🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت75 📝
༊────────୨୧────────༊
همراه مهتاب سمت حیاط میرویم، همانطور که دمپاییهای قرمز رنگم را پا میکنم حرصی میگویم:
-نمیدونم چرا مامان دستبردار نیست، اصلا دلم نمیخواد وقتی خاله و سهراب میان؛ شهاب و خانجون اینام حضور داشته باشن!
مهتاب نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-راحتباش بگو چون انتخابت آش دهن سوزی نیست خجالت میکشی از انتخابت، احساس میکنی که نظر بقیه هم منفی باشه!
کلافه به سمت درختان قدم برمیدارم، اتومبیل شهاب را میبینم که هنوز هم همانجای مخصوص پارکشده، با عصبانیت میگویم:
-چرا شهاب قصد رفتن نداره؟ انگار جا خوش کردن!
مهتاب دستم را میگیرد:
-چت شده؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟ خونشه ها! میگم بیا با هم حرف بزنیم بگو ببینم دردت چیه پریا؛ چرا اینجوری برخورد میکنی؟ من که میدونم از شرایطت اصلا راضی نیستی، چرا یه کلام به پدر و مادرت نمیگی من سهرابو نمیخوام؟ بگو با این ازدواج موافق نیستم؛ بگو احساس میکنم با سهراب هیچ وجه اشتراکی نداریم، چرا با خودت تعارف میکنی؟ چرا لجبازی میکنی؟ ببین من سهراب رو ندیدم؛ اصلا نمیدونم چهجوریه و چه مشخصههایی داره، اما اینطور که از تو شنیدم مطمئنم ک تو ازش بیزاری، نمیدونم چرا داری با خودت لج میکنی، اون کابوس دورهی نوجوونی توئه، چرا میخوای باهاش زندگی بکنی؟ چرا میخوای زندگیتو به بازی بگیری؟ بس نیس؟ کافی نیست؟ چرا لجبازی رو بس نمیکنی پریا؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع