🌺 یاسر گفت:ببین هر کاری میخواهی بکن،تاکید میکنم هر کاری،،،،اگه میخواهی،، بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو،…. یاسر بعداز گفتن این حرفها یه سری وسایل شخصی خودشو جمع کرد و رفت….. اونشب خیلی گریه کردم و همش به این فکر میکردم که چرا زندگی ما به اینجا رسید….؟؟؟نمیتونستم به خانواده ام بگم چون منو مقصر میدونستند و میگفتند ببین چی کم گذاشتی که رفته سراغ یکی دیگه،،،…. صبح که شد دخترمو گذاشتم پیش زنعمو و بهش گفتم:میخواهم برم دکتر….. زنعمو زود باور کرد وگفت:برو…برو…خیلی مراقب پسرمون باش….. یه پیامک به فهیمه دادم و مطمئن شدم خونه است رفتم خونشون……..نزدیک ظهر رسیدم….اقابهمن هم خونه بود ولی وقتی دید من میخواهم با فهیمه حرف بزنم تصمیم گرفت بعداز ناهار بره بیرون تا من راحت باشم…..همیشه به فهیمه حسودی میکردم چون شوهرش خیلی درک بالایی داشت……………….. فهیمه یه خانم ساده با چهره ی معمولی وخیلی مهربون و خوش اخلاق بود ،،،اون هم ۴-۵سال بود ازدواج کرده بودولی هنوز بچه نداشت، با این‌حال اقابهمن خیلی بهش میرسید ‌و هواشو داشت………… اون روز هم کلی به فهیمه کمک کرد و‌ناهار رو اماده کردند و حتی سرسفره باهاش شوخی میکرد تا حال و هوای من عوض بشه….. وای بر من وای …..نمیدونم چرا اون روز تمام حواسم رفت سمت اقا بهمن……دلم خواست با اقا بهمن وقت بگذرونم تا هم از یاسر انتقام بگیرم و هم حال دلم خوب بشه…… بعداز ناهار بهمن رفت و من با فهیمه درد و دل کردم…..بیچاره فهیمه کلی دلداریم داد…اون لحظه از فکری که در مورد شوهرش کرده بودم پشیمون شدم ولی بعد دوباره به خودم گفتم:مردی مثل بهمن حق منه….. عصر که شد فهیمه به بهمن زنگ زد تا بیاد و منو برسونه خونمون…...بهمن اومد و بعدش زن و شوهر منو رسوندن خونه….. از یاسر خبری نبود،،،میدونستم که وقتی بصورت قهر میره تا من زنگ نزنم آشتی نمیکنه….. میخواستم تا زایمان ازش خبری نگیرم ولی از بس خانواده گیر دادند مجبور شدم زنگ زدم و معذرت خواهی کردم …. یاسر برگشت ‌ومن تا وقت زایمان توی آرامش باهاش رفتار کردم….حتی وقتی تلفنی با اون خانم هم حرف میزد هیچی نگفتم چون نقشه ام برای بعداز زایمان بود….. وقتی تلفنی حرف میزد ناراحت میشدم اما ته دلم امیدی داشتم و اون انتقام بود که منو اروم نگه میکرد…… پسرم بدنیا اومد و عمو و زنعمو جشن بزرگی براش گرفتند …..با اومدن پسرم سرم بیشتر گرم بچه ها شد و انتقام رو فراموش کردم….. یکماه گذشت….برای پسرم نذر امام رضا داشتم…..با یاسر حرف زدم تا بریم مشهد برای ادای نذر…..یاسر قبول کرد و من وسایل سفر رو اماده کردم…..خیلی خوشحال بودم چون اولین مسافرتمون به شهر مقدس مشهد بود……شهرهای اطراف رفته بودم ولی مشهد تا به حال نرفته بودم…… نصف شب حرکت کردیم تا وقت اذان صبح برسیم…….توی جاده که افتادیم اونجا متوجه شدم که یاسر با اقابهمن اینا هماهنگ کرده که باهم بریم تا بیشتر خوش بگذره…..همون لحظه دوباره توی دلم نسبت به بهمن حسی احساس کردم…… قرار شد سه روز بمونیم……توی این سفر یاسر جوری از عشق به من تعریف میکرد که فهیمه یواشکی توی گوشم گفت:مبارک باشه،،،،بالاخره یاسر برگشت به خونه….. براش توضیح دادم که یاسر ظاهر زندگی رو‌حفظ میکنه و باتنلش همچین چیزی نیس ….. دو روز خیلی خوش گذشت ….از صبح که بیدار میشدیم تا شب بین بازار و حرم و رستوران بودیم…. بهمن و فهیمه خیلی توی نگهداری بچه ها کمک میکردند تا من کمتر اذیت بشم….. روز سوم وقتی بازار بودیم دیدم یاسر پنهانی یه سرویس نقره خرید و پنهونش کردم،،،،متوجه شدم که برای اون خانمه که باهاش دوسته خریده،،،،……… خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد و وقتی برگشتیم هتل برای آخرین بار باهاش حرف زدم تا دست از خیانتش برداره ولی یاسر خیلی رک گفت:من عاشق اون شدم و قراره باهاش ازدواج کنم،،،تو هم اگه میخواهی بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو…. ولی بدون بچه ها………… گفتم:حرف آخرته؟؟؟ گفت:اول و اخر…. با عصبانیت تمام گفتم:تو هم بدون که من بچه هارو ول نمیکنم برم و هیچ وقت زندگیمو دو دستی تقدیم اون خانم نمیکنم ،،..فقط بدون که بد میبینی….. اینارو گفتم و از اتاق زدم بیرون،….. سفرمون تموم شد و برگشتیم اما برخلاف رفتن،،برگشتمون توی سکوت گذشت انگار فهیمه و بهمن هم متوجه شده بودند چون دیگه بگو و بخند نداشتند…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir