💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهفتصدوپنجاهوهفت
ادامه ی حرفش رو حاج عباس ادامه داد
-خدا خیر بده حاج آقا علوی رو، انصافا کم نذاشت برای ماهان و مثل پسر خودش حواسش بهش بود.
بلاخره ماهان تصمیم گرفت یه کارهایی بکنه کم کم شروع کرد حساب کتابش رو روشن کرد.
دیگه کار به جایی رسید که پدرش فهمید و تازه اول دردسراش بود.
هر روز یه جور تلاش می کرد این جوون رو زمین بزنه، اما ماهان هم آدم جنگیدن بود و قصد نداشت کوتاه بیاد.
دیگه یه مدت خیلی پدرش اذیتش کرد و هر طرف می رفت به در بسته می خورد.
یه روز مادرش زنگ زد و گفت ماهان دو روزه خونه نرفته و خبری ازش نداره.
کلی گشتیم تا پیداش کردیم. خیلی اوضاعش خراب بود.
می گفت دیگه بریدم، وسط یه برهوت گیر کردم که نمی دونم کدوم طرف باید برم.
خیلی تلاش کردم از اون حال درش بیارم، ولی کلافه تر از این حرفها بود.
یه روز بهش گفتم چرا اینقدر نا امید و خسته شدی؟ اگه آقا دستت رو گرفته و تا اینجا آورده، پس بقیه ی راه رو هم خودش می بردت.
یکم که آروم شد بهش پیشنهاد سفر کربلا رو دادم.
مخالفتی با رفتن نداشت، ولی می گفت حاج آقا گفته با پول مردم نباید کاری بکنم.
منم الان پول از خودم ندارم، چجوری بیام سفر؟
غرورش قبول نمی کرد دست به پول مادرش هم بزنه و از مادرش بگیره.
دیگه آدمی که اینقدر غرور داشت، طبیعتا پول از من و کس دیگه ای هم قبول نمی کرد.
تا اینکه گره این کار رو هم حاج آقا باز کرد.
-گره رو که خود آقا سیدالشهدا باز کرد، ما وسیله بودیم.
حاج آقا این رو گفت و ادامه داد
-انگار همه چیز رو خودشون اماده کرده بودند. چند وقتی بود که بارون زده بود و سقف حسینیه آسیب دیده بود.
گچکاری قدیمی بود و باید مرمت میشد.
اون روزها درگیر ساخت و ساز حسینیه بودیم.
اَخوی ما یه ماشین نیسان داره که همچین مواقعی کمک دست ماست.
ولی اون چند روز ما حسابی کارمون گیر بود، یه سفر خانوادگی براش پیش اومد که با عیال و بچه ها باید می رفت شهرستان.
یه روز که داشتیم با آقا ماهان صحبت می کردیم، اخوی ما اومد و با عجله سوییچ نیسان رودادو گفت ماشین پیش شما باشه، یکی رو پیدا کنید مصالح رو براتون بیاره من باید برم.
گفتم اخه برادر من، وسط کار که کارگر و بنا منتظر مصالح هستند من چکار کنم؟ به کی بگم هر روز بره اون سر شهر برای ما مصالح بیاره؟
خلاصه ازما اصرار که بمون و از برادرما انکار که زن و بچه معطلند و نمی تونم بمونم.
مونده بودیم بی مصالح و نمی دونستیم چکار کنیم، شب بود که ماهان زنگ زد.
گفت من اشنا زیاد دارم و می تونم مصالحی که لازم دارید براتون بیارم منم از خدا خواسته گفتم بیا سوییچ نیسان رو بگیر از هرجا که میشناسی برامون بیار.
قبول کرد و قرار شد صبح اول وقت بیاد.
وقتی تلفن رو قطع کرد یکدفعه یه فکری از ذهنم گذشت که شاید با این کار بتونه یه پولی هم برای سفرش دربیاره.
صبح که اومد باهاش صحبت کردم.
سوییچ رو بهش دادم و گفتم هرباری که میاری کرایه ات رو حساب می کنم.
اولش قبول نکرد، ولی اونقدر اصرارکردم تا راضی شد.
چند روز از این سر تهران می رفت اون سر تهران تا بتونه مصالحی که لازم داریم رو بیاره.
یه قسمت از آشپزخونه هم چند سالی بود که نیمه کاره مونده بود، که خرجش زیاد میشد.
ولی آقا ماهان با چندتا طرف حسابهاش صحبت کرد و هرچی برای تکمیل کار لازم داشتیم آورد و چند وقت ازشون مهلت گرفت تا بتونیم تسویه کنیم.
این شد که هم کار حسینیه راه افتاد، هم پول سفر ماهان جور شد و با خیال راحت رفت.
شنیدن این حرفها اونم در مورد ماهان برام جالب و عجیب بود. هنوز به حرفهاشون گوش میدادم که حاج عباس گفت
-البته این پول فقط اندازه ی خرج رفت و آمدش شد.
با یکی دوتا از آقایون هیات رفتیم.
وقتی رسیدیم کربلا مثل همیشه دنبال یه اتاق توی هتل می گشتیم ولی ماهان با نیومد و مستقیم رفت حرم.
ما فکر می کردیم برای زیارت رفته، شب بود که پیداش کردیم و خواستیم برگردیم هتل که راضی نمیشد.
حاجی خنده ای کرد و گفت
-پسره غُد و یک دنده،
هر کاریش کردیم با ما نیومد.
می گفت شما هتل کرایه کردید برید، ولی من نمیام.
اون دو سه روز همش تو حرم بود و من گاهی به زور برای استراحت میاوردمش هتل.
یکی دو ساعتی می خوابید و دوباره برمی گشت حرم.
حتی غذا هم با ما نمیخورد، نمیفهمیدم کجا غذا می خوره.
دوست نداشت کسی پاپبچش بشه و سوال جوابش کنه.
دلش می خواست تو حال خودش باشه.
منم اذیتش نمی کردم .
خلاصه بعد از اون دو سه روز که برگشت حالش خیلی خوب شده بود و افتاد دنبال کارهاش.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