#داستان_پیامبران
حضرت صالح علیه السلام
#ادامه_داستان...
-می دونم خسته شدین. من سالهاست که از شما میخوام بتها را نپرسین، چون ارزشی ندارن و کاری نمی توانن انجام بدن، اما حالا برای همه ی شما راه حلی دارم.
آن مرد گفت:
-راه حلت را بگو صالح، گوش میکنیم.
حضرت صالح صدایش را بلند کرد و گفت:
-من از خدای شما که بتهایتان است میخوام تا آرزویم را برآورده کنه و شما هم از خدای یگانه و مهربان من بخوایین تا آرزوتون را برآورده کند.
اگر بتهای شما آرزوی من را برآورده کردن. من برای همیشه از شهر ثمود میرم و اگه خدای یگانه آرزوی شما را برآورده کرد باید همه ی مردم به خدای یگانه ایمان بیارن و پیامبری من رو قبول کنن. خب حالا نظرتون چیه؟
مردم همه، به همدیگر نگاه کردند و پچ پچ کردند و بعد یکی از آنها بلند گفت:
-صالح حرف تو را قبول میکنیم.
بقیه ی مردم هم گفتند:
درسته، صالح همین طور میکنیم.
مرد پولدار که بزرگ همه بود گفت:
-این راه حل خیلی خوب است. تا سه روز دیگه هم کنار بت بزرگ جمع میشیم و هرچه که تو از بتها و بت بزرگ میخوایی بهت میده و از این جا میروی که دیگه نمی خوایم این جا باشی.
و خنده ی زشت و مسخره ای کرد و رفت.
از آن روز به بعد، بزرگهای شهر ثمود تا سه روز کنار بت بزرگ عبادت میکردند و از او میخواستند تا آرزوی حضرت صالح را برآورده کند.
همه خوشحال بودند چون دیگر از دست حضرت صالح راحت میشدند و دیگر کسی نبود، در کارهایشان دخالت کند و آنها میتوانستند هرکاری که دلشان میخواهد انجام دهند.
سه روز بعد همه ی مردم از خانههایشا بیرون آمدند و به طرف جایی که بت بزرگ قرار داشت رفتند.
وقتی هم جمع شدند و بت بزرگ را عبادت کردند، مسئول عبادتگاه گفت:
-صالح،آرزویت را به بت بزرگ بگو.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4