۰🐝|#نےنے_شو|🐝۰
😛👊}میــخوام این مُستو بزنم
تو صولته تلامــپ👨.
👏😁]آفـرین! مشتتم ماشاالله خیلی قویه.
😒}معلومہ، با این مُستَم فیلو میچوبم زمین.
😅]مشخصه! حالا چرا زبونتو آوردے بیرون؟
😛}چون اینجولی تَمَلکُزَم بیستر میـسه!
😉] شما بچه کجایے انقد
ماشاالله شیرین زبونی؟
😃}بَتهی آبودان!
😍]واییی عزیزم!
اما چرا لهجه ندارے؟😕
😏}بلا اینکه سُما دالی جای من حَلف میزنی
که خدالوسُکل بلدم نیسی.
😬]الان که فکر میکنم میبینم،
اصلا واجب نیست با لهجه حرف بزنی
همینجوریش ماشاالله بلبل زبونے.
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونوزده المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال ه
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وبیست
ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه می دهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه می دهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر می شود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده ، لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه می دهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او می تواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب می کند و هوا رو به تاریکی می رود.
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک می شود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمی خیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق می کنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت می کند و تمام استادیوم را فرا می گیرد. نمی دانید چه غوغایی برپا می شود!
40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم می شود و دستش را روی ساق پاهایش می گذارد، پلک هایش را فشار می دهد، نفس می گیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت می کند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود. خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند. وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت! نزدیک و نزدیکتر می شود و از خط پایان می گذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم می برند. نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند و او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران، به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند. ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.
او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه می دهد.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وبیست_ویک
نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:
مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن رابه پایان برسانم.
داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.
حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"
یک اراده قوی بر همه چیز، حتی بر زمان غالب می آید.
فصل بیست و یکم
-همین جاست. نگه دار
شروین ماشین را نگه داشت و نگاهی به داخل کوچه باریک و تنگ انداخت. چند پسر بچه که دنبال هم کرده بودند به سرعت از کنارشان رد شدند.
- اینجا؟
-خیلی عجیبه؟!
- نمی دونم!
شاهرخ پیاده شد.
- نمی خوای پیاده شی؟
شروین هم پیاده شد و پشت سر شاهرخ راه افتاد. شاهرخ جلوی یکی از درها ایستاد و زنگ را فشار داد. درب آهنی کوچک و کرم رنگ که به زور یک نفر از آن رد می شد. صدائی از پشت در آمد و شاهرخ جوابش را داد. صدای پا و بعد صدای تقه قفل در و بالاخره در باز شد. هادی با دیدن مهمانهایش لبخند زد:
-سلام علیکم. بفرمائید
بعد یکی دوبار یاا... گفت و شاهرخ و شروین را به داخل دعوت کرد. پشت سر هادی از حیاط کوچک گذشتند.
- بابا چطورن؟ بهتر شدن؟
هادی در حالیکه به داخل اتاق دعوتشان می کرد گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_ویک نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در ب
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وبیست_ودو
-الحمدالله ، نه، هر روز ضعیف تر می شن
شاهرخ یاالله گفت و وارد اتاق شد. با مادر هادی حال و احوال کرد. بعد به طرف تشکی که گوشه اتاق بود رفت، پلاستیک کمپوت را کنار تشک گذاشت و دو زانو کنار تشک نشست. با صدائی بلند حرف می زد.
- سلام حاج آقا، خوبید انشاء ا...؟
پیرمرد درحالیکه به چهره شاهرخ خیره شده بود با صدائی که به زحمت از حلقش خارج می شد جوابش را داد.
- الحمدا... بهتر از بدترم
بعد مکثی کرد و با تردید پرسید:
-شاهرخی؟
-بله پدرجان
پیرمرد چهره اش از هم بازشد و سعی کرد در جایش نیم خیز شود تا بتواند شاهرخ را بغل کند. دستانش را دراز کرد و شاهرخ را بغل کرد وقتی پیرمرد از آغوش گرفتن شاهرخ سیر شد شاهرخ کنارش نشست و پیرمرد همانطور که دست شاهرخ را گرفته بود با نفس هایی منقطع شروع به درد دل کرد.
-همش به هادی می گفتم این هفته نیومد. چرا اینقدر دیر اومدی؟
مادرهادی ادامه حرفش را گرفت:
-آقا شاهرخ همش چشمش به در بود می گفت می ترسم نبینمش و بمیرم
و رو به پیرمرد گفت:
-حالا خیالت راحت شد. اینم شاهرخ
پیرمرد که به نظر می رسید دیگر نای حرف زدن ندارد سری به نشانه تأیید تکان داد و لبخند زد.
-این چه حرفیه حاج آقا، انشاءا... که حالتون بهتر میشه. دوباره نون می پزید ما می بریم کوه!
