💥 «بسم الله الرحمن الرحیم»💥 📖 🏡 🌹 📝 «قسمت بیست و یکم» اولین باری بود که می رفتم جبهه. سنی نداشتم. چهارده سالم بود. با یکی از رزمنده های شهرستانی حرفم شد. خبر که به آقامهدی رسید توبیخم کرد و کارت شناسایی ام را گرفت. به دلم خورد. گفت «هفته دیگه بیا کارتت رو بگیر. » هفته بعد رفتم سنگرش. دراز کشیده بود. تا نگاهش به من افتاد، از جا بلند شد. خوش و بشی کرد و رفت سراغ ساکش. یک قوطی سوهان درآورد و تعارف کرد. بعد هم گفت «بیا این کارتت. ما که بچه قم هستیم باید برای بقیه الگو باشیم. » آمدم بیرون. رفتارش به دلم نشست. عمل جراحی پدرم نزدیک بود. رفتم پیش آقامهدی. کسب تکلیف کردم که بمانم یا بروم. گفت «شما بمون من چند نفر رو می ذارم هر کاری پدرت داشت، انجام بدن. خاطرت جمع باشه. » همین کار را هم کرد. 🌹 شادی روح شهدا مخصوصاً شهید مهدی زین‌الدین صلوات🌹 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ https://eitaa.com/joinchat/2108620998C93025cb80f