eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
25.2هزار دنبال‌کننده
636 عکس
278 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر خطاب به مهتاب می‌گوید: -مهتاب جون فردا شما و پریا حسابی باید کمک دستم باشید، کلی مهمون دارم! مهتاب لبخند می‌زند و می‌گوید: -حتما ناهید جون، بروی چشم! بعد از شستن ظرف‌ها همان‌طور که دستانم را با لباسم خشک می‌کنم رو به مادر می‌گویم: -می‌گم مامان برای فردا نمی‌شه فقط خان جون و آقاجون حضور داشته باشن؟ دعوت کردن از شهاب و هاله بمونه برای بعد، یه روز که من خونه نباشم. -وا اگه خونه نباشی پس کی کمک دست من باشه دختر؟ من به‌خاطر این مهمونی رو انداختم برای فردا شب که تو هم پیشم باشی و کمکم کنی، دست‌تنها که نمی‌تونم، راستی چرا می‌گی شهاب نباشه؟ چه اشکالی داره مگه؟ شانه بالا می‌دهم و از آنجایی که توجیهی ندارم میگویم: -نمی‌دونم؛ اصلا هیچی ولش کن مامان، هر کاری می‌کنی بکن، من میرم داخل حیاط یه‌کم هوا بخورم، مهتاب تو هم میای؟ مهتاب سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -آره بریم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همراه مهتاب سمت حیاط می‌رویم، همان‌طور که دمپایی‌های قرمز رنگم را پا می‌کنم حرصی می‌گویم: -نمی‌دونم چرا مامان دست‌بردار نیست، اصلا دلم نمی‌خواد وقتی خاله و سهراب میان؛ شهاب و خان‌جون‌ اینام حضور داشته باشن! مهتاب نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: -راحت‌باش بگو چون انتخابت آش دهن سوزی نیست خجالت میکشی از انتخابت، احساس می‌کنی که نظر بقیه هم منفی باشه! کلافه به سمت درختان قدم برمی‌دارم، اتومبیل شهاب را می‌بینم که هنوز هم همان‌جای مخصوص پارک‌شده، با عصبانیت می‌گویم: -چرا شهاب قصد رفتن نداره؟ انگار جا خوش کردن! مهتاب دستم را می‌گیرد: -چت شده؟ چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟ خونشه ها! می‌گم بیا با هم حرف بزنیم بگو ببینم دردت چیه پریا؛ چرا این‌جوری برخورد می‌کنی؟ من که می‌دونم از شرایطت اصلا راضی نیستی، چرا یه کلام به پدر و مادرت نمی‌گی من سهرابو نمی‌خوام؟ بگو با این ازدواج موافق نیستم؛ بگو احساس می‌کنم با سهراب هیچ وجه اشتراکی نداریم، چرا با خودت تعارف می‌کنی؟ چرا لجبازی می‌کنی؟ ببین من سهراب رو ندیدم؛ اصلا نمی‌دونم چه‌جوریه و چه مشخصه‌هایی داره، اما این‌طور که از تو شنیدم مطمئنم ک تو ازش بیزاری، نمی‌دونم چرا داری با خودت لج می‌کنی، اون کابوس دوره‌ی نوجوونی توئه، چرا می‌خوای باهاش زندگی بکنی؟ چرا می‌خوای زندگیتو به بازی بگیری؟ بس نیس؟ کافی نیست؟ چرا لجبازی رو بس نمی‌کنی پریا؟
