عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_ودو -الحمدالله ، نه، هر روز ضعیف تر می شن شاهرخ یاالله گفت
🍃🍒 💚 پیرمرد سرفه ای کرد و گفت: -شما خوبی باباجان، اگه ما رو دعا کنی دیگه غصه نداریم. نگرانیه من بابت مادرته. البته شما خودت مردی ولی وظیفه ما سفارش کردنه هادی به پدرش خیره بود و شروین به هادی. نمی توانست اشک چشمان غمزده و نگرانش و لبخند لبشرا با هم جمع کند. توی خودش بود که دید شاهرخ به بازویش می زند. شاهرخ به مادر هادی اشاره کرد. - حاج خانم با شمان شروین سربرگرداند. - چرا چائیتو نمی خوری مادر؟ سرد شد شروین بدون اینکه چیزی بگوید سری تکان داد و چایی اش را برداشت. شاهرخ گفت: -خب حاج آقا، اجازه میدید؟ ما دیگه رفع زحمت کنیم تا شما هم استراحت کنید - اینقدر زود؟ -غرض دیدن شما بود که دیدیم مادر هادی تعارف کرد. - خب مادر ناهار بمونید - خیلی ممنون مادر این رفیق ما کلاس داره منم باید برم جائی. به اندازه کافی زحمت دادیم - چه زحمتی پسرم خونه خودتونه. بیشتر اینجا بیا - چشم انشاء ا... سر میزنیم نیم خیز شد. سر پدر را بوسید و با مهربانی گفت: - کاری ندارید حاجی؟ - به سلامت پسرم. اگر دیگه ندیدیم حلال کن. التماس دعا - محتاجیم. انشاءا... که بهتر باشید. یا علی شروین مشغول بستن کتانی هایش شد و شاهرخ از هادی پرسید: - دکترا چیزی گفتن؟ حاجی خیلی ... اما حرفش را ادامه نداد. - نه دکتر چیز خاصی نگفت اما از دیروز تا حالا می گه به دلم افتاده که دیگه ... بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