#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت123
به اطرافم نگاه کردم تا شاید چیزی پیدا کنم که بتونم پشت در بزارم.
هیچی نبود، فقط یه صندلی چوبی آرایش که اون هم قدرت نگه داشتن در رو نداشت.
به کمد دیواری نگاه کردم.
اونجا جا میشدم ولی مگه سعید احمق بود که توی کمد رو نبینه.
باز شدن یهویی در ورودی اتاق خواب و ورود سعید به اتاق، مثل آب یخی بود روی تمام بدنم.
با دقت نگاهم کرد.
دست روی موهام کشیدم.
کاش حداقل یه روسری سر میکردم.
کتش رو روی تخت پرت کرد و گفت:
-این فک و فامیل تو چی با خودشون فکر کردن؟
اضطرابم رو که دید پوزخند زد.
از پوزخندش هیچ برداشتی نداشتم.
تمام تنم ترس شده بود.
تو چشمهاش زل زده بودم و به این فکر میکردم که چطور باید از این شرایط خلاص بشم.
کتش رو در آورد و روی تخت پرتش کرد.
نگاهش رو از من گرفت و پاپیون یقهاش رو باز کرد و روی کتش انداخت.
بدون تغییر مقصد نگاهش دو تا از دکمههای پیرهن مردونه و سفیدش رو هم باز کرد.
لب پایینم رو به دندون گرفتم.
چی تو فکرش بود و چی کار میخواست بکنه؟
تنها راه ورودی و خروجی این اتاق همون در بود که سعید جلوش ایستاده بود و راه فرار من رو سد کرده بود.
از راههای مختلف برای خودم راه فرار میساختم، راههایی که به درد همون داستان آرتین و مارتین میخورد و تو دنیای واقعی هیچ کدوم کاربردی نداشت.
صدای زنگ خونه بلند شد.
سعید یهو چرخید.
اخم تو کل صورتش بیداد میکرد.
کمی نگاهم کرد.
صدای زنگ برای بار دوم بلند شد.
کلافه نگاه از من گرفت و از اتاق بیرون رفت.
نفس حبس شدهام رو بیرون فرستادم و عضلات منقبض شده بدنم رو رها کردم.
صدای سعید تو فضای خونه پیچید.
-چیه؟ هر کسی هستی راتو بکش برو، این امشب پیش من میمونه.
قطعا منظورش از این، من بودم.
صدای زنونهای از پشت در اومد.
-سعید باز کن، دختره گردنگیرت میشهها.
این کیمیا بود.
-به تو چه که کاسه داغتر از آش شدی، این قراره گردن گیر من بشه، تو رو سننه!
به سمت آشپزخونه رفت.
زنگ خونه ممتد و پشت سر هم زده میشد و گاهی هم صدای کوبیده شدن مشت به در چوبی بلند میشد.
صدای باز کن باز کن و سعید، سعید از پشتش به گوش میرسید.
آهسته سرک کشیدم.
سعید داشت در رو باز کرد.
حرکاتش عصبانی بود و تند و تیز.
از سالن خارج شد.
صدای دعوا و داد و بیداد از پشت در میاومد.
کیمیا میخواست پا توی خونه بزاره و سعید مانعش میشد.
سعید از نرفتن من میگفت و کیمیا اومده بود که من رو ببره.
به سر و وضعم نگاه کردم.
به فرض که کیمیا موفق میشد، نمیتونستم اینطوری و با این لباس دنبالش برم.
پس در رو بستم.
باز کردن بندهای لباس و عوض کردنش رو بیخیال شدم. بدون معطلی به طرف کمد دیواری رفتم.
بازش کردم و اولین شومیز آویز شده رو برداشتم و تنم کردم.
یه شال هم از روی رگال کشیدم و روی سرم انداختم.
صدای کوبیده شدن در و بعد هم فریاد سعید نیزه ناامیدی رو به وجودم وارد کرد.
کیمیا موفق نشده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