احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهیمی که راننده بود، نشست. اشک‌های احف بنده آمده بود که استاد ابراهیمی پرسید: _احف جان چیشد که افتادی زندان؟ احف جواب داد: _مگه نمی‌دونید؟ _راستش از چند نفری پرسیدم؛ ولی هرکی یه چیزی گفت. احف کمی مکث کرد و سپس گفت: _راستش وقتی که بهم خبر دادن استاد واقفی شهید شده و دیگه قرار نیست برگرده باغ، از شدت ناراحتی یه انار از باغ برداشتم و رفتم بیرون. توی خیابون هم هی قدم می‌زدم و خاطراتم با استاد رو مرور می‌کردم که یهو چشمم به مردی افتاد که از پشت کُپِ استاد واقفی بود. به خاطر همین گل از گلم شکفت و به سمتش دوییدم و از پشت پریدم پشتش. بعدش می‌خواستم صورتش رو بوس کنم که دیدم اصلاً استاد واقفی نیست. با شرمندگی از پشتش اومدم پایین و یه گوشه‌ای سر به زیر وایستادم. حالا خداروشکر اون بنده خدا هم بزرگی کرد و حرفی نزد. بعد اینکه مَرده رفت، دوباره یاد استاد واقفی افتادم و از حرص و ناراحتی، انار توی دستم رو لِه کردم و انداختم زمین. از شانس گَندَم این کار رو جلوی یه میوه‌فروشی انجام دادم و صاحبش فکر کرد که انار رو از مغازه‌ی اون برداشتم. بعدش بدون اینکه دلیلش رو ازم بپرسه، افتاد دنبالم و بعد چند دقیقه تعقیب و گریز گیرم انداخت. اینم بگم که تا دیروز از رضایت خبری نبود؛ ولی خب نمی‌دونم چیشد که امروز رضایت داد و منم بالاخره بعد چهل روز آزاد شدم. استاد ابراهیمی دنده را عوض کرد و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی و همچنین آزاد شدن زندونیای بی‌گناه، صلواتی ختم کنید. بر خلاف فضای اسنپ استاد ابراهیمی که همه‌اش به سکوت و صلوات می‌گذشت، در وَنِ بانو سیاه تیری غوغایی بود. بانو شبنم که نهارش را هم با خودش آورده بود، سخت مشغول خوردن بود که دخترمحی با ذوق گفت: _بچه‌ها می‌دونید سال بعد چه شعری می‌تونیم بخونیم؟ همگی گفتند "نه" که دخترمحی دستانش را بالا بُرد و همزمان با دست زدن، شعری را خواند: _پارسال رمضان، دسته جمعی، رفته بودیم به زندان. آن هم برای، استقبال از برگی به نامِ احف خان. همگی دست می‌زدند و با دخترمحی می‌خواندند. انگار نه انگار که عزادار استادشان هستند. بانو نسل خاتم که شور و شوق بانوان نوجوان را می‌دید، لبخندی زد و گفت: _خدا را شکر می‌کنم بابت همنشینی با کسانی که در بدترین شرایط، لبخند از روی لبشان محو نمی‌شود. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری جلوی باغ انار توقف کرد و گفت: _دوستان رسیدیم. دست فرمون چطور بود؟ همگی گفتند "عالی" که بانو سیاه تیری ادامه داد: _خب دیگه؛ بپرید پایین. دخترمحی گفت: _مگه ما کانگوروئیم؟ همگی زدند زیر خنده که بانو رجایی گفت: _مگه آدم دهن روزه می‌خنده؟ دخترمحی جواب داد: _عزیزم خندیدن که عیب نیست؛ خوردن و نوشیدن عیبه. در ضمن پیشنهادم اینه که مرجع تقلیدت رو عوض کنی. دخترمحی بعد از این حرفش قهقهه‌ای زد که ناگهان بانو کمال‌الدینی شروع کرد به شعر خواندن: _رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمی‌رسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم. این دنده و اون دنده، خسته نباشی راننده، رانندگیت عالی بود، جای استادت خالی بود. در کسری از ثانیه، همگی از وَن و اسنپ استاد ابراهیمی پیاده شدند. ورودیِ باغ انار، بنری بزرگ زده بودند که روی آن این متن نوشته شده بود: _بازگشت شکوهمندانه‌ی جناب احف، از زندان تنگ و تاریک را به همه‌ی باغ اناری‌ها، تبریک و تسلیت می‌گوییم. همگی خواستند وارد باغ بشوند که استاد مجاهد گفت: _صبر کنید. بهتره یکی از ماها بره داخل و خبر بده. اینجوری سر زده خوب نیست. حالا کی میره؟ بانو نسل خاتم آمادگی خود را اعلام کرد و وارد باغ شد. سپس با صدای بلندی گفت: _بشتابید، بشتابید! زمین را خیس و نمناک کنید. دیوارها را آذین ببندید و کوچه‌ها را چراغانی کنید. احف آمده. طناز باغ به خانه‌اش برگشته. بشتابید! بعد جار زدن آزاد شدن احف توسط بانو نسل خاتم، استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت: _صل علی محمد، طناز باغ خوش‌آمد! همگی همین شعار را با صدای بلندی می‌خواندند که احف خطاب به استاد حیدر گفت: _استاد من فقط دو بار از شما بالاترم. یکی الان که روی دوشِتون هستم، یکی هم بعد مرگم که تابوتم روی شونه‌‌های شماست. در بقیه‌ی موارد خاک پاتونم. بعد از این حرف احف، استاد مجاهد گفت: _به افتخار احف، یه... دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت: _به افتخار احف، بزنیم یه کف؟ استاد مجاهد نفس عمیقی کشید و گفت: _خیر. به افتخار احف، یه صلوات بلند بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو فرجام‌پور با یک کیک خامه‌ای که رویش با رنگ آبی نوشته شده بود "احف، سابقه‌دار شدنت مبارک"، به سمت احف آمد و گفت: _سلام و خدا قوت. لطفاً بیایید پایین و کیک رو بِبُرید. استاد حیدر احف را پایین گذاشت که اذان ظهر به وقت باغ انار به گوش رسید...