یکی از ترکیبهای اعصابخرد کن دنیا را کشف کردهام: کتابهای در انتظار خوانده شدن در قفسه کتابخانه روبروی چشمت + جیب خالی + تاریخ روی تقویم + میل و اشتیاق سیریناپذیر برای خرید کتاب! یک پکیج کامل و تضمینی است که بتواند گند بزند به اعصابت. تازه هرچقدر سهم هرکدام بیشتر بشود موثرتر هم میشود. فرق میکند پنجاه تا کتاب نخوانده داشته باشی یا صدتا. فرق میکند جیبت را چقدر خالی کرده باشی و تا چند ماه، سهمیه خریدن کتاب را جلوجلو پیشخور کرده باشی. فرق میکند آخر خرداد باشی یا آخر مرداد.
مدتی است همهشان را در اوج دارم. آنقدری اوج گرفتهام که دارم به گرفتن مدال طلا امیدوار میشوم. به خصوص که وقتِ کتاب خواندن در تابستان را رسما با شرکت در دو تا کلاس نویسندگی از دست دادهام. بیشتر وقتم به سرکلاس رفتن، خواندن متنها و داستانهای پیشنهادی اساتید و نوشتن تمرین میگذرد. عملا
#چالش_چندازچند را هم از دست دادهام. توی همین هیر و بیری که سعی میکردم تمام پیشنهادات خرید کتاب را در کانالها و گروهها نادیده بگیرم، با یکی از دوستان، حرف از کلاس یک استاد نویسندگی شد. نمیشناختمش. نه خودش و نه کتابهایش را. به دوستم گفتم فعلا سهمیه کلاس رفتنهایم کاملا پُر است اما در این فاصله چند ماهه میروم کتابهایش را میبینم تا برای شرکت کردن در دوره بعدی کلاسش بتوانم مطمئنتر تصمیم بگیرم.
نشستم پای لپتاپ و اسمش را توی گوگل سرچ کردم. چند کتاب نوشته بود. اسم یکی از کتابها چشمم را گرفت. قیمتش 250 هزار تومان بود. با هزینه پست میشد 300. مطمئن نبودم کتابی باشد که باید بخرمش. به اضافه اینکه وقتی نگاهی به لیست بلندبالای کتابهای در صف خریدم انداختم عذاب وجدان گرفتم. داشتم بیخیالش میشدم که دیدم در یکی از سایتها چاپ قدیم کتاب با قیمت 50 هزارتومان موجود است. تازه تخفیف ده درصدی هم خورده بود و شده بود 45. هیجانزده شدم. رفتم توی سایت و شروع کردم به گشتوگذار بین کتابها. یک سری کتاب چاپ قدیم دیگر هم داشت و چند تا کتاب کودک دوستداشتنی که قبلا دنبال چاپ قیمت مناسبشان گشته بودم.
مثل همیشه، جیب خالی را فراموش کردم و با خوشحالی زائدالوصفی تکتک کتابها را گذاشتم در سبد خرید. 14 تا کتاب، مجموعا به قیمت 400 هزارتومان، خیلی عالی بود. آدرس را وارد کردم و گزینه ثبت را زدم. به صفحه پرداخت بانک منتقل شد. داشتم اطلاعات کارت را وارد میکردم که یکدفعه صفحه سفید شد. وای فای در همین لحظه قطع شده و صفحه پریده بود! از پای لپتاپ بلند شدم و همراه با گوشی در تکتک جاهایی از خانه که امید به دیدن علامت فورجی داشتم چرخیدم. همینکه در یک گوشه اتاق یک خط علامت آنتن به همراه فورجی روی گوشی ظاهر شد، سریع جای گوشی را همانجا ثابت کردم. دکمه اتصال همراه گوشی را زدم و برگشتم سراغ لپتاپ.
نت را به گوشی وصل کردم و صفحه را رفرش کردم. خطا میداد. برگشتم روی حساب کاربری. سبد خرید خالی شده بود! باور نکردم واقعی باشد. چندبار از سایت خارج شدم و برگشتم. بیفایده بود. هیچ کتابی نه در سبد خرید و نه در صف سفارشها نبود. بیشتر از یک ساعت برای گشتن و پیدا کردن کتابها، بخصوص کتابهای کودک وقت گذاشته بودم. احساس میکردم دارد دود از کلهام بلند میشود. از ذوق خرید کتاب خودم افتاده بودم اما کتابهای بچهها را نمیتوانستم بیخیال بشوم. نشستم و از نو اسم کتابها را از حافظهام برداشتهام و سرچ کردم. روی اولین کتاب که کلیک کردم پیغام «موجودی این کتاب به اتمام رسیده است» روی صفحه ظاهر شد! دومی و سومی و چهارمی هم! توی همین چند دقیقه از چهارده تا کتاب، دهتایش ناموجود شده بود.
اول عصبانی شدم و بلافاصله حس غم نشست روی دلم. یکی دوساعت علاف شده بودم و کلی ذوق کتابها را کرده بودم و آخرش هم هیچ. پذیرشش سخت بود اما واقعیت بود. صفحه سایت را بستم. سعی کردم خودم را با گفتن «حتما قسمتم نبوده» آرام کنم. صدای زنگ خوردن گوشی از توی اتاق بلند شد. رفتم سراغش. تلفن را که تمام کردم صفحه پیامکها را باز کردم. پیامکی با سرشماره ناشناس بین بقیه پیامها وجود داشت. «کاربر گرامی، سفارشی با شناسه ... در سبد خرید شما منتظر پرداخت است. با استفاده از لینک زیر میتوانید فرآیند سفارش را ادامه دهید.» با ناامیدی روی لینک کلیک کردم. واووو. هر 14 تا کتابم مثل یک صف منظم از بچهها توی سبد خرید کنار هم نشسته بودند! همهشان برگشته بودند پیشم! خرید را کامل کردم و دکمه ثبت نهایی را زدم. همزمان با ظاهر شدن پیام «خرید شما با موفقیت انجام شد»، کسی در گوشم گفت: «خوشیها و غمهای دنیا همینطوریه. همینقدر کوتاه، همینقدر پشت سرهم.»
#روایت_زندگی
@Negahe_To