eitaa logo
روزنگار
843 دنبال‌کننده
72.6هزار عکس
42.4هزار ویدیو
1.7هزار فایل
مجله روزنگار ، حاوی مطالب مفید در موضوعات مختلف مرتبط با حال و هوای روز و کاربردی است. قدمت چندین ساله این کانال آنرا به مرجعی قابل جستجو تبدیل کرده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ اینجا نه مشهد هست، نه قم، و نه هیچ کدوم از شهرهای ایران. اینجا #سرزمین‌های_اشغالی ( #اسرائیل ) هست که تصویر یک #زن_بی_حجاب رو روی بیلبورد خط خطی کردن تا دیده نشه❗️ در سرزمین‌های اشغالی، این کارها امری عادی هست تا مانع به انحطاط کشیدن مردم‌شون بشن... @Roznegaar
فرار از از خاطرات شهید بعد از تمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد. ما بین بچّه ها و به قیافه ها به دقّت نگاه  می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد. من قدّ بلندی داشتم و به قول بچّه ها: هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند. جلو یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی ، هرچی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی. پیر زن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت : این سرباز رو خدمت خانم معرّفی کنید.  خلاصه وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق ، روی مبل ، یک زن ، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن. درحالی که پاهایش را خیلی عادّی و طبیعی انداخته بود روی هم؛ دیدم. تمام تنم خیس عرق شد. پا به فرار گذاشتم. زن بی ،با عصبانیت داد میزد برگرد بزمجه پیر زن گفت: اگه بری میکشنت ها عصبی گفتم: بهتر. از خانه زدم بیرون ، آدرس پادگان را بلد نبودم ولی هر طوری بود،آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود. و من میشدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود. چندبار دیگر میخواستند ببرنم همان جا ولی حریفم نشدند. ۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مامور نظافتشان بودند ، به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم. صبح روز هشتم یک سرگرد، آمد سروقتم ، گرم کار بودم که به تمسخر گفت: بچِه دهاتی ! سرعقل اومدی یا نه ؟ جوابش را ندادم. کفری تر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمکم می کردن که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اکه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم» عصبانی گفت: حرف همین؟ گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم. بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، کوتاه آمدن و فرستادنم گروهان خدمات. @Roznegaar