🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت631 📝
༊────────୨୧────────༊
مادر از شهاب تشکر میکند و کنارم مینشیند، پاچه شلوارم را بالا میزند، سفیدی مچ پایم که نمایان میشود با خجالت به شهاب نگاه میکنم که با نگرانی به پایم چشم دوخته است، هاله بازوی شهاب را میگیرد و دورش میکند، شهاب را میبینم که با کلافگی بازویش را از میان پنجه هاله بیرون میکشد و با تخسی چیزی را به هاله گوشزد میکند، بعد سمت کوهیار و کوروش میرود.
مادر مچ پایم را با پماد حسابی ماساژ میدهد، احساس بهتری دارم، پروا با لیوانی کنارم مینشیند:
-بیا پریا جون، این آب قندو با مسکنت بخور، رنگت پریده.
لیوان را از دستش میگیرم:
-دستت درد نکنه عزیزم!
آب قند را با مسکن به معده ام میفرستم که هاله بالای سرمان ظاهر میشود:
-چی شد پریا جون؟ یهو اون اراذل از کجا پیداشون شد؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع