eitaa logo
روز‌نوشت
553 دنبال‌کننده
680 عکس
318 ویدیو
1 فایل
✍طلبه‌ام و مبتلاء به نگارش با کپی پیست میانه‌ی خوبی ندارم. کپی از این کانال با اشاره به نام صاحبش باشد. با نقدهاتون، خوش‌حال میشم! @islamic_ethic https://eitaa.com/roznevesht http://zil.ink/roznevesht
مشاهده در ایتا
دانلود
دل‌تنگی، مثل غم و غصه نیست! مثل درد نیست! دل‌تنگی به اندازه‌ی یک بند انگشت هم که باشد آدم را از پا در می‌آورد. انگار قلب آدمیزاد دل‌تنگی را پمپاژ می‌کند به تمام وجودش. آن وقت چشم‌های آدم هم دل‌تنگ می‌شود. حتی چشم‌هایی که موقع خندیدن شبیه یک خط می‌شدند دیگر نای نفس کشیدن ندارند. آن‌وقت حتی دست آدم هم دل‌تنگ می‌شود! دلش نمی‌خواهد بنویسد. کاش روح‌مان یک کلید داشت می‌زدیم، خاموش و روشنش می‌کردیم. بعدش همه‌چی درست می‌شد. دلتنگی‌ها می‌رفت! 🖋زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht
وقتی تو نیستی جایِ پایِ ترس درچشم‌هایم محکم می‌شود.
هدایت شده از مرضیه رمضان‌قاسم
معجزه‌ی عشق عشق می‌تواند متولد و متحول کند؛ همانگونه که حُر، زهیر و هزاران هزار دیگر را تغییر داد و عمری دوباره بخشید. نگاه امام مقلب القلوب است عقربه‌‌ی دل را از ظلمت به سمت نور سوق می‌دهد. خدایا ممنونم که ما را محّب حسین‌ات کردی، میشد ما در دنیا باشیم اما عاشق حسین‌ات نباشیم و عشق‌‌اش را فریاد نزنیم اما چه خوب که اگر محبتش را حتی بر زبان هم جاری نسازیم در عوض چشمان‌مان عشقش را فریاد می‌زند، آری عشق را می‌توانیم در چشمان دلدادگان ثار‌الله نظاره کنیم. حسین جان! اشک بر تو عاشقانت را رسوای خاص و عام کرده‌است گویی مادرت مهریه‌اش را به چشمان ما بخشیده تا تطهیرمان کند. نمی‌دانم شاید مادرت مهرش را حلال کرده تا جان ما را آزاد کند. اگر چه کوفیان از آب بر حجت خدا مضایقه کردند در عوض چشم‌ها در عزایت چاه زمزم می‌شود و آیه‌‌ی عشق می‌بارد. خدای مهربانم حال که حسینی خلقمان کردی، پس زیست حسینی را نیز به ما بیاموز تا حسینی بمانیم و حسینی بمیریم. اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ✍نویسنده: مرضیه رمضان قاسم @ramezan_ghasem110
اندر مزایای رفیق اهل قلم داشتن❤️
از کاکتوس‌هایی که در دل این همه تناقض گل می‌دهند، می‌توان درس امید گرفت.
اهل نوشتن داستان نیستم. یعنی راستش را بخواهید بلدش نیستم. منتها سال گذشته برای اولین‌بار یک داستانی نوشتم که نشد منتشر کنم. اینجا ارسالش می‌کنم. کمی طولانی‌ست. در چند بخش می‌فرستمش. اگر دوست داشتید حتما بخوانیدش.
1452 عمود قسمت اول «بدین‌وسیله به استحضار می‌رساند این‌جانب آذر عظیمی متقاضی استفاده از مرخصی ۱۰ روزه از تاریخ دوم تا دوازدهم مهر می‌باشم؛ خواهشمند است در صورت صلاحدید، با تقاضای بنده موافقت و دستورات لازم را صادر فرمایید. پیشاپیش از مساعدت جنابعالی کمال تشکر را دارم». این متن درخواستی است که دیشب نوشتمش و امیدوارم امروز امضایش را بگیرم. سوار ماشین می‌شوم. ساعت هفت صبح است. پیچ رادیو را می‌چرخانم. شیشه را بالا می‌کشم و از پارکینگ سوت‌وکور بیرون می‌آیم. مثل گنجشکی که طوفان لانه‌اش را برده، دلم می‌جوشد. ترافیک بیداد می‌کند. گوشم را تیز می‌کنم. این روزها رادیو اربعین مونس من است. مردم، بی‌ریا زنگ می‌زنند و با امامشان درد دل می‌کنند. نرفته‌ها هم به رفته‌ها التماس می‌کنند که دعایشان کنند. یک نفرگفت: اگر نرفته‌اید حتماً لایق نبوده‌اید!حرفش مثل پُتک خورد توی سرم. ادامه دارد...
