﷽
وَإِذَا النُّفُوسُ زُوجَتْ» (تكوير: ۷)
{سید علی قاضی}
چهل روز گذشته بود دلم میخواست بمانم اما نگران پدر بودم نگران رضایتش صبح و شب به حرم امیر سلاطین عالم میرفتم و از او میخواستم اسبابی فراهم
آورد تا در نجف ماندگار شوم.
در بدو ورودم در گذرگاه وادی السلام از او خواسته بودم که مهمان دائمی خوان گسترده اش باشم؛ اما در ذهنم دنبال واسطه ای میگشتم که به تبریز برود و رضایت پدر را بگیرد.
مدام به وادی السلام میرفتم و نماز میخواندم روزی همان طور که در نزدیکی
مقبره منسوب به هود و صالح نشسته بودم و تعقیبات نماز می خواندم، نوای
گیرایی شنیدم که این ابیات را زمزمه میکرد:
🍃
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
🍃
معشوق همین جاست بیایید بیایید
🍃
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
🍃
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
🍃
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
🍃
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
با تعجب از صدای گیرایی که داشت برخاستم و کمی جلوتر، پیرمردی ژولیده با موهایی سراسر سپید را نزدیک به گذرگاه یافتم. نشسته بود و شعر عجیبی می خواند که مرا غوطه ور توده های افکار می کرد. قبا و عبایم را کمی تکاندم و به سویش راه افتادم نزدیک تر که شدم صدایش بلندتر و آشکارتر به گوشم می رسید. یک بار از این خانه بر این بام برآیید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید پشتش به من بود پس از کمی مکث تصمیمم را گرفتم و با کنجکاوی ، سلامی کردم . بدون آنکه رویش را برگرداند شعر خواندن را رها کرد و گفت: «سلام سید علی! نجف شهر عجایب بود و آدمهایی در آن زندگی می کردند که هر کدام از دیگری عجیب تر مینمودند.
با شگفتی دوباره گفتم: سلام علیکم اسم بنده را از کجا می دانید؟ تاکنون شما را ندیده بودم.
در حالی که ریش های در هم تنیده و پرپشت سفیدش را به دست می گرفت، صورتش را برگرداند و با مهری که در چهره اش موج میزد گفت: من که تو را دیده بودم سیدعلی! تو هم دیده ای اما حتماً یادت نمی آید.
در حالی که اخم هایم را در هم کرده و در محتملات گشت میزدم به این فکر کردم که این پیرمرد از چه چیز سخن میگوید که او ادامه داد: «تو مگر السید علی بن المولى الميرزا حسين بن الميرزا أحمد القاضي بن الميرزا رحيم القاضي بن الميرزا تقى القاضي صدر الدین بن....
الصلاة و السلام، متولد ۱۲۸۵ قمری در تبریز نیستی؟از تعجب، زانوانم چنان لرزید که تا آن لحظه چنین حالی را در خود سراغ نداشتم. پیرمرد که لباسش پوستین دراویش بود شانه اش را بالا انداخت و با نگاهی عمیق در چشمانم، گفت: «تعجب نکن مگر اینها را در حاشیه ارشاد مفید، به عنوان شجره ات ننوشته بودی؟ همین اندکی قبل دهانم از تحیر و احاطه درویش به احوالات سابقم قفل شده بود. تقریباً محال بود که حاشیه ام بر ارشاد که برای نشان دادن توان علمی ام به پدر قلم زده بودم، به این سرعت آوازه ای پیدا کرده باشد؛ فارغ از اینکه گویا شجره نامه ام را از روی پیشانی ام می خواند. نگاه عطشناکم را به او دوختم و با خود کلنجار رفتم که نگاه عمیقش را بی پاسخ نگذارم، از این رو گفتم: صدای شعر خواندنتان را شنیدم و آن را دنبال کردم.» هر چند شاید این حرفم ربطی به گفته های او نداشت اما باز فهمیدم که او کار خودش را بهتر از اینها میداند در همان حال که صورتش را به سمت حرم امیرالمؤمنین می گرداند، گفت: «این شعر را برای تو می خواندم.
پس از لحظاتی و پس از مواجه شدنش با تعجب بیش از پیشم، ادامه داد: «سید علی از کجا معلوم که نجف ماندنت در حکم به حج رفتن در این ابیات نباشد؟ مگر در نجف مقیم بودن به خودی خود برای رسیدن به خواسته ای که در طلب آن روزگار میگذرانی موضوعیت دارد؟
با سرگردانی نگاهش کردم و از اندازه نفوذ کلامش در قلبم مبهوت بودم. سرش را پایین انداخت و با لحنی سراسر حکمت گفت: باید فانی در اراده او باشی سید علی حالا هر کجا که می خواهی باشی راهی که پیش رو داری راه از بین بردن خود و تمام تعلقات آن است.»
ادامه دارد...
🔖قسمت سوم
👈
قسمت چهارم
📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب
#کهکشان_نیستی روی لینک👈
قسمت_اول بزنید.
🍀🍀🍀🍀
#رمضان
#قرارگاه_منتظران
#قطعه_ای_از_بهشت
#صحن_حضرت_زهرا_(س)
━━━━⊱♦️⊰━━━━
@gharargahemontazeran