پارت 🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹 : شایسته نظری❤️ مامان قالب کیک را داخل فر داخل کابینت گذاشت و روی پاشنه چرخید. سری تکان داد و خیره به من گفت: ـ برو کمی به خودت برس شام مهمون داریم. اخمی کردم و با دهانی پر گفتم: ـ مهون داریم؛کی قرار بیاد؟ رفت سمت یخچال، خم شد و از کشوی داخل یخچال کاهو و کلرم سفید و بنفش رو بیرون آورد. در یخچال را با پشت آرنج بست و به سمت ظرف شویی رفت. جواب داد: ـ آقا جون و عمو هات و عمه ی نازنینت دارن میان دلم نمی خواد با این وضع ببیننت برو کمی به خودت برس. کلافه پایم را زمین کوبیدم و از پشت میز بلند شدم با صدای عصبی ولی آروم گفتم: ـ اِ مامان مگه نمی دونید من امتحان دارم. چرا به فکر من نیستید؟ باید الان مهمان دعوت کنی؟ من بیچاره هم باید فقط دولا و راست بشم و پذیرایی کنم. صندلی را عقب زدم، بلند شدم. سیب گاز زده ی دستم را داخل ظرف شویی انداختم و با دست های مشت شده به زمین پا کوبیدم: ـ اه خدایا آخه چه وقت مهمونه؟ مامان آب کشی را از داخل کابینت پایین ظرف شویی بیرون آورد و روی ظرف شویی گذاشت: ـ کسی کاری به تو نداره برو درست رو بخون، من خودم همه ی کار هارو انجام دادم. بعدشم این همه درس خوند ی حالا یکی دوساعت نخونی چیزی نمیشه. آقا جون خودشون زنگ زدن که میان. کلافه به اتاقم برگشتم. این کلافگی برای مهمان ها و اینکه درس داشتم نبود! کلافگی من فقط و فقط برای ندیدن دو روزه ی سام بود. در را بستم، وسط اتاق نشستم. نگاهی به کتاب ها و جزوه های اطرافم انداختم. چند کتاب را کنار زدم و گوشی مقفود شده ام را پیدا کردم. بر داشتمش، در حالی که کلیپس روی سرم را باز می کردم شماره ی سام را لمس کردم. موهایم روی شانه و کمرم ریخت. چند از تار موهایم را جلو آوردم و به دو انگشتم پیچیدم؛ صدای سالم سنفونی زیابی بود که بهگوشم نواخته شد: ـ سلام جان دلم؟ خنده ی گشادی کردم و چشم هایم را بستم: ـ سلام خوبی؟ ـ ای به مرحمت شما؛ بگ ببینم تو چطوری؟ موهایم را رها کردم. دستم را زیر چانه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم؛ بی حال لب زدم: ـ حوصله ندارم خسته شدم از همه بدتر شب مهمان داریم. خندید: ـ عزیز دلم اینقدر بی حال نباش مارو باش می خواستیم با صدای تو خستگی از تن به در کنیم. لب هامو به طرفین تکان دادم و به پنجره ی رو به رویم خیره شدم: ـ منم زنگ زدم که خستگی از تن بیرون کنم و لی خیلی دلتنگنم. صدای آرام بخشش درگشم پیچید: ـ من فدای دل تنگت؛ بذار این پروژه تمام بشه تلافی می کنم عزیز دلم. باصدای تحلیل رفته گفتم: ـ باشه پس مزاحم نمیشم خداحافظ. بدون اینکه منتظر جوابش باشم تماس رو قطع کردم. دلم بد گرفته بود. بدون اینکه بخواهم اشکم روانه شد. بلند شدم با حرص اشک هایم را پس زدم، به سمت آینه ی کنار تختم رفتم نگاهی به سر و وضع آشفته ام کردم و با کف دست به سینه ام کوبیدم و قلبم گفتم: لعنتی چته چرا آروم نمی گیری؟ صدای گوشیم بلند شد. سر چرخاندم و و با نوک انشگتان ظریفم اشکم را پس زدم تا شماره ی روی گوشی را ببینم. به مانیتورگوشی نگاه کردم. شماره ی سام بود. بی توجه به گوشی از کنارش رد شدم و خودم را به حمام رساندم. معلوم نبود چه مرگم شده؟ در این فکر بودم اگر درس سام تمام بشود و از پیشم برود من چه خاکی برسر کنم؟ "وای بر من و دل دیوانه ام. بدون سام زندگی مُردگیه نه زندگی." بعد از حمام لباس مرتبی پوشیدم و بدون اینکه موهایم را خشک کنم پیچ دادم و با کلیپس بستم. به سمت کتاب ها و جزوه به هم ریخته ی وسط اتاق رفتم. آرام آرام روی هم چیدمشان، چشمم به گوشی افتاد، برداشتمش وبه صفحه نگاه کردم.بیست و سه تماس از جانب سام داشتم. آهی کشیدم و گوشی را روی زمین گذاشتم، شروع به جمع آوری اتاق کردم. دلم نمی خواست کسی شلخته یا نا مرتب مرا بخواند. روسری آبی نفتی از کشوی روسری هایم بیرون آورم و جلوی آینه پوشیدم. حس می کردم غم عظیمی روی قلبم سنگینی می کند. به سمت در رفتم دستگیره ی در را پایین آوردم و نگاهی به اتاق تمیزم انداختم و خارج شدم. دلم نمی خواست بار این همه مهمان را مادرم به دوش بکشد. به سمت آشپزخانه رفتم، مامان مشغول صاف کردن برنج بود جلو رفتم و در حالی که نگاهم به برنج های داخل آب کش بود گفتم: ـ مامان کمک نمی خوای؟ مامان قابلمه ی خالی را روی کابینت گذاشت و با لبخندی مهربان به من نگاهی انداخت: ـ آفرین دخترم همیشه اینجوری به خودت برس هیچ کاری نباید باعث بشه تو به خودت نرسی. سری تکان دادم و لبخندی نثار چهره ی مهربانش کردم. با ابرو به ششه ی کنجد روی میز اشاره کرد: ـ دخترم اون کنجد و کمی نون بده ته دیگ بذارم. به سمت میز رفتم و شیشه را برداشتم و گفتم: ـ مامان من که همیشه به خودم می رسم فقط امروز حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662