-حالم خوب بشه، آخرش چی؟ راه رفتنی رو باید رفت
هادی وارد اتاق شد و در حالیکه چائی را جلوی شاهرخ و شروین می گذاشت، گفت:
- این بابای ما دست بردار نیست. هرچی عزرائیل می گه من مرخصی ام ایشون بی خیال نمیشه
بعددر حالیکه می نشست رو به پدرش گفت:
-اینقدر از دست ما خسته شدید؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #مجردانه♡•]
\\👒
#نڪات_خواستگاࢪے😁💐
فقط
روے مفاهیم
ڪلے بحث نشود
و به نمودها، مصادیق و
مثال هاے عینے آن توجه شود.
سعے ڪنید با مثال هایے، طرف
مقابل را در موقعیتهاے
عینے و واقعے
قرار دهید...
#جزئیاتمهمترن
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
..|🕊تنـها راه پیشـرفت✨
|✨دانستن نکته اےبرای همه ما لازم است👌؛
و آن این است که :
|✨انسان تنها با محــ💗ـبت است که پیشروی مے کند.
|✨محبت که پیشروی مے کند.
محبت که باشد، احساس سختے هم نمے کنیم؛
و تمامے مراحل سیره، برایــمان تـبـدیل به عشقبازی💕
می شود.
#مـــنبع: رند عالـم سوز94
#کـربلایےاحـمــدتہرانــے 💚
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃
🍃🌷
#بکانه
پرسـودترین معــامله زندگـی
جایگزین ڪردن حال خــوب
به جاےحـال بـد است..!🎈✨
#حالدلتونخوب 🌈🙃
خوشگل ــسازے😌👇
@ASHEGHANEH_HALAL
🍃🌷
[• #قرار_عاشقی⏰ •]
انیس النفوس (🌼)
از راهـ دور (🛤)
دل بہ (💛)
نگاه تو (👀)
داده ام...♡
#السلامعلیڪاےهمہےجانودلم😍
هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇
[•💛•] @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
اووووف 😬•]
چگدهِ هوا گَلمہ 😫•]
مامانے هم تِہ پَپو گُذاسته لوم ☹️•]
گَلمم سُد 😢•]
مجبول سُدم نِفص سَبے 🌌•]
اژ خواب ناژم بیدال بسم 😴•]
پاهام لو اژ ژیل پَپو بیالَم بیلون 😍•]
اے نےنے گرمایے •😅•
مامانت بہ فکرت بوده
تا سرما نخورے •😉•
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_ودو -الحمدالله ، نه، هر روز ضعیف تر می شن شاهرخ یاالله گفت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وبیست_وسه
پیرمرد سرفه ای کرد و گفت:
-شما خوبی باباجان، اگه ما رو دعا کنی دیگه غصه نداریم. نگرانیه من بابت مادرته. البته شما خودت مردی ولی وظیفه ما سفارش کردنه
هادی به پدرش خیره بود و شروین به هادی. نمی توانست اشک چشمان غمزده و نگرانش و لبخند لبشرا با هم جمع کند. توی خودش بود که دید شاهرخ به بازویش می زند. شاهرخ به مادر هادی اشاره کرد.
- حاج خانم با شمان
شروین سربرگرداند.
- چرا چائیتو نمی خوری مادر؟ سرد شد
شروین بدون اینکه چیزی بگوید سری تکان داد و چایی اش را برداشت. شاهرخ گفت:
-خب حاج آقا، اجازه میدید؟ ما دیگه رفع زحمت کنیم تا شما هم استراحت کنید
- اینقدر زود؟
-غرض دیدن شما بود که دیدیم
مادر هادی تعارف کرد.
- خب مادر ناهار بمونید
- خیلی ممنون مادر این رفیق ما کلاس داره منم باید برم جائی. به اندازه کافی زحمت دادیم
- چه زحمتی پسرم خونه خودتونه. بیشتر اینجا بیا
- چشم انشاء ا... سر میزنیم
نیم خیز شد. سر پدر را بوسید و با مهربانی گفت:
- کاری ندارید حاجی؟
- به سلامت پسرم. اگر دیگه ندیدیم حلال کن. التماس دعا
- محتاجیم. انشاءا... که بهتر باشید. یا علی
شروین مشغول بستن کتانی هایش شد و شاهرخ از هادی پرسید:
- دکترا چیزی گفتن؟ حاجی خیلی ...
اما حرفش را ادامه نداد.
- نه دکتر چیز خاصی نگفت اما از دیروز تا حالا می گه به دلم افتاده که دیگه ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_وسه پیرمرد سرفه ای کرد و گفت: -شما خوبی باباجان، اگه ما رو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وبیست_وچهار
هادی هم نتوانست ادامه دهد و هر دو سکوت کردند. شروین بلند شد و چهره غمزده هر دو را دید. هادی همراهشان تا دم در آمد.
