«أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ » (نساء/ ۲۸) {عدنان} سید سمیر جیگاره را به لبانش چسباند یکی طولانی به آن زد و در حالی که دود آن را از بینی اش بیرون میداد به سخن شیخ ثامر گوش میداد او می گفت من به این قاضی بسیار شک داشتم. از طرفی هم واقعاً دلم می خواست بدانم او که درباره اش میگویند صوفی و منحرف است، چه احوالی دارد، تا اینکه روزی نجف را به مقصد مسجد کوفه ترک کردم. در نزدیکی های مسجد، قاضی را دیدم. دل را به دریا زدم و با او شروع به صحبت کردم. بعد از اینکه مدتی از صحبتمان گذشت، روی زمین نشستیم تا پس از رفع خستگی به مسجد برویم. قاضی شروع کرد به سخن گفتن از اسرار الهی و داستانهای اولیا و مقام اجلال و عظمت توحید و لزوم قدم گذاشتن در راه سلوک و اینکه یگانه هدف از خلقت انسان، رسیدن به مقام بندگی و معرفت الله است. شک و شبهه من از بین نمی رفت و با خود می گفتم: نمی دانم که واقعاً در عالم چه خبر است؛ اگر صحبتهایی که این سید میکند حقیقت داشته باشد. عمر من تا به حال تلف شده و دیگر نباید اجازه دهم سرمایه ام از دست برود. از طرف دیگر نمی توانستم به او اعتماد کنم تا اینکه ناگهان مار بزرگ سیاه رنگی از سوراخی که روی زمین بود بیرون آمد و جلوی ما شروع به خزیدن کرد. قاضی که گویا ابداً نترسیده بود، وقتی دید من از ترس در حال زهره ترک شدن هستم با دست اشاره ای کرد و گفت: «قت باذن الله تا این کلام از دهان او خارج شد، مار درجا خشکش زد و بی جان روی زمین افتاد قاضی هم انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده به صحبت های قبلی اش ادامه داد و از من خواست بلند شویم تا به سمت مسجد برویم. من از شدت عصبانیت و اینکه علما تا چه اندازه میتوانند ساده و خام باشند با غرو لند گفتم: «شیخ ثامر نادان این هم همان سحر است جاودگر در خیال تصرف میکند شیخ ثامر در حالی که ریشهایش را می خاراند گفت: «شیخ عدنان من طرف تو هستم اما آن مدرس حوزه می گفت: پس از آنکه از قاضی جدا شدم و شروع به اعمال مسجد کوفه کردم از خاطرم گذشت که آیا این مار واقعی بود یا قاضی برای من سحر و چشم بندی کرده؟ اعمالم را انجام دادم و فوراً بیرون آمدم و به جایی که نشسته بودیم رفتم تا ببینم اثری از مار هست یا نه؟ در کمال تعجب دیدم مار به همان شکل خشک شده روی زمین افتاده حتی با پایم به آن لگدی زدم اما حیوان مثل چوب خشک شده بود. دوباره به سمت مسجد برگشتم و با خود فکر کردم اگر این مسائل واقعاً حق است. پس ما چرا تا این حد از این امور غافل هستیم تا اینکه دوباره کنار درب مسجد به قاضی رسیدم و او را دیدم که لبخندی بر لب دارد. قاضی خنده ای زیرکانه کرد و گفت:خوب آقا جان امتحان هم کردی؟ من که شرمنده شده بودم صدای قاضی را دوباره شنیدم که با خنده میگفت الحمد الله امتحان هم کردی... ادامه دارد.. 🔖قسمت : شصت و دوم 👈قسمت: شصت و سوم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🏴 🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴 (س) ━━━━⊱🏴⊰━━━━ @gharargahemontazeran