روزنوشت
ما که تا بهحال اربعین نرفتهایم، اما خدا به دادِ دل اربعینرفتهها برسد اگر امسال قسمتشان نشود چگو
من بعد از ارسال این پست فهمیدم متنهایی که راحت بنویسم خواندنیترند از نظر مخاطب؛ اما متنهایی که بیشتر در موردش فکر میکنم و مینویسم، کمتر خوانده میشوند. واقعا چرا؟
فارغ از عملکرد مقتدی صدر و مهمتر از آن، گام بلند آیتالله سیدکاظم حائری در امر کنارهگیری از مرجعیت است.
مرجعیت مخصوصا میان مردم عراق نه صرفا جایگاهی دینی و مذهبی بلکه فصلالخطاب همهی امور است؛ بنابراین کنارهگیری از این جایگاه ارادهای پولادین میطلبد که کار هر کسی نیست. اینکه یک شخص بتواند از همهی آن امتیازات مادی و معنوی و از آن موقعیتهای فردی و اجتماعی به نفع دین کنار برود دستمریزادی دارد به وسعت همهی ارادهها.
🖋 زهرا ابراهیمی
https://eitaa.com/roznevesht
همه در حال رفتنند،
یا در حال تدارک دیدن برای رفتن.
این روزها اینجا که میآیم بیشتر پیامها خداحافظیست تا سلام.
حالِ دلم شبیه حال پیغمبریست که فرزندش دین دیگری دارد.
همینقدر عجیب.
همینقدر مبهم.
#اربعین
https://eitaa.com/roznevesht
تندیس بهترین تماشاچی را هم باید به ما اربعیننرفتهها بدهند.
رفتنها را میبینیم و نمیمیریم!
#اربعین
https://eitaa.com/roznevesht
چشمهایم
گریه بر حسین را واجب میداند
وقلبم دوست داشتنش را!
#اربعین
https://eitaa.com/roznevesht
کلمات، از دهان هر کسی که بیرون میآیند، یک شکلی دارند.
گاهی کلمات مثل پیرمردهای خسته همینکه از دهان گوینده بیرون آمدند وِلو میشوند یک گوشه و هرچه خستگیست را در جان مخاطب بهجا میگذارند.
گاهی اما واژهها، شبیه جوانهای قبراقاند؛ همین که از دهان بیرون آمدند جان میبخشند و انرژی.
*مواظب حرفهایمان باشیم.
🖋زهرا ابراهیمی
#روز_نوشت
#آداب_سخن
https://eitaa.com/roznevesht
زمین و زمان را بههم میدوزیم!
نظم همه چیز را بههم میریزیم!
دست به دامان کائنات میشویم!
امااگر آقا نطلبند! رفتنی نیستیم!
#اربعین
https://eitaa.com/roznevesht
یکبار برای همیشه آدمهای سَمّی زندگیات را کنار بگذار.
آدمهایی که حسِ خوب را از تو میگیرند، حذفشان کن. تو فقط یکبار فرصت زیستن داری!
این جملات را چندسالی است که در فضای مجازی و پیجهای مثبتاندیشی زیاد خوانده و شنیدهایم.
حالا واقعا باید هرکسی را که حسِ بدی در وجود ما ایجاد کرد، حذفش کنیم؟! حالا اگر مثلا این حس را همسر ما ایجاد کرده بود چه؟ ویا مثلا فرزندمان؟ اگر حسِ خوبی به خواهرمان نداشتیم؟ یا به همسایهی دیوار به دیوار؟ یا حتی رفیق فابریک و قدیمی؟
حذفشان کنیم؟ بگذاریمشان کنار؟
مثلا به همسرمان بگوییم چون با وجود تو حسِ خوبی ندارم طلاق میگیرم؟ یا به برادرمان بگوییم چون حضورت مانع احساس خوب است رفتوآمد را قطع کن؟!
مگر میشود؟
درست است که حس خوب داشتن عامل مهمی در موفقیت ما آدمهاست اما برای رفع حس بد که نباید عاملانش را دفع کرد.
گاهی باید تذکر داد، گاهی نصیحت کرد، گاه حتی مهربانی را بیشتر، گاهی سکوت را هم.
بعضی وقتها هم باید مدارا کرد و چقدر این مدارا کارساز است.
