یک سال از اصفهان آمدنم گذشته بود و هنوز عادت نکرده بودم. در هر فرصت کوتاهی، بلیط میگرفتم و خودم را میرساندم قم. میرفتم جلوی آینههای در ورودی به ضریح میایستادم و تمام حرفها را با زبان اشک و گلایه، تحویل خانم میدادم. گله میکردم چون به خانم سپرده بودم توی بقیه مسیر زندگیام بعد از لیسانس، تنهایم نگذارند. به کسی نگفته بودم اما بارها دعا کرده بودم جایی برای ارشد قبول بشوم که ایشان، پای آن را برایم امضا کرده باشند. حالا حس میکردم دستم را رها کردهاند که من را فرستادهاند اصفهان. مثل بچه بدی که میخواهی حداقل یک مدت از خودت دورش بکنی تا از دستش راحت بشوی. توی حرم سبک میشدم ولی باز موقع سوار شدن به اتوبوسِ اصفهان، غمِ دنیا مینشست روی دلم. پاهایم سنگین میشد و باهام راه نمیآمد.
دیدم تنهایی از پسش برنمیآیم. رفتم دانشگاه قم. پیش استادِ اخلاق و عرفانی که سالها پای درسش نشسته بودم. بهشان گفتم: "حالم خوب نیست. از خانم دور شدهام. اینجا که بودم وقتوبیوقت، تمام غموغصههایم را برمیداشتم میبردم حرم. حتی کتابها و جزوههایم را شب امتحان برمیداشتم میبردم حرم. اصلا من زندگی دور از حضرت معصومه را بلد نیستم. توی اصفهان غریبم. آنجا در غربت گیر افتادهام." استاد چند لحظه سرش را پایین انداخت. بعد نگاهم کرد. از آن نگاههای عمیق که توی دلت خالی میشود. بعد با لحن عتابآمیزی گفت: "گلستان شهدا و تختفولادِ اصفهان رو داری و میگی اونجا غریبم؟! هر وقت دلت گرفت یا دلت برای حرم تنگ شد، پاشو برو یه ساعت تختفولاد راه برو، بشین یه گوشه فکر کن. برو اونجا درس بخون. اصلا حواست هست حضرت معصومه، چه جای خوبی فرستادتت؟"
جملهاش، بیقراریهایم را با خودش شُست و بُرد. با اینکه آنموقع خیلی از گلستان شهدا دور بودم و خیلی دیر میتوانستم بروم آنجا، ولی با شنیدن همین چند جمله، روح و جسمم در اصفهان قرار پیدا کرد. به معنی واقعی ساکن شدم و دردِ دوری از حضرت معصومه، تسکین پیدا کرد. حالا بعد از نوزده سال زندگی در اصفهان، که بیشتر از هر شهر دیگری در دنیا دوستش دارم، مدتیست شرایطش برایم جور شده که بتوانم هر هفته، ولو برای چند دقیقه، در تختفولاد و گلستان شهدا نفس بکشم. امروز ظهر در فاصله بین کلاس دانشگاه و کلاس طب، به اندازه هفت، هشت دقیقه فرصت داشتم. ماشین را روبروی گلستان پارک کردم و خودم را رساندم سر مزار آیتالله ناصری. فاتحه خواندم و بهشان گفتم من برای باز شدن گرههای اخلاقی و روحیام به شما امید بستهام. گفتم که بعضیهایش را میدانم و کمک میخواهم برای اصلاحشان، بعضیهایش را هم نمیدانم و کمک میخواهم برای فهمیدنشان. ناامیدم نکردند. همین امروز غروب نشده یکی از آن ندانستهها را نشانم دادند. هرچند بعد از فهمیدنش حسابی خجالتزده و شرمنده شدم اما هرچه باشد از ندانستن و نفهمیدن، خیلی بهتر است.
