💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوسیزده
صبح سومین روز بعد از عمل بود و به دستور پزشک لازم بود زندایی دو شب بستری باشه.
تو این دو سه روز بدون توجه حضور ماهان، بالای سر زندایی بودم.
فقط یکی دوبار که خیالم از حضور زینت راحت بود، به خونه رفتم دوشی گرفتم و لباسهام رو عوض کردم و برگشتم.
نرگس و محبوبه خانم هم که از ماجرا خبردار شده بودند برای ملاقاتی کوتاه اومدند.
خبر به خونواده ام هم رسیده بود، سمیه و بابا مدام با من در تماس بودند و جویای حال زندایی.
سعید هم چند باری زنگ زده بود و خیلی از حضور من توی بیمارستان راضی نبود، من هم چیزی در مورد حضور ماهان بهش نگفته بودم و فکر می کرد فقط بالای سر زندایی هستم.
بالاخره کارهای ترخیص انجام شد.
به زندایی کمک کردم تا لباسهاش رو بپوشه.
هنوز درد داشت و بیحال بود، ولی دکتر این علایم رو بعد از اون عمل طبیعی می دونست و گفته بود به مرور حال زندایی بهتر میشه.
اما تا مدتی نیاز به مراقبتهای زیادی داشت.
زندایی رو سوار ماشین ماهان کردیم، زینت قبل از نشستن نگاهی به من کرد و گفت
-عه، مگه شما نمیاید؟
دلم راضی به تنها گذاشتن زندایی نبود
ولی نمی خواستم سوار ماشین ماهان بشم.
بخصوص اینکه اصلا خودش نگفته بود.
-چرا میام، شما برید من داروها رو بگیرم بعد میام
-خب نسخه رو بدید آقا میگیره
-نه، خودم میگیرم. فقط شما حواست به زندایی باشه.
-چشم، پس فعلا خدا حافظ
سوار ماشین شد و راه افتادند.
راهم رو سمت داروخانه کج کردم.
خیلی شلوغ بود و باید منتظر می موندم تا نوبتم بشه.
بالاخره داروها تهیه کردم و از بیمارستان بیرون زدم.
دل رفتن به خونه رو نداشتم و دوست داشتم پیش زندایی باشم.
کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره ماشین دربستی کرایه کردم و سمت خونه ی زندایی راه افتادم.
شاید بخاطر حضور ماهان، بعدا نتونم اونجا برم، ولی الان که زینت هم هست، بهترین زمانه که منم پیش زندایی باشم.
پشت در رسیدم و زنگ خونه رو زدم،
-سلام، چه خوب شدی اومدین بیاید داخل
با استقبال زینت خانم در باز شد و وارد حیاط شدم.
ماهان کلافه توی حیاط قدم می زد و با گوشی مشغول صحبت بود.
لحنش غیظ دار و عصبی بود و گفت
-میگم حالش بده، چجوری بیارمش؟
مگه اونجا کسی هست ازش پرستاری کنه؟
امان از دست دایی منصور، هنوز هم می خواد کار خودش رو بکنه و هیچ اهمیتی به حال و روز زندایی نمیده.
ماهان مکثی کرد و با همون کلافگی گفت
-خب منم همین رو میگم، اینجا زینت بالا سرشه، اونجا که کسی نیست؟
اینبار دیگه حرصش گرفته بود و کمی لحنش تغییر کرد
-میگم عمل کرده، نمی تونه از جاش تکون بخوره. مدام داره از درد ناله می کنه خب چجوری بیارمش؟
-خیلی خب، فعلا ببینم چی میشه. خداحافظ
بی معطلی قطع کرد و گوشی رو توی جیبیش گذاشت.
نفس سنگینی کشید و زیر لب بد و بیراهی گفت و لحظه ای نگاهش به من افتاد.
لحظه ای از نگاه و عصبانیتش ترسیدم
کیسه ی داروها رو بالا گرفتم و بی اختیار لب زدم
-س...سلام... داروهای زندایی رو آوردم
فقط،با اخم وحشتناکی نگاهم کرد و چیزی نگفت.
منم موندن رو جایز ندونستم و با عجله از پله ها بالا رفتم.
کیسه ی داروها رو روی میز گذاشتم.
تو اون چند ساعتی که زینت اونجا بود، من هم کنار زندایی موندم.
ماهان هم چند بار بیرون رفت و دوباره برگشت.
نزدیک غروب بود که زینت آماده ی رفتن شد و منم چاره ای جز رفتن نداشتم.
علیرغم میلم، مجبور بودم زندایی رو با پسرش تنها بذارم.
هر دو از زندایی خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون زدیم.
ماهان جلوی تلوزیون نشسته بود و سرگرم بود.
با خروج ما از اتاق، نگاهش چند بار بین من و زینت جابجا شد و گفت
-تو کجا؟
زینت درمونده گفت
-آقا...داره شب میشه... بچه هام تو خونه تنهاند، میرم صبح میام
ماهان اخمی کرد و از جا بلند شد و شاکی گفت
-چیو مبرم صبح مبام؟ من دست تنها چکار کنم؟
-آخه آقا بچه هام...
ماهان نذاشت حرفش تموم شده، کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت
-نمیشه بچه هات رو بذاری پیش یکی خودت اینجا بمونی؟
من که نمی دونم دست تنها باید چکار کنم؟
زینت که چاره ای نداشت گفت
-پس، با اجازتون میرم بچه ها رو میذارم خونه ی خواهرم، یکی دو ساعت دیگه بر می گردم
ماهان سری تکون داد و گفت
-خیلی خب برو، بیشتر نشه ها. فقط
یکی دو ساعت. زود برگرد
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