💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروپانصدوپانزده
شب عجیبی رو گذروندم
من نگران حال زندایی بودم و
تا آخر شب چند بار با زینت تماس گرفتم.
از طرفی نیما مدام پیامهای عاشقانه می فرستاد و از بی قراریش برای دیدن من میگفت.
گاهی دلم می لرزید و یاد روزهایی می افتادم که چقدر برای رسیدن به نیما سختی کشیدم.
اما خاطرات تلخ بعدش، جوری روی اون خاطرات شیرین خط قرمز می کشید که نمی تونستم نیما رو دوباره باور کنم.
هر جور که بود اون شب هم به صبح رسید.
آخرین تماسم با زینت صبح زود بعد از نماز بود و ازش خواستم وقتی ماهان رفت به من اطلاع بده.
ساعت از هشت گذشته بود و هنوز خبری از زینت نبود.
نه می تونستم خونه بمونم
نه پای رفتن به آموزشگاه رو داشتم.
اصلا از وقتی از کربلا برگشتم، دلم یک لحظه دوری از زندایی رو نمی خواست و تااونجا نرم آروم نمیشم.
صبحانه رو کنار محبوبه خانم خوردم و بعد از اینکه توی جمع کردن سفره کمکش کردم، بالا رفتم.
مشغول پوشیدن مانتوم بودم که بالاخره زینت تماس گرفت.
ماهان رفته بودو الان بهترین فرصت برای من بود که به خونه ی زندایی برم.
خوشبختانه حال زندایی کمی بهتر شده بود و نسبت به دیروز درد کمتری داشت.
سوپی که تجویز پزشک بود و دست پخت زینت رو آوردم و کمک کردم تا بخوره.
قاشق رو توی دهان زندایی گذاشتم که نگاهش رو به نگاهم داد.
لبخندی زدم و گفتم
-چرا اینجوری نگام می کنید؟
نفس عمیقی کشید و گفت
-داشتم به سفرمون فکر می کردم، هنوزم باورم نمیشه که همین چند روز قبل کربلا بودم و حرم آقا رو از نزدیک دیدم.
با حسرت گفتم
-یادش بخیر، هنوز چند روز نگذشته ولی من خیلی دلم تنگ شده. خدا کنه دوباره بتونیم با هم بریم.
دستم روی توی دستش فشرد و گفت
-هیچ کس به اندازه ی تو به من خوبی نکرد.
روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تورو سر راه زندگیم قرار داد.
گاهی فکر می کنم تو اجبابت همه ی دعاهای منی که با دل شکسته و چشم گریون به درگاه خدا داشتم.
همیشه از بی کسیم به خدا شکایت می کردم.
تا اینکه تو اومدی و شدی همه کسم، شدی دخترم. یه دختر مهربون و با محبت که زندگیش رو گذاشت پای من.
بعد از،سالها حسرت به دلی، منو بردی هیات. منو بردی حرم آقا. جایی که حتی تو خوابمم نمیدیدم که برم.
لبختدم عمیق تر شد و گفتم
-من که کاری نکردم، شما خودتون برای رفتن از همه چیزتون گذشتید.
نفس عمیقی گرفت و گفت
-ثمین جان، من نمی خوام بیشتر از این بخاطر من اذیت بشی. همش توی راه و رفت و امدی.
این همه راه هر روز بخوای بیای و برگردی خیلی سختت میشه.
لازم نیست هر روز بیای عزیزم، من حالم خوبه.
-من خودم دلم می خواد بیام، خدا میدونه دیشب که کنارتون نبودم تا صبح چه حالی داشتم. تا حالتون کاملا خوب نشده من هر روز میام.
آخه زینت هم که نمی تونه همش بمونه، بخاطر بچه هاش باید گاهی بره خونه. اینجوری شما تنها میمونید.
-آخه تو...
قاشق بعدی سوپ رو به لبهاش نزدیک کردم و با خنده گفتم
-متاسفانه دخترتون لحبازه و حرف حرف خودشه، تا صبحم این حرفها رو بگید فایده نداره، من فردا دوباره میام. مگه اینکه بسپرید زینت در رو روم باز نکنه.
لبخند مهربونی زد و گفت
-خیلی خب، پس حالا که اینجوریه من به ماهان میگم شبها اینجا نمونه. تو هم اگه پدرت اجازه میده وسایلت رو بیار اینجا بمون تا وقت که خواستی.
اینجوری مجبور نیستی وفت و بی وقت تو راه رفت و آمد باشی.
ماهان گاهی روزها میاد یه سر میزنه، اگه بهش بگم شب نمونه قبول میکنه.
نفس عمیقی کشید و گفت
-بچم این مدت خیلی آروم شده، انگار دیگه اون ماهان قبل نیست. همش تو خودشه. نمی دونم داره چکار می کنه.
می خواستم بحث رو عوض کنم تا زندایی دوباره موضوع جدیدی برای حرص خوردن پیدا نکنه.
قاشق رو به لبهاش چسبوندم
-فعلا غذاتون رو بخورید، بعد باهاش صحبت کنید
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