‌اندر حکایت جور بودن در و تخته... وقتی خودم را دور می‌ریختم فکر میکردم همه چیز تمام شده. اما امروز وقتی او را کنار دخترش دیدم فهمیدم تنها چیزی که تمام شده فرصت دوباره داشتن اوست. شنیده بودم که شوهرش شهید شده و حالا داشتم دخترش را می‌دیدم که با جوانی خودش مثل سیبی بود که از وسط نصف شده باشد. این مثل را زیاد شنیده بودم. اما امروز آنرا کاملا درک کردم وقتی با دیدن دخترش به سالها پیش پرتاب شدم. آن همه رنج و تلخی را فقط بخاطر اعتقادات متفاوتمان تحمل کردم. برای او تکلیف همه چیز بود. برای من آرزوهایم. در نهایت او کسی متناسب با خودش را انتخاب کرد. که پس از جنگیدن برای آرمان‌هایش جانباز شد و یک پایش را از دست داد. من هم دانشگاه رفتم. پزشک شدم. موفق شدم. و به همه آرزوهایم رسیده بودم . اما درست در اوج خوشی یک تصادف همه چیز را تغییر داد. من هر دو پایم را از دست دادم. دیگر هرگز نتوانستم راه بروم. و می‌دیدم که او همسرش را با همان پای ناقص هم دوست داشت. ولی همسرم مثل من فکر می‌کرد. او آرزوها را به آرمان‌هایش ترجیح می‌داد. برای همین هم رفت.