*
شاهرخ نگاهش به مغازه های کنار خیابان بود.
- خیلی ممنون آقا...
کرایه تاکسی را داد و پیاده شد. نگاهی به سر در نمایشگاه انداخت.
- نمایشگاه اتومبیل شروین
تعجب کرد. نمایشگاه بزرگی بود و پر از ماشین های گران قیمت. وارد نمایشگاه که شد پسری جوان جلو آمد.
–خوش آمدید قربان. چه کمکی از دستم بر می آد؟
- اگر ممکنه می خواستم آقا کسرائی رو ببینم؟
-ایشون الآن یه جلسه کاری دارن. اگر کاری هست بگید
- نه ممنون. باید با خودشون صحبت کنم. اگه اشکالی نداره منتظر می مونم
- بفرمائید اونجا. صندلی هست. ممکنه یه کم طول بکشه
- خیلی ممنون همین جا ماشین ها رو می بینم
- هرطور مایلید
پسر رفت و شاهرخ خودش را با ماشین ها سرگرم کرد. بعد به طرف صندلی ها رفت و نشست. از جیب پالتویش کتاب جیبی کوچکی را درآورد و مشغول خواندن شد. چند دقیقه ای گذشت. چند نفراز اتاق بیرون آمدند. شاهرخ سر وصدا را که شنید سربلند کرد. 3 مرد میانسال که هر سه کت و شلوار رسمی داشتند از موقعیت ایستادن،حرفهایشان و کیفهائی که دست دو نفرشان بود حدس می زد که پدر شروین مردی است که کت و شلوار سرمه ای پوشیده و دم در اتاق ایستاده است. وقتی تعارفات متداول بینشان تمام شد و آن دو مرد رفتند پسر رو به پدر شروین گفت:
-ببخشید آقا، ایشون با شما کار دارن
پدر نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ بلند شد و دست دراز کرد.
- سلام، من مهدوی هستم. استاد شروین
پدر شروین با شنیدن این حرف چهره اش بشاش تر شد و او را به داخل اتاق دعوت کرد. بعد از اینکه شاهرخ به تعارف او نشست خودش هم کتش را درآورد و آویزان کرد و در حالیکه گره کراوات آبی رنگش را می کشید تا شل تر شود گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_وچهار هادی هم نتوانست ادامه دهد و هر دو سکوت کردند. شروین ب
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وبیست_وپنج
-این لباس رسمی هم آدمو خفه می کنه
شاهرخ لبخندی زد.
- من اومدم اینجا که راجع به پسرتون باهاتون حرف بزنم. راجع به شروین
پدر نگران پرسید:
- اتفاقی براش افتاده؟
-نه، هنوز نه، ولی ممکنه بیافته
- متوجه منظورتون نمی شم
- ببینید آقای کسرائی شروین از لحاظ روحی اصلاً در شرایط مناسبی نیست
- مگه شما اونو دیدید؟
-بله، اون چند روزه که پیش منه
پدر که به نظر می آمد خیالش راحت شده باشد به صندلی اش تکیه داد و گفت:
-صحیح، پس دوستی که ازش حرف می زد شمائید. هر بار که من یا مادرش بهش زنگ می زدیم می گفت خونه دوستم هستم. پس پشتیبانی شما باعث شده که از خونه فرار کنه
- پشتیبانی من یا بی توجهی شما؟ چرا سعی نمی کنید اونو درک کنید؟
-درک کنم؟ من چه کاری باید براش می کردم که نکردم؟ ازش بپرسید چی براش کم گذاشتم
- واقعاً می خواید بدونید چی کم داره؟ توجه و محبت شما رو. اون از اینکه شما به خواسته ها و نیازهاش توجه ندارید به شدت سرخورده شده
- اگر می خواستم به این چیزا فکر کنم شکمش گرسنه می موند. من همه تلاشم رو کردم که هیچ کمبودی نداشته باشه. همیشه بهترین خوراک و پوشاک رو داشته
- اما الآن روحش تشنه است و اگر شما سیرابش نکنید خیلی های دیگه این کار رو می کنند
- شروین دیگه بزرگ شده. من که نمی تونم مثل بچه ها تر و خشکش کنم
- ولی می تونید حداقل هفته ای چند ساعت رو باهاش بگذرونید و به حرفهاش گوش بدید
- من بارها بهش گفتم هر وقت خواست می تونه بیاد اینجا با هم حرف بزنیم. اما اون خودش نمی خواد
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
••🌺••
#پابوس
از ازل آب و گلم گفت: که من کوثرے ام
فاطمے دین و حسینی، حسنے حیدرے ام
همه ےدلخوشے ام اے گل زهرا این است
که خوش اقبال از این مرحمت داورے ام
سر در قصر بهشتے دلم بنوشتند
که مسلمان مرام حسن عسگرے ام
•|💐|• @asheghaneh_halal
••🌺••