#داستان_کوتاه
فرار از #زن_بی_حجاب
از خاطرات شهید #عبدالحسین_برونسی
بعد از تمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد.
ما بین بچّه ها و به قیافه ها به دقّت نگاه می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد.
من قدّ بلندی داشتم و به قول بچّه ها: هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند.
جلو یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت:
تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی ، هرچی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی.
پیر زن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت : این سرباز رو خدمت خانم معرّفی کنید.
خلاصه وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق ، روی مبل ، یک زن #بی_حجاب ، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن.
درحالی که پاهایش را خیلی عادّی و طبیعی انداخته بود روی هم؛ دیدم.
تمام تنم خیس عرق شد. پا به فرار گذاشتم. زن بی #حجاب ،با عصبانیت داد میزد برگرد بزمجه
پیر زن گفت: اگه بری میکشنت ها عصبی گفتم: بهتر.
از خانه زدم بیرون ، آدرس پادگان را بلد نبودم ولی هر طوری بود،آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود.
و من میشدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود. چندبار دیگر میخواستند ببرنم همان جا ولی حریفم نشدند.
۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مامور نظافتشان بودند ، به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم.
صبح روز هشتم یک سرگرد، آمد سروقتم ، گرم کار بودم که به تمسخر گفت:
بچِه دهاتی ! سرعقل اومدی یا نه ؟ جوابش را ندادم. کفری تر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم.
حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمکم می کردن که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم:
«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اکه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم»
عصبانی گفت: حرف همین؟ گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم.
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، کوتاه آمدن و فرستادنم گروهان خدمات.
@Roznegaar
#کانال_روزنگار ::
🔹 #بیست_و_سوم_شهریور 1321 هجری خورشیدی : زادروز سردارشهیدعبدالحسین برونسی در روستای گلبوی علیای کدکن تربت حیدریه فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع)
شهید #عبدالحسین_برونسی 23 شهریور سال ۱۳۲۱ هجری شمسی در روستای گلبوی علیای کدکن تربت حیدریه چشم به جهان گشود. از آن جا که علاقه وافری به درس داشت، وارد مدرسه شد اما به خاطر رفتار نامناسب معلمش از رفتن به مدرسه امتناع کرد و در مکتب خانه روستا به فراگیری کلام ا... مجید پرداخت. ورود مأموران اصلاحات ارضی شاه به روستا و نپذیرفتن قوانین ظالمانه باعث مهاجرتش به مشهد شد. عبدالحسین مشاغل متفاوتی را تجربه کرد و چون در هرکدام شبههای میدید، دست به شغل بنایی زد. انقلاب که پیروز شد، جزو نخستین افراد اعزامی به کردستان بود و در آن جا از فرماندهی گروهان ، به فرماندهی تیپ هجدهم جوادالائمه (ع) رسید. در این سال ها، رشادت و ایثارگری او زبانزد خاص و عام بود تا آن جا که دشمن چنان هراسی از این فرمانده بسیجی داشت که برای سرش جایزه تعیین کرد. عبدالحسین برونسی سرانجام در عملیات بدر، در 23 اسفند 1363 در چهارراه خندق به شهادت رسید.
@Roznegaar