#روایت_زندگی
#گلستان_شهدای_اصفهان
#حاوی_مقادیر_زیادی_خودافشایی
@Negahe_To
خانم قابله میگفت بعد از تولد، باید نوزاد را پایین پای مادر گذاشت تا بچه صبور شود. خودش من را توی خانه مادربزرگم به دنیا آورد. به قول مادرم خیلی خانم متدینی بود و البته دلوجراتدار. مادرم تازه هجده سال را تمام کرده بود. نوه اول خانواده بودم. پدربزرگ گفته بود دلش میخواهد نوه اول توی خانه خودشان به دنیا بیاید. بابا جبهه بود. چند هفته بعدش آمد و من را قنداقپیچ به دستش دادند. خانم قابله، بعد از به دنیا آوردنم، من را اول گذاشته بود پایین پای مادرم و با فاصله داده بود بغلش. به مادرم گفته بود اینطوری دخترت صبور میشود و اذیتت نمیکند.
صبور نشدم اما اذیت هم نکردم. بچه مطیع و حرفگوشکنی بودم. از آنها که حرف پدر و مادر برایشان حکم خدا را داشت. چند سال است روز تولدم از مامان و بابا میپرسم آیا هنوز از من راضی هستید؟ بدون داشتن رضایت قلبیشان، زندگی، معنیاش را برایم از دست میدهد. بعد از چهل سال، هنوز هم خودم را آدم صبوری نمیدانم ولی ناامید نشدهام. سالهاست که با آدمهای صبور، زیاد نشستوبرخاست میکنم و دلخوشم به این همنشینی. پیامبر مهربانیها میگوید: "مَثَل همنشين خوب، مَثَل عطرفروش است كه اگر از عطرش به تو ندهد از بوى خوشش به تو میرسد" و امام علی علیهالسلام میگوید: "اگر صبور نیستی، خود را صبور جلوه بده؛ زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و سرانجام یکی از آنان نشود".
هفته اول آبانِ شصتودو به دنیا آمدم. نزدیک اذان صبح. توی یک اتاق کوچک و قدیمی در خیابان بیستمتریِ منصور در تهران. با اینکه در این سالها، آبانهای سختی را گذراندهام، اما همیشه این ماه را یک جور خاصی دوست داشتهام. همین شد که دو سال پیش در بیستوهشتم آبان، این خانه کوچکِ "نگاهِ تو" را بنا کردم. امروز، دومین سالگرد تولد این نوزادِ آبانماهیست. پای بزرگ شدن این نوزاد هم صبوری را تمرین کردهام. مثل همیشه، قدردان حضور تکتکتان در این خانه هستم. بخصوص آنهایی که از روزهای اول تولد، کنارم بودهاند و صبورانه چشم بستهاند بر کاستیها و نقصها و خطاهایم. دو سال است که من در این خانه نوشتهام و شما لطف کردهاید و خواندهاید. حالا اینجا @MoHoKh مشتاق و چشمانتظارم که شما برایم بنویسید و من بخوانم. میخواهم توصیف این خانه را با تمام نقصها و نقدها از زبان شما بشنوم.
#روایت_زندگی
#بیستوهشتم_آبانماه_صفرسه
#یه_توکپا_تشریف_بیارین_پیوی_دلِ_ما_رو_شاد_کنین
#ایشالا_توی_خوشیهاتون_جبران_میکنیم
@Negahe_To
"استاد، تختهپاککن نیست".
اولین بار، سه هفته پیش شنیدمش. وقتی وارد کلاس شدم و تخته را نگاه کردم که پُر بود از جمله و فرمول که نفهمیدم مال چه درسی است. فکر کردم شوخی میکنند و خواستهاند تخته کثیف باشد که وقت بخرند برای دیرتر شروع شدن درس. اما جدی بود. همهجای کلاس را گشتیم. واقعا تختهپاککن نبود. آب شده بود رفته بود توی زمین. با یکی دو تا از بچهها رفتیم سراغ کلاسهای دیگر و بالاخره از یک کلاس، تختهپاککن قرض گرفتیم و کارمان راه افتاد. هفته بعد و بعدترش، باز همین وضع تکرار شد. هفتهای یکبار توی این کلاس، درس داشتیم. وقتی میرسیدم توی کلاس، تازه یادم میافتاد که ای وای اینجا همان کلاسی است که تختهپاککن ندارد.
از کلاس که بیرون میآمدم، توی شلوغیهای روزمره، فکرِ تختهپاککنِ نداشته، مثل سوزنی در انبار کاه، گم میشد. روی گوشی چند تا هشدار گذاشتم برای خریدن تختهپاککن و چند تا هشدار برای اینکه صبحِ دوشنبه یادم نرود تختهپاککن را با خودم ببرم