قسمت دوم ماشین را در پارکینگ بیمارستان پارک می‌کنم. هوای پارکینگ مثل هوای شرجی، خفه است. بوی آشپزخانه‌ی بیمارستان فضای پارکینگ را قُرُق کرده. ساعت دو بعدازظهر برای رفتن هماهنگ شده است. یک‌هفته‌ای می‌شود که با تعدادی از دوستان قدیمی‌ام برنامه‌ریزی می‌کنیم برای اربعین. از شما چه پنهان کوله‌پشتی‌ام را هم بسته‌ام. نامه را پیش رئیس بیمارستان بردم. درخواستم را هم شفاهی خدمت آقای طالبی مطرح کردم. آقای طالبی نسبتاً جوان است؛ حدوداً ۴۰ ساله. موهای جلوی سرش ریخته. صورتی تراشیده داردو خیلی لاغر هم نیست.مثل همیشه پیراهن سفید رنگ اتو کرده پوشیده. از زمانی که کرونا آمده آستین‌ها را تا بالای آرنج تا می‌کند. دکمه‌های زیر یقه‌اش بسته است و من به جای او دارم خفه می‌شوم. دست راستش ساعتی با بند چرمی بسته است. چشمانش را گرد می‌کند و با خودکار آبی‌اش چند باری پشت سر هم روی میز می‌زند. انگار می‌خواهد بفهماند که الآن موقع مرخصی گرفتن نیست. تا آمد حرفی بزند گفتم: من سالی یه بار مرخصی می‌گیرم اون هم فقط برا اربعین. از پارسال تا حالا هم مرخصی نداشتم. بالاخره راضی شد. امضا کرد و از اتاق بیرون زدم. حس کردم لیاقت دارم و با این استدلال آن پیام لیاقتی که صبح از رادیو شنیده بودم را به سخره گرفتم. ذوق‌زده و با هیجان برای خداحافظی با مریم وارد بخش شدم. ادامه دارد...
قسمت سوم مریم، صمیمی‌ترین دوست دوران دبیرستانم است. هر دو عاشق پرستاری بودیم و با هم قبول شدیم، دانشگاه رفتیم و حالا هم هردوتای‌مان داخل همین بیمارستان مشغولیم. تنها فرق اساسی میان من و مریم این بود که او متاهل است و من مجرد. مریم صورتی گرد دارد با کک و مک‌های کرم‌رنگ که آثار آفتاب سوختگی ما جنوبی‌هاست؛ اما باز هم خوش‌چهره است. بینی نازک و کشیده‌ با چشم‌های مشکی‌اش، چهره‌‌اش را همراهی می‌کنند.دو تا دختر خوشگل دارد و امیر ، همسرش از روزی که کرونا آمده پاپیچش شده که پرستاری را کنار بگذارد. اما مریم مثل یک کارگر معدن که تو دمای ۵۰ درجه‌ی ماهشهر با کلاه ایمنی و کفش‌های کار زیر آفتاب سوزان کار می‌کند، تمام ایام کرونا با پوشش گان و دوتا دوتا ماسک از بیماران کرونایی پرستاری می‌کرد. اخلاقش هم اگه خوب باشد عین رادیو حرف میزند. ادامه دارد...
قسمت چهارم وارد اتاق استراحت می‌شوم. مریم هم آنجاست. دارد با تلفن حرف میزند. امیر پشت خطه و طبق معمول ترس انتقال ویروس از بیمارستان به خانه، مجابش کرده تا از آن طرف خط هرچه بد و بیراه است نثار مریم کند. تلفن قطع می‌شود. گفت اومدی خداحافظی‌؟ گفتم بله عزیزم! بالاخره امضا کرد دلم نیومد نیام بالا.دوباره چی شده؟ امیر گیر داده؟ بغض دختر شکست و گفت: تو را خدا رفتی پیش امام حسین بهش سفارش من را بکن. دیگه خسته شدم. مگه من چی میخوام از این دنیا. فقط دوست دارم کار کنم و مفید باشم. بعد همینجور که اشکهاش را پاک می‌کرد گفت: کاش می‌شد یه مرخصی یک هفته‌ای بگیرم تا یه کم اوضاع بهتر بشه ولی حیف که کوپن مرخصی‌هام تموم شده. حس بدی داشتم. انگار کن کبوتر باشی و یک شعبده‌باز یکهو تو را تبدیل به یک خرگوش کند. این‌قدر حس نچسبی بود که نگو. ادامه دارد...
