💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوهجده
رو در رو شدن با دایی و
تحمل اون همه استرس و ترس
انگار تمام توانم رو ازم گرفته بود و پاهام به زور بدنم رو با خودش می کشید.
از در بیرون زدم و بدون اینکه در رو کامل ببندم در حالی که هنوز قلبم تپش داشت و در بهت بودم، چند قدمی از در فاصله گرفتم.
صدای فریاد نا مفهوم دایی تا کوچه هم میومد، لحظه ای نگران حال زندایی شدم.
چرخید و چند قدم رفته رو برگشتم.
جرات نداشتم دوباره وارد خونه بشم، ولی دلم هم آشوب بود بخاطر زندایی
در نیمه باز حیاط،رو کمی هول دادم و با تردید یکی دو قدم جلو رفتم که اینبار صدای فریاد ماهان، همونجا من رو متوقف کرد.
با عصبانیت از سالن بیرون زد و کلافه توی ایوون قدم میزد و صدا بلتد کرد
-به من گفتند پرستاره، دیگه شجره نامه اش رو خبر ندارم.
پس دایی من رو شناخته بود و هنوز بحث بر سر من بود
دایی هم غضبناک، با قدمهای تند بیرون اومد و رو به پسرش گفت
-آخه احمق، تو خونواده ی رحمان و زهرا رو نمی شناسی؟ معلوم نیست با چه نقشه ای دخترشون رو فرستادند اینجا
شاخ و برگ پر پشت درخت وسط حیاط، مانع دید بین من و اونها بود.
سرکی کشیدم و دوباره ماهان رو دیدم.
چند قدمی برداشت و با طعنه رو به پدرش گفت
-این زهرا که گفتی مثلا عمه ی من بوده؟
من اصلا خودِش رو هم می دیدم نمی شناختم چه برسه به دخترش.
همچین میگی انگار هر هفته مهمونی دور همی با فک و فامیل داشتیم و من همه رو میشناسم.
بعدم ازچی می ترسی؟
حالا گیرم دختره همونی باشه که گفتی
مثلا چه کاری ازش برمیاد؟
دیدی که مامان گفت اصلا تهران زندگی نمی کنند اومده یه حالی از،مامان بپرسه و بره.
الانم که رفت دیگه.
دایی که جوابی نداشت، کلافه دور خودش چرخی زد و دست به کمرش زد و روبروی ماهان ایستاد
-اصلا صبر کن ببینم، تو چتد وقته معلوم هست کجایی؟ شرکت و کار و ساختمون رو رها کردی رفتی دنبال خوشگذرونی خودت بعدم اومدی تنگ دل مامان جونت بست نشستی که چی؟
ماهان هم طلبکار جوابش رو داد
-مگه من خودم خواستم برم مسافرت که اینجوری میگی؟
خوبه خودت به زور و تهدید مجبورم کردی برم
باز،صدای دایی بالا رفت
-خیلی خب، گفتم چتد روز برو بعدش بیا دنبال بقیه کارهات.
الان چند وقته کار خوابیده
پرونده افتاده دست سامانی
خودت باید باشی حلش کنی
اونوقت اومدی چپیدی اینجا که چی؟
من دست تنها به کدوم کار برسم.
-پس مهران چکاره اس؟ کم از اونحا لفت و لیس می کنه؟ خب می فرستادیش دنبال کارها
دایی پوزخندی زد و گفت
-دِ آخه اگه به اون تنِ لَش امید داشتم که الان کارم گیر حضرتعالی نبود.
مهران بره دنبال اینجور کارها پس کی به بیعاری و مفت خوری برسه؟
ماهان که کمی آرومتر شده بود، دستی تکون داد و گفت
-خیلی خب، فردا میام.
دایی اتگشت اشاره اش رو جلوش گرفت و تهدید وار گفت
-فردا تا ظهر برگه مجوز اون ساختمون رو میزم باشه وگرنه من می دونم با تو.
تا بعد بیام و حساب این عفریته رو بذارم کف دستش...
از ترس اینکه دایی بیاد و من رو ببینه سریع از در فاصله گرفتم و فاصله ی خو نه تا خیابون رو دویدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