*یکی از رفیقام داشت تعریف می‌کرد: یه روز برام ساعت خرید که لنگه‌ی همونو هم برای خودش خریده بود وقتی به مچ دستم بست گفت: «تا وقتی این ساعت کار کنه ما با همیم اگر از کار بیفته ما رابطه‌مون تموم میشه.» من اون روز خیلی ناراحت شدم و می‌گفتم فکرش حتی به کات کردن و جدایی‌ام رفته؛ واسه همین رفتم ساعت فروشی کلی باطری خریدم. مرد ساعت فروشی وقتی ساعتمو دید گفت: این ساعت با باطری کار نمی‌کنه با نبض کار می‌کنه هیچ‌وقت از دستتون درش نیارید. بمونید برای هم.🙂 ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با غم نگاهش می‌کنم، خودم هم نمی‌فهمم چرا تمامش نمی‌کنم این بازی مسخره را، کلافه می‌گویم: -تمومش نمی‌کنم، تمومش نمی‌کنم تا وقتی شهاب لعنتی از ذهنم، از فکرم، از قلبم، دور بشه، مهتاب بذار با سهراب برم اون‌ور آب، مطمئنم اگر از شهاب دور باشم بهتره برام، زودتر فراموشش می‌کنم، راحت‌تر فراموشش می‌کنم، می‌دونم که نمی‌تونم با سهراب کنار بیام، اما باهاش حرف می‌زنم، می‌گم که باهام مدارا کنه! -چه‌جوری باهات مدارا کنه؟ دیوونه شدی؟ هر مردی یه‌سری توقعات از همسرش داره، مگه می‌شه بهش بگی با من مدارا کن؟ -من از سهراب آتو دارم؛ بهش میگم فقط میخوام همراهت بیام، اما روی من حساب دیگه ای باز نکنی، نمی‌دونم مهتاب، اصلا ولش کن، بیا از هوای امروز لذت ببریم و چند تا نفس عمیق بکشیم و خالی کنیم ذهنمونو از خواستگاری فرداشب! عجب گیری افتادم اصلا کاش به مامان می‌گفتم امروز و فردا خونه نمیام، همون خوابگاه می‌موندم اعصابم راحت‌تر بود به خدا! مهتاب سری تکان می‌دهد و می‌خندد: -منو باهاش فکر کردم اومدم مهمونی، نگو خودم باید مهمون‌داری کنم، عجبا، ببینم نکنه تو می‌دونستی مامانت می‌خواد یه مهمونی ترتیب بده که منو با خودت آوردی حمالی، هان؟ نیشگونی از بازویش می‌گیرم و می‌خندم و به شوخی میگویم: -پس چی فکر کردی! هر دو می‌خندیم و برای لحظاتی به فراموشی میسپارم شلوغی افکارم را...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بعد از کمی پیاده‌روی، همراه مهتاب به داخل خانه می‌رویم، همین‌که وارد می‌شوم مادر می‌گوید: -راستی پریا این قرص مال خان جونه، بابات از داروخانه تهیه کرده، براش ببر که یه ساعت دیگه وقت خوردنشه. کمی این پا و آن پا می‌کنم و می‌گویم: -حالا نمی‌شه خودتون ببرید مامان؟ -تنبل شدی پریا، من کلی کار ریخته سرم، اگه تو کارای خونه رو انجام میدی باشه خودم می‌برم. دستم را مقابلش می‌گیرم: -نه نه اصلا حوصله ندارم مامان، خستم، بده خودم می‌برم برای خان‌جون. مهتاب نگاه معناداری به من می‌کند، سری تکان می‌دهم و قرص را برمی‌دارم و سمت منزل خان جون می‌روم، تقه ای به‌در می‌زنم و وارد می‌شوم، بلند اعلام حضور می‌کنم: -خان جون منم، خونه‌ای؟ صدای آقاجون از داخل سالن به گوشم می‌رسد: -بیا بابا، خان‌جونت توی آشپزخونه است. وارد می‌شوم، در وهله اول شهاب و هاله به چشمم نمی‌خورند، حتما داخل اتاق هستند. سمت آقاجون می‌روم، خم می‌شوم و رویش را می‌بوسم: -خوبی آقاجون؟ دستم را می‌گیرد و بوسه‌ای به گونه‌ام می‌زند: -خوبم بابا، خوش اومدی، دیر اومدی دیدن مون خیال کردم امروز نیومدی خونه! لبخند می‌زنم: -چرا آقاجون صبح مامان اومد دنبالم، اومدیم خونه، اما خب چون مهمون دارم نشد که زودتر بیام دست بوستون! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
