💥 «بسم الله الرحمن الرحیم»💥
📖
#کتاب_خوب
🏡
#زندگینامه
🌹
#شهید_مهدی_زین_الدین
📝
#نویسنده_مهدی_قربانی
«قسمت پانزدهم»
ترکش خورد توی شیلنگ بیل میکانیکی و بیلش از
کار افتاد. همان طوری بلااستفاده مانده بود جلوی
خط دشمن. آمد توی سنگر و گفت «این بیل قراره
همین جا بمونه تا آهن پاره بشه؟ » همان شب رفتیم
سر وقتش. خودش هم آمد. هر جوری بود شیلنگ
را عوض کردیم. تا صدای دستگاه بلند شد خمپاره
بود که کنارمان خورد زمین. با هزار سام و صلوات
آوردیمش عقب. آقامهدی راضی بود. توی تاریکی هم
می شد فهمید چقدر خوشحال شده.
...
رفتم پای یکی از قبضه های 120 برای سرکشی.
عراق، زمین و زمان را به هم دوخته بود. نگاه کردم به
بچه ها، دیدم حسابی سرحالند و قبراق.
پرسیدم «چه
خبر؟ » گفتند «آقامهدی این جا بود. زیر این آتیش
سنگین اومده بود سر بزنه. چند دقیقه ای نشست؛
احوال پرسی کرد و رفت. » تنهایی با موتور آمده بود.
...
تا رسیدیم گفتند «فرمانده دستور داده کسی
خط الرأس نره. » صبح که شد، چشم باز کرده و نکرده،
نگاهم افتاد به جوانی کم سن و سال. رفته بود بالای
خط الرأس و با دوربین منطقه را برانداز میکرد. با حرص
سرش داد زدم «بیا پایین اخوی، میخوای همهمون رو به
کشتن بدی؟ » نگاهی کرد و پرسید «عصبانی هستی؟ »
جواب دادم «چرا نباشم؟ از گردان 180 نفر همون
خیلیها شهید شدن. » گفت «کدوم گردانی؟ » گفتم
«ضد زره. » خندید «پس بچه تهرانی؟ »کفری شدم از
سؤا ل کردنهایش.گفتم «شلوغ بازی نکن بیا پایین. » سر
و صدا که بلند شد، بچه ها از سنگر زدند بیرون. تا آمد
پایین یکی از بچه ها بغل گرفت و بوسیدش. پیشانی ام را
بوسید و گفت «خسته نباشی. بچه های شما خوب عمل
کردن. » وقتی رفت گفتند «حتماً نشناختیش که هرچی
از دهنت دراومد بهش گفتی؟ » پرسیدم «مگه کی بود؟ »
گفتند «آقامهدی زین الدین، فرمانده لشکر.»
🌹 شادی روح شهدا مخصوصاً شهید مهدی زینالدین صلوات🌹
#قرارگاه_منتظران
#قطعه_ای_از_بهشت
#صحن_حضرت_زهرا(س)
━━━━⊱♦️⊰━━━━
https://eitaa.com/joinchat/2108620998C93025cb80f