🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#ارغوان
چشم که باز کردم پرستار بالای سرم بود و داشت سرمم رو عوض می کرد.
پلک زدم و تا چشم بازم رو دید گفت:
- بلاخره بیدار شدی خوشکل خانوم؟تو که ما رو کشتی.
بیرون رفت و با دکتر و فرزاد همکار محمد برگشت.
فرزاد با لبخند گفت:
- بلاخره بیدار شدی دختر جون؟
پلکی به معنای اره زدم و دکتر وضعیت مو چک کرد.
نگاهی به فرزاد کردم و گفتم:
- محمد نیومده؟
دستی توی مو هاش کشید و گفت:
- میاد حالا.
چرا محمد که مثلا قراره شوهرم بشه نیومده فرزاد اومده؟
دروغ چرا ازش دلگیر شدم مخصوصا اون عکس ها که با یه دختر دیگه بود.
نمی دونم چقدر گذشته بود یا بهتره بگم چند روز و امروز قرار بود مرخص بشم اما خبری از محمد نبود.
چند بار دیدم که به فرزاد زنگ می زد و امار می گرفت اما خودش نمی یومد یعنی انقدر کار داشت که وقت منو نداشت؟
دکترا می گفتن از مرگ برگشتم و گلوله فقط 6 سانت با قلبم فاصله داشت.
روی تخت نشسته بودم و دقیقا نمی دونستم چیکار باید بکنم و حتی پولی نداشتم بخوام خودم خودمو ترخیص کنم انقدر هم از محمد دلگیر بودم که نخوام بهش زنگ بزنم.
در باز شد و فرزاد اومد داخل.
بازم فرزاد!چرا یه بار محمد از این در نمیاد داخل؟
یه ساک دست ش بود روی تخت گذاشت و گفت:
- امروز ترخیص می شی.
سری تکون دادم و گفتم:
- محمد قرار نیست بیاد؟
روی تخت روبروم نشست و گفت:
- دارو هاتو به موقع باید بخوری تیر زیادی نزدیک قلبت بوده قلب درد گرفتی برات ناراحتی قلبی به وجود اورده نباید حالت بد بشه یا زیاد ناراحت بشی خطر داره.
ولی جواب سوال من این نبود!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- محمد نمیاد؟
نگاهشو به پنجره دوخت و گفت:
- راستش یه چیزی هست می خوام بهت بگم اما خواهش می کنم اروم باش و به محمد ام حق بده.
نگران گفتم:
- محمد چیزی ش شده؟
سری به معنای نه تکون داد و گفت:
- ببین راست ش محمد خیلی دوست داشت که تو رو همسر خودش بکنه و یعنی یه جوری از دست بابات نجاتت بده یکم زندگی کنی بهت کمک کنه ولی با این اتفاقات اون نمی تونه یعنی چطور بهت بگم اون یه روز خوش توی خانواده اش ندیده ارزوشه که حداقل با همسر اینده اش یه بار خوش باشه و با تو نمی تونه تو پدرت خلافکار بوده رعیس باند مافیا بوده و بودن محمد با تو که پلیسه خطرات زیادی داره و محمد واقعا نمی تونه هم خانواده اش و هم همسرش و زندگیش رو اینجور با نگرانی بگذرونه اون بهتره یه دختری رو بگیره که هیچ ربطی به قضایایی نداشته باشه ولی به فکرت هم بود تمام تلاشش رو کرد توی اموال پدرت یه چیزایی پدرت به نام ت زده بود و اینکه مادرت از قبل هر چی ارث پدرش بهش رسیده رو به نام ت کرده بوده و می تونی راحت تا اخر عمر زندگی ت رو راحت بگذرونی همه مدارک انجام شده توی اون ساکه و کارت عابر بانک ت رو هم گذاشته محمد و رمز ش تاریخ تولدته لباس و همه چیز هم خریده یه کلید خونه هم هست گفته تا وقتی بخوای می تونی اونجا باشی همراه با ادرس ش.
بهم نگاه کرد لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- من از مرد ها دلخوشی ندارم پدرم هیچ وقت منو نخواست و حالا محمد ام نمی خواد باشه!
از تخت پایین اومدم و در ساک و باز کردم.
اشکام روی صورت ام سر خورد فقط انگار مامانم به فکرم بوده.
سند ها و عابر بانک و پول هامو برداشتم فرزاد بیرون رفت لباس هامو عوض کردم .
بیرون رفتم و ساک و دادم دست ش کلید و ادرس خونه ای که محمد داده بود و دادم دست ش از پول ها هم پول لباس ها و بیمارستان رو کم کردم دادم بهش و گفتم:
- حالا دیگه کامل بی حساب ایم.
نگاهمو به فرزاد دوختم و گفتم:
- ممنونم ازت خیلی زحمت کشیدی توی این مدت و مراقبم بودی ممنون خدانگهدار.
نگاه غمگینی بهم انداخت و سری تکون داد.
از بیمارستان بیرون اومدم.
حالا کاملا ازاد بودم چه از طرف بابا ازاد بودم چه از طرف عشقم!
پوزخندی روی لب هام شکل گرفت و راه افتادم.