رمان در پیام رسان بله نوشته خودمه😁 با بیش از صد پارت اماده روزی ۵ پارت یا بیشتر پارتگذاری میشه بدون حذفیات🙈 خلاصه👇👇 پسره بعد از چند ماه برمیگرده میبینه عشقش حامله اس ❌⛔️❌⛔️ دستم بی اراده روی می نشیند تا شاید از خفیفش کم کند، نگاه به دستم و نگاه من به است، بی آنکه نگاه بگیرد دستش می‌آید و گوشه‌ی را کنار می‌زند. حالا بهتر از قبل گردی را زیر نظر می گیرد، برجستگی ای که در سه نبودنش، حالا حسابی به می آمد! 👇👇👇🙈❌ ble.ir/join/YjJmZjM1Yjble.ir/join/YjJmZjM1Yjble.ir/join/YjJmZjM1Yj
اوه اوه چه خبره پی وی و ناشناسم🤕 رمانای من همه پایان خوشن چرا اینقدر ترسیدین آروم باشین نفس عمییییییییق😌
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ابرویی بالا می‌دهد: -مهمونت کیه بابا؟ خیر باشه! -دوستم مهتاب؛ گفتم جای موندن تو خوابگاه همراه من بیاد خونه. -خوب کردی بابا، شب بیاین با پدر و مادرت و دوستت این‌جا، دور هم باشیم، شهاب و خانمش هم اینجان. همین لحظه در اتاق باز می‌شود و شهاب بیرون می‌آید: -سلام پریا چطوری؟ بلند می‌شوم و نگاهش می‌کنم: -سلام مرسی خوبم. فوری سمت آشپزخانه راه کج می‌کنم و در جواب آقاجون می‌گویم: -فکر نمی‌کنم من و دوستم مهتاب بیایم آقاجون؛ دوستم معذب می‌شه، اما به مامان و بابا چشم می‌گم بهشون.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ آقاجون گله می‌کند: -یعنی چه که معذب می‌شه بابا؟ مگه ما خاندان سلطنتی هستیم که پیش ما معذب باشه؟ ما هم یکی مثل خودش، بهش بگو بیاد غریبگی نکنه، شب منتظرتونم. جلوی ورودی آشپزخانه برمی‌گردم و به آقاجون نگاه می‌کنم: -آخه می‌دونید آقا جون ما هم فردا مهمون داریم، مامان میاد بهتون توضیح می‌ده، شما هم فردا خونه ما دعوتین، واسه همین مامان کمی کار داره، اگه نیومدیم یه وقت دلخور نشید. آقاجون سری تکان می‌دهد و من بی‌توجه به نگاه شهاب داخل آشپزخانه می‌شوم: -سلام خان جون، خسته نباشی! خان‌جون از پای گاز کنار می‌آید و نگاهم می‌کند، دستانش را باز می‌کند و می‌گوید: -سلام مادر، سلام به روی ماهت، خوش اومدی دخترم. دست و رویش را می‌بوسم و می‌گویم: -بفرمایید این قرصارو بابا تهیه کرده، یه ساعت دیگه مثل این‌که وقته قرصاته، یادت نره بخوریا. دستی روی سرم می‌کشد: -قربونت برم من، دسته بابات درد نکنه، باشه مادر خدا خیرتون بده. -خب دیگه من میرم خونه، کاری ندارید؟ -وا مادر این چه اومدنی بود؟ بشین یه لیوان چای با هم بخوریم! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
رمان در پیام رسان بله نوشته خودمه😁 با بیش از صد پارت اماده روزی ۵ پارت یا بیشتر پارتگذاری میشه بدون حذفیات🙈 خلاصه👇👇 پسره بعد از چند ماه برمیگرده میبینه عشقش حامله اس ❌⛔️❌⛔️ دستم بی اراده روی می نشیند تا شاید از خفیفش کم کند، نگاه به دستم و نگاه من به است، بی آنکه نگاه بگیرد دستش می‌آید و گوشه‌ی را کنار می‌زند. حالا بهتر از قبل گردی را زیر نظر می گیرد، برجستگی ای که در سه نبودنش، حالا حسابی به می آمد! 👇👇👇🙈❌ ble.ir/join/YjJmZjM1Yjble.ir/join/YjJmZjM1Yjble.ir/join/YjJmZjM1Yj