این مفاهیم مَلات اصلی پیجهای انگیزشیست که با آن دیوار ارتباطات را محدود و محدودتر میسازند.
تغییر سبکزندگی و مدیریت احساسات و عواطف را جایگزین حذف نمایید.
🖋زهرا ابراهیمی
* اگر از روزنوشت حس بدی به شما منتقل میشود به جای حذف، نقدش کنید.
#مثبت_اندیشی
بعدنوشت:
این موضوع به معنی ارتباط داشتن با دیگران تحت هر شرایطی نیست. بلکه گاهی ممکن است صلاح و سعادت، در عدم ارتباط و حذف افراد باشد.
https://eitaa.com/roznevesht
چند وقت پیش کنار دوستی نشسته بودم. دفتر و خودکارش هم دستش بود و داشت تندتند مینوشت. پشت سر هم و بیوقفه. گفتم چی مینویسی؟ گفت این یه روش برای تلقین مثبته. گفت از یه پیج اینستا یاد گرفته. عددش را دقیق یادم نیست اما گفت مثلا باید روزی صدبار یه جملهای که حاوی انرژی مثبته را بنویسم. بعدشم گفت به غیر از نوشتن باید روزانه همون جملات را صدبار تکرار کنم. یاد جریمههای دوران مدرسه افتادم که صدبار باید تکراری مینوشتیم.
تلقین کردن بد نیست. خیلی از روانشناسها و مشاورهها توصیه میکنند که از تلقین مثبت استفاده کنید. اما تلقین خالی هیچ فایدهای نداره! ماهی که با تلقین آبشش در نمیاره!
اگه تلقین حکم تمام ذخائر نفتی دنیا را هم داشته باشه و آدمیزاد اونها را بریزه رو زندگیش، بازم تا کبریت اراده نباشه، زندگیش روشن نمیشه.
🖋زهرا ابراهیمی
*ببخشید بابت شکستهنویسی
https://eitaa.com/roznevesht
دلتنگی، مثل غم و غصه نیست! مثل درد نیست! دلتنگی به اندازهی یک بند انگشت هم که باشد آدم را از پا در میآورد.
انگار قلب آدمیزاد دلتنگی را پمپاژ میکند به تمام وجودش. آن وقت چشمهای آدم هم دلتنگ میشود. حتی چشمهایی که موقع خندیدن شبیه یک خط میشدند دیگر نای نفس کشیدن ندارند. آنوقت حتی دست آدم هم دلتنگ میشود! دلش نمیخواهد بنویسد.
کاش روحمان یک کلید داشت میزدیم، خاموش و روشنش میکردیم. بعدش همهچی درست میشد. دلتنگیها میرفت!
🖋زهرا ابراهیمی
#اربعین
https://eitaa.com/roznevesht
هدایت شده از مرضیه رمضانقاسم
معجزهی عشق
عشق میتواند متولد و متحول کند؛ همانگونه که حُر، زهیر و هزاران هزار دیگر را تغییر داد و عمری دوباره بخشید.
نگاه امام مقلب القلوب است عقربهی دل را از ظلمت به سمت نور سوق میدهد.
خدایا ممنونم که ما را محّب حسینات کردی، میشد ما در دنیا باشیم اما عاشق حسینات نباشیم و عشقاش را فریاد نزنیم اما چه خوب که اگر محبتش را حتی بر زبان هم جاری نسازیم در عوض چشمانمان عشقش را فریاد میزند، آری عشق را میتوانیم در چشمان دلدادگان ثارالله نظاره کنیم.
حسین جان! اشک بر تو عاشقانت را رسوای خاص و عام کردهاست گویی مادرت مهریهاش را به چشمان ما بخشیده تا تطهیرمان کند. نمیدانم شاید مادرت مهرش را حلال کرده تا جان ما را آزاد کند. اگر چه کوفیان از آب بر حجت خدا مضایقه کردند در عوض چشمها در عزایت چاه زمزم میشود و آیهی عشق میبارد.
خدای مهربانم حال که حسینی خلقمان کردی، پس زیست حسینی را نیز به ما بیاموز تا حسینی بمانیم و حسینی بمیریم.
اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
✍نویسنده: مرضیه رمضان قاسم
#بمناسبت_تولد_زهراجانِ_ابراهیمی
@ramezan_ghasem110
روزنوشت
معجزهی عشق عشق میتواند متولد و متحول کند؛ همانگونه که حُر، زهیر و هزاران هزار دیگر را تغییر داد و
اندر مزایای رفیق اهل قلم داشتن❤️
اهل نوشتن داستان نیستم. یعنی راستش را بخواهید بلدش نیستم.
منتها سال گذشته برای اولینبار یک داستانی نوشتم که نشد منتشر کنم.
اینجا ارسالش میکنم.
کمی طولانیست. در چند بخش میفرستمش. اگر دوست داشتید حتما بخوانیدش.
1452 عمود
قسمت اول
«بدینوسیله به استحضار میرساند اینجانب آذر عظیمی متقاضی استفاده از مرخصی ۱۰ روزه از تاریخ دوم تا دوازدهم مهر میباشم؛ خواهشمند است در صورت صلاحدید، با تقاضای بنده موافقت و دستورات لازم را صادر فرمایید. پیشاپیش از مساعدت جنابعالی کمال تشکر را دارم».
این متن درخواستی است که دیشب نوشتمش و امیدوارم امروز امضایش را بگیرم.
سوار ماشین میشوم. ساعت هفت صبح است. پیچ رادیو را میچرخانم. شیشه را بالا میکشم و از پارکینگ سوتوکور بیرون میآیم. مثل گنجشکی که طوفان لانهاش را برده، دلم میجوشد. ترافیک بیداد میکند. گوشم را تیز میکنم. این روزها رادیو اربعین مونس من است. مردم، بیریا زنگ میزنند و با امامشان درد دل میکنند. نرفتهها هم به رفتهها التماس میکنند که دعایشان کنند. یک نفرگفت: اگر نرفتهاید حتماً لایق نبودهاید!حرفش مثل پُتک خورد توی سرم.
ادامه دارد...
#اربعین
قسمت دوم
ماشین را در پارکینگ بیمارستان پارک میکنم. هوای پارکینگ مثل هوای شرجی، خفه است. بوی آشپزخانهی بیمارستان فضای پارکینگ را قُرُق کرده. ساعت دو بعدازظهر برای رفتن هماهنگ شده است. یکهفتهای میشود که با تعدادی از دوستان قدیمیام برنامهریزی میکنیم برای اربعین. از شما چه پنهان کولهپشتیام را هم بستهام.
نامه را پیش رئیس بیمارستان بردم. درخواستم را هم شفاهی خدمت آقای طالبی مطرح کردم. آقای طالبی نسبتاً جوان است؛ حدوداً ۴۰ ساله. موهای جلوی سرش ریخته. صورتی تراشیده داردو خیلی لاغر هم نیست.مثل همیشه پیراهن سفید رنگ اتو کرده پوشیده. از زمانی که کرونا آمده آستینها را تا بالای آرنج تا میکند. دکمههای زیر یقهاش بسته است و من به جای او دارم خفه میشوم. دست راستش ساعتی با بند چرمی بسته است. چشمانش را گرد میکند و با خودکار آبیاش چند باری پشت سر هم روی میز میزند. انگار میخواهد بفهماند که الآن موقع مرخصی گرفتن نیست.
تا آمد حرفی بزند گفتم: من سالی یه بار مرخصی میگیرم اون هم فقط برا اربعین. از پارسال تا حالا هم مرخصی نداشتم. بالاخره راضی شد. امضا کرد و از اتاق بیرون زدم. حس کردم لیاقت دارم و با این استدلال آن پیام لیاقتی که صبح از رادیو شنیده بودم را به سخره گرفتم. ذوقزده و با هیجان برای خداحافظی با مریم وارد بخش شدم.
ادامه دارد...
#اربعین
قسمت سوم
مریم، صمیمیترین دوست دوران دبیرستانم است. هر دو عاشق پرستاری بودیم و با هم قبول شدیم، دانشگاه رفتیم و حالا هم هردوتایمان داخل همین بیمارستان مشغولیم. تنها فرق اساسی میان من و مریم این بود که او متاهل است و من مجرد.
