🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت77 📝
༊────────୨୧────────༊
بعد از کمی پیادهروی، همراه مهتاب به داخل خانه میرویم، همینکه وارد میشوم مادر میگوید:
-راستی پریا این قرص مال خان جونه، بابات از داروخانه تهیه کرده، براش ببر که یه ساعت دیگه وقت خوردنشه.
کمی این پا و آن پا میکنم و میگویم:
-حالا نمیشه خودتون ببرید مامان؟
-تنبل شدی پریا، من کلی کار ریخته سرم، اگه تو کارای خونه رو انجام میدی باشه خودم میبرم.
دستم را مقابلش میگیرم:
-نه نه اصلا حوصله ندارم مامان، خستم، بده خودم میبرم برای خانجون.
مهتاب نگاه معناداری به من میکند، سری تکان میدهم و قرص را برمیدارم و سمت منزل خان جون میروم، تقه ای بهدر میزنم و وارد میشوم، بلند اعلام حضور میکنم:
-خان جون منم، خونهای؟
صدای آقاجون از داخل سالن به گوشم میرسد:
-بیا بابا، خانجونت توی آشپزخونه است.
وارد میشوم، در وهله اول شهاب و هاله به چشمم نمیخورند، حتما داخل اتاق هستند. سمت آقاجون میروم، خم میشوم و رویش را میبوسم:
-خوبی آقاجون؟
دستم را میگیرد و بوسهای به گونهام میزند:
-خوبم بابا، خوش اومدی، دیر اومدی دیدن مون خیال کردم امروز نیومدی خونه!
لبخند میزنم:
-چرا آقاجون صبح مامان اومد دنبالم، اومدیم خونه، اما خب چون مهمون دارم نشد که زودتر بیام دست بوستون!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996