قسمت پنجم همین‌جا بود که بذر تردید در دلم پاشیده شد؛ زبانم چیزی به روی خودش نیاورد اما مغزم درگیر بود.حس کردم با نرفتنم سرم کلاه می‌رود. من یک سال بود منتظر این مرخصی بودم. گفتم می‌روم. با همین حرف‌ها داشتم به بخش عاطفی مغزم باج می‌دادم. گفتم مریم جون چَشم لایق باشم برات دعا می‌کنم. یک‌هو مریم با دستش آروم زد تو صورت خودش و گفت وای خاک بر سرم. -چی شده؟ -امیر پیام داده داره میاد اینجا. می‌‌ترسم بیاد آبروریزی کنه. ببین آذر تو می‌تونی دوساعت جای من وایسی من زود برم و برگردم؟! - مریم جون تو که می‌دونی من ساعت دو، راهی‌ام. - فقط دوساعت. میرم با امیر حرف بزنم. نمیخوام بیاد پیش رئیس. - باشه. فقط زود برگرد. -چشم. راستی مریض‌ها، همون مریض‌های دیروزی ‌اند. فقط یه پیرزن هست که صبح زود از خونه‌ی سالمندان آوردنش. هیچ کسی را نداره. حواست بهش باشه. -باشه برو سریع مریم رفت. منم گان پوشیدم دوتا ماسکم زدم و رفتم یه سَری به پیرزن بزنم.خدا را شکر سطح هوشیاریش خوب بود. فقط ریه‌اش یه کمی درگیر بود. ادامه دارد...
قسمت ششم سلامش کردم. آرام و شمرده گفت: سلام دخترم -خوبید؟ -الحمدلله راضی‌ام به رضای خدا صورتش خیلی مهربون بود. انگار دلش می‌خواست به من بگه که از خونه‌ی سالمندان آوردنش. اتفاقا تا گفتم چه خبر مادرجون؟ گفت بچه‌هام منا گذاشتند خونه‌ی سالمندان. از هیچ جا هیچ خبری ندارم. خوش به حال مادرت. دلم براش سوخت. بغضما خوردم و گفتم نگران نباشید ان‌شاء‌الله تا چند روز دیگه خوب میشید و مرخصتون می‌کنیم. دوباره همون تردید اومد تو ذهنم. اینار نگاه پیرزن هم بهش اضافه شده بود. نگاهش بیشتر از خودش بود. سنگین! حرف دار! ترجمهٔ نگاهش تو تمام زبان‌های دنیا یک کلمه بیشتر نبود: نرو ادامه دارد...
قسمت هفتم از اتاق بیرون رفتم. اما ماهی که نیستم که عمر حافظه‌ام ۳ ثانیه باشد. نگاهش دست ازسرم برنمی‌داشت. عقلم با دلم درگیر شده بود و من سرگردان میان این دَور باطل. هر دو داشتند باهم کشتی می‌گرفتند و هرکدام می‌خواست پشت آن‌یکی را بکوبد زمین و انتظار داشت من به‌عنوان داور کنار رینگ دستش را بالا ببرم و به‌عنوان برنده معرفی‌اش کنم. اشک‌های مریم دلم را سوزانده بود. نگاه پیرزن قلبم را لرزانده بود و اینها شدند یک میدان مین خنثی نشده و من پایم را گذاشتم روی مین‌ها. منفجر شدم، از تو. مثل پنکه سقفی که هلهله کنان دور خودش می‌چرخد سرم داشت گیج می‌رفت. زنگ زدم به مریم. تا گوشی را برداشت گفت: آذر جون دو ساعت که نشده. گفتم نمیخواد بیایی من امروز میمونم جای تو. میرم پیش رئیس و ازش میخوام به جای مرخصی دادن به من، به تو مرخصی بده. گفت تو که داری میری؛ گفتم میرم اما مدل رفتنم فرق میکنه. خودم را آروم کردم. آدما وقتی آرومند زشتی‌هاشونم ته‌نشین می‌شه. به حسین فکر کردم. به رفتن. توی موکب بودم. تو جاده. چای می‌نوشیدم، در استکان‌هایی که فقط در خیالم بود. آب می‌خوردم، ازلیوان‌هایی که نبود و هرچه این عشق را بیشتر می‌نوشیدم تشنه‌تر می‌شدم. آه کشیدم تا فریاد دلم ساکت شود. ادامه دارد...