مریم صورتی گرد دارد با کک و مکهای کرمرنگ که آثار آفتاب سوختگی ما جنوبیهاست؛ اما باز هم خوشچهره است. بینی نازک و کشیده با چشمهای مشکیاش، چهرهاش را همراهی میکنند.دو تا دختر خوشگل دارد و امیر ، همسرش از روزی که کرونا آمده پاپیچش شده که پرستاری را کنار بگذارد. اما مریم مثل یک کارگر معدن که تو دمای ۵۰ درجهی ماهشهر با کلاه ایمنی و کفشهای کار زیر آفتاب سوزان کار میکند، تمام ایام کرونا با پوشش گان و دوتا دوتا ماسک از بیماران کرونایی پرستاری میکرد. اخلاقش هم اگه خوب باشد عین رادیو حرف میزند.
ادامه دارد...
#اربعین
قسمت چهارم
وارد اتاق استراحت میشوم. مریم هم آنجاست. دارد با تلفن حرف میزند. امیر پشت خطه و طبق معمول ترس انتقال ویروس از بیمارستان به خانه، مجابش کرده تا از آن طرف خط هرچه بد و بیراه است نثار مریم کند. تلفن قطع میشود.
گفت اومدی خداحافظی؟
گفتم بله عزیزم! بالاخره امضا کرد دلم نیومد نیام بالا.دوباره چی شده؟ امیر گیر داده؟
بغض دختر شکست و گفت: تو را خدا رفتی پیش امام حسین بهش سفارش من را بکن. دیگه خسته شدم. مگه من چی میخوام از این دنیا. فقط دوست دارم کار کنم و مفید باشم.
بعد همینجور که اشکهاش را پاک میکرد گفت: کاش میشد یه مرخصی یک هفتهای بگیرم تا یه کم اوضاع بهتر بشه ولی حیف که کوپن مرخصیهام تموم شده.
حس بدی داشتم. انگار کن کبوتر باشی و یک شعبدهباز یکهو تو را تبدیل به یک خرگوش کند. اینقدر حس نچسبی بود که نگو.
ادامه دارد...
#اربعین
قسمت پنجم
همینجا بود که بذر تردید در دلم پاشیده شد؛ زبانم چیزی به روی خودش نیاورد اما مغزم درگیر بود.حس کردم با نرفتنم سرم کلاه میرود. من یک سال بود منتظر این مرخصی بودم. گفتم میروم. با همین حرفها داشتم به بخش عاطفی مغزم باج میدادم.
گفتم مریم جون چَشم لایق باشم برات دعا میکنم.
یکهو مریم با دستش آروم زد تو صورت خودش و گفت وای خاک بر سرم.
-چی شده؟
-امیر پیام داده داره میاد اینجا. میترسم بیاد آبروریزی کنه. ببین آذر تو میتونی دوساعت جای من وایسی من زود برم و برگردم؟!
- مریم جون تو که میدونی من ساعت دو، راهیام.
- فقط دوساعت. میرم با امیر حرف بزنم. نمیخوام بیاد پیش رئیس.
- باشه. فقط زود برگرد.
-چشم. راستی مریضها، همون مریضهای دیروزی اند. فقط یه پیرزن هست که صبح زود از خونهی سالمندان آوردنش. هیچ کسی را نداره. حواست بهش باشه.
-باشه برو سریع
مریم رفت. منم گان پوشیدم دوتا ماسکم زدم و رفتم یه سَری به پیرزن بزنم.خدا را شکر سطح هوشیاریش خوب بود. فقط ریهاش یه کمی درگیر بود.
ادامه دارد...
#اربعین
قسمت ششم
سلامش کردم.
آرام و شمرده گفت: سلام دخترم
-خوبید؟
-الحمدلله راضیام به رضای خدا
صورتش خیلی مهربون بود. انگار دلش میخواست به من بگه که از خونهی سالمندان آوردنش.
اتفاقا تا گفتم چه خبر مادرجون؟
گفت بچههام منا گذاشتند خونهی سالمندان. از هیچ جا هیچ خبری ندارم. خوش به حال مادرت.
دلم براش سوخت. بغضما خوردم و گفتم نگران نباشید انشاءالله تا چند روز دیگه خوب میشید و مرخصتون میکنیم.
دوباره همون تردید اومد تو ذهنم. اینار نگاه پیرزن هم بهش اضافه شده بود. نگاهش بیشتر از خودش بود. سنگین! حرف دار!
ترجمهٔ نگاهش تو تمام زبانهای دنیا یک کلمه بیشتر نبود: نرو
ادامه دارد...
#اربعین