی صحبت کردم و متوجه شدم ماهان هم دیگه حاضر نیست جلسه ی دیگه ای تشکیل بشه و از چیزهایی که خبر داره بگه.
اوضاع خوبی نبود،
ما می خواستیم این پرونده زودتر به نتیجه برسه و سعید و ماهان هر دو سر لج افتاده بودند و ظاهرا هیچ کدوم قصد کوتاه اومدن نداشتند.
بابا و سعید، دل دماغ نداشتند و ترجیح دادیم برای شام، مزاحم محبوبه خانم و حسین آقا نشیم.
کوکوی ساده ای آماده کردم و شام رو سه نفری طبقه ی بالا خوردیم.
تازه سفره رو جمع کرده بودم و مشغول مرتب کردن آشپزخونه بودم که زنگ آیفن به صدا در اومد.
کمی برامون غیر منتظره بود
اینجا کسی با ما کاری نداشت
حسین آقا هم که اگه کاری داشت زنگ نمی زد.
بابا نگاهی به سعید کردو گفت
-حتما با حسین آقا کار دارند، پاشو ببین کیه
سعید چشمی گفت و با تردید گوشی رو برداشت
-بله؟
لبخندی زد و نیم نگاهی به بابا کرد.
همزمان که دکمه ی آیفن رو فشار می داد گفت
-بفرمایید بالا، خوش اومدید
گوشی رو گذاشت و قبل از اینکه بابا چیزی بپرسه گفت
-حاج عباس و امیر حسین اومدند، دارند میاند بالا
بابا هم که از شنیدن این خبر خوشحال شده بود، از جا بلند شد.
پیراهنش رو پوشید و رو به من گفت
-ثمین بابا، یه چایی دم کن
چشمی گفتم و سریع کتری رو برداشتم و پر آب کردم و روی گاز گذاشتم و وارد اتاق شدم.
چادر رنگیم رو سرم کردم و بیرون اومدم.
صدای سلام و تعارف بابا رو از توی راه پله می شنیدم.
سعید که دم در ایستاده بود با دیدن من اخم کمرنگی کرد و سمتم اومد.
صداش رو پایین آورد و گفت
-تو چرا اومدی بیرون؟ برو تو اتاق من خودم پذیرایی می کنم.
-خب شاید نرگس هم همراهشون باشه
-نه نیست، با روحانی مسجدشون اومدند.
تو برو تو اتاق
ناچار باشه ای گفتم و به اتاق برگشتم.
اما کنجکاو بودم تا بدونم حاج عباس چه کاری داره که با روحانی مسجد اینجا اومدند.
کنار در نیمه باز اتاق ایستادم و سرکی به بیرون کشیدم.
بلافاصله سعید متوجهم شد و چشم غره ای نثارم کرد و با حرکت سرش خواست که در رو ببندم ولی فقط از تیر رس نگاهش خارج شدم و کاری که خواسته بود رو انجام ندادم.
صدای سلام و احوالپرسی حاج عباس رو با سعید شنیدم، صدای نفر بعد برام آشنا نبود
پس همون روحانی همراه حاج عباس بود.
بعد از چند لحظه صدای امیر حسین به گوشم رسید که خیلی گرم با سعید احوالپرسی می کردند.
پشت در نیمه باز اتاق نشستم و منتظر بودم تا بفهمم علت حضورشون چی بوده؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