اصلا دور نیست و من بشدت آن را نزدیک میبینم.انگار کنار من ایستاده است و هرلحظه نظاره گر.
میبینمش، نه از دور، که از همین نزدیکیها. گاهی میخواهم با او هم کلام شوم و گاهی اصلا دلم نمیخواهد ببینمش.اما میدانم که کسی را چارهای جز تسلیم در برابرش نیست.
چندلحظهای فراموشش میکنم و دوباره اما او حاضرتر از همه، سرک میکشد به زندگیام.گویا قرارش این است که به هر روشی شده، مرا به خود مبتلا کند.
اینبار از دستش رها میشوم، اما دوباره وقتی دیگر و جایی دیگر حتما با او ملاقات خواهم کرد.
مرگ را میگویم....
همین قدر لجوج و همین قدر نزدیک...
هرچقدر هم که بخواهی از او بگریزی، باز قادر نخواهی بود.او سر بزنگاه میرسد. دقیقا میان شادیهایت و یا وسط غمها.
وحالا تو باورش میکنی و مجبوری برای لحظهی رویارویی با او دستت را پُر کنی.
و چه ذخیرهای برای آن لحظه بهتر از عشق به اباعبدالله (ع).حبی که همواره تا لحظهی مرگ وجودت را سرشار از تعبد میکند و تو اینگونه مرگ را در آغوش میکشی.
#روز_نوشت
#مرگ
#خود_آگاهی
#حب_الحسین
https://eitaa.com/roznevesht