، روی زمین نشست. با غصه نگام کرد: - منو یادت نمیاد؟ چقدر چشم‌هاش آشنا بود. انگار خیلی وقت بود میشناختمش. اون تیله های عسلی رو کجا دیده بودم؟ صدام زد: -پاشو بریم. از جام بلند شدم. غریبه هم بلند شد و یهو دستمو گرفت. انگار بهم برق وصل کردن. وحید طاقت نیاورد و اونو کوبید به دیوار: -حرف آدم نمی‌فهمی؟ غریبه با حرص دستای لاغر وحید رو کنار زد: - این زنه منه! تو کی هستی اصلا؟ وحید به دستم اشاره کرد : -! غریبه عصبانی شد. محکم تو وحید کوبید و فریاد زد: -.... https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان فول عاشقانه عروسک پشت پرده