قسمت هشتم روی صندلی نشستم. چشمانم را بستم. حسین را خیال کردم. عمود اول بودم. روی تخت خوابیده بود. چشمانش را بسته بود. حسین را خیال می‌کرد. شاید عمود آخر بود. نفسش تنگ شد. اکسیژنش را وصل کردم. دستگاه اکسیژن، جور بی نفسی‌اش را می‌کشید؛ اما دل‌تنگ بود. هنوز در خیالم به عمود دوم نرسیده‌ بودم. گام‌هایم درراه حسین آهسته برداشته می‌شدند و پاهایم پیش نمی‌رفتند؛ اما بیمارستان بوی خدا می‌داد. من اینجا بودم؛ در نقش یک پرستار، کنار تخت پیرزنی بیمار و دلم آنجا بود در نقش یک زائر در مسیر کربلا. جغرافیایی که من در آن بودم، با جغرافیایی که در من بود فاصله بسیار داشت. بابا می‌گفت: «این من را باید بگذارید تا بمیرد.» این کلمات را همچون چادری برتنِ‌روحم کشیده بودم تا زخم‌های نرفتنم پیدا نباشد. در خیالم به این فکر می‌کردم که اربعین نمی‌روم و 1452 عمود را ازدست‌ می‌دهم؛ که این نه یک عدد که 1452 درصد، احتمال جان دادن بود. 1452 بار کشف کردن؛ 1452 بار طول‌موج خدا بود که می‌شد به حسین وصل شد؛ 1452 بار ویزای پناهندگی بود به دنیای حسین؛ 1452 بار تپش قلب استکان‌هایی بود که پر می‌شدند از چای موکب؛ ادامه دارد
قسمت نهم من اینجا بودم؛ در بیمارستان و خودم را می‌دیدم که اربعین نمی‌روم و 1452 عمود را ازدست‌ می‌دهم که این نه یک عدد که 1452 بار اکسیژن بود که ریه را پر می‌کرد و خالی می‌کرد؛ 1452 بار نوازش دست پیرزن؛ 1452 بار نگاه؛ 1452 بار اعتراف به نقطه‌ضعف جهان، به بی‌ذوقی‌اش که نگذاشت امسال به تو برسم؛ 1452 بار شهادت دادن به بحران جهان و استیصال بشر؛ 1452 پیله‌ای که پروانه می‌شد؛ 1452 بار خالی از جان شدنِ من 1452 بار جان گرفتن دوبارهٔ پیرزن. و 1452 بار لبخند مریم. هوا رو به غروب بود. وقت رفتن شده. دوباره شیشه را بالا کشیدم. پیچ رادیو را با بی‌میلی چرخاندم. از پارکینگ بیمارستان بیرون زدم. دلم نمی‌جوشید. این روزها رادیو اربعین مونس من است. هرکس متناسب با حال دلش حرفش را می‌زند یک نفر اما گفت: اگر کسی جان یک انسان را نجات بدهد انگار کل انسان‌ها را نجات داده است. یخ بغضم وا شد. غروب برایم مرثیه می‌خواند و من هق‌هق گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: مگر خدا در قرآن نمی‌گوید و اذا حییتم بتحیه . مگر قرار بر این نیست که جواب سلام بهتر از سلام باشد؟! بیشتر از سلام باشد؟! آقا جانم می‌دانم که با هرسلامم یک تکه از عشق‌تان را روی جواب می‌گذارید و پَسَم می‌دهید. یعقوب دلم بی‌صبری می‌کند؛ اما یوسف جهان من ازاینجا تو را می‌خوانم به تو از دور سلام.... 🖋زهرا ابراهیمی
هدیه دادن به سبک همراه اول😳
قصه‌‌ای که بالا نوشتم اینجا هم هست 👇👇👇 https://hawzahnews.com/xbSxv
به معجزه می‌ماند غرق شدن در صدایت و دوباره جان گرفتن! https://eitaa.com/roznevesht
آنچه به خورد چشم و گوش‌هایمان می‌دهیم، مثل محتویات معده نیست که اگر بد بود، با انگشت زدن توی حلق‌مان بتوانیم بالا بیاوریم. شنیده‌ها و دیده‌ها اثرش تا ابد می‌ماند در روح آدمی. مراقب دیدنی‌ها و شنیدنی‌هایمان باشیم. https://eitaa.com/roznevesht
لحن موزون جهان، بی‌تو به‌هم ریخته است...
کلمه‌ها وقتی به‌شدت بهشون نیاز داریم کجان دقیقا؟
جایی که دشمن حتی از ترک روی دیوار هم سناریویی بر علیه نظام می‌سازد، یک آن غفلت هم شایسته نیست. اینکه حمله‌ی قلبی به شکل ناگهانی برای این دخترک عزیز رخ داده یک طرف ماجراست؛ اما طرف دیگر این است که گشت‌ارشاد با برخوردهای ناشیانه‌ای که قبلا داشته فضا را برای سوء‌استفاده‌ی دشمن باز گذاشته است. اصلاح ساختار و روش گشت ارشاد الزامی‌ست تا در آینده دوباره ناخواسته و ناآگاهانه بهانه به دست دشمن ندهند. این برخوردهای نابخردانه، سیلی‌های ناحقی است که بر گوش دین نواخته می‌شود. 🖋زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht
از دیشب تا‌حالا هرچه یادداشت و استوری و ... از آدم‌های اهل‌قلم و منور‌الفکر می‌خوانم هشدار داده‌اند که محجبه‌ها، خط‌شان را از این حکومت جدا کنند و موضع‌شان را مشخص، والا شریک در این جنایت‌اند! به عنوان یک خانم محجبه همین‌جا اعلام می‌کنم که از ظلم بیزارم. که اربعین "حسین" را با انگیزه‌ی مقابله با ظلم گرامی می‌دارم. که حاضرم جان بدهم تا حکومت و جامعه‌ی اسلامی باقی بماند. که رهبر جهان اسلام را با جان و مال و فرزندانم همراهی خواهم کرد. به عنوان یک خانم محجبه اعلام می‌کنم که حجاب، تنها گزاره‌ی امنیت‌ساز در هرجامعه‌ای است. که اگر نباشد امنیت نیست، همان‌گونه که سال‌هاست با کم‌رنگ شدنش، دختران این سرزمین دچار معضل شده‌اند. به عنوان یک خانم محجبه اعلام می‌کنم که امربه‌معروف و نهی‌از‌منکر از ضروریات دین است و در برابر هر معروف و منکری اعم از حجاب، حرام‌خواری، اختلاس، ارتشاء و ... لازم و واجب است. به عنوان یک خانم محجبه اعلام می‌کنم که مهسا و مهساها فرزندان این مرز و بوم‌اند. نه ما دشمن دختران این سرزمینیم و نه ایدئولوژی ما. در جهان‌بینی اسلام و در نگاه معصومش، زن گلی خوش‌بوست و نیازمند حفاظت. دین اسلام انسانیت را ارج می‌نهد و با همین منطق، اصالت را برای اجتماع قائل است. به عنوان یک خانم، درد مادر مهسا را با تمام وجودم احساس می‌کنم و برای‌شان صبر طلب می‌نمایم و به عنوان یک محجبه حساب حجاب و اثرات و فوایدش را از آن‌ها که فلسفه‌ی حجاب را به اسارت کشیدن زن می‌دانند، جدا می‌کنم. به عنوان یک خانم محجبه اعلام می‌دارم که امر‌‌ و نهی در جامعه‌ی اسلامی شرایط خاص خودش را دارد که اگر به آن توجه نگردد نتیجه‌ی معکوس خواهد داشت. و به عنوان یک خانم محجبه تقاضا می‌کنم که جامعه‌ی اسلامی جایی که باید به اصلاح روش‌ها مبادرت ورزد کوتاهی نکند و بهانه به دست دشمن ندهد تا دشمنان فرصت‌طلب، نتوانند گشت ارشاد را کُشت، ارشاد خطاب کنند! 🖋زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht
و دشمن در این هیاهو چه می‌کند؟ هیچ... او فقط تفنگ اسلام‌ستیزی را با گلوله‌های فریب پُر می‌کند، ماشه‌ی احساس را می‌چکاند و به سمت زودباوری، شلیک. https://eitaa.com/roznevesht
در قلبم انگار، کسی مُرده است. لبانم از سنگینی سکوت، تکیه بر هم داده‌اند؛ چشم‌هایم اما شیون می‌کنند. این چه عزایی‌ست که رخت سیاهش، رنگِ خون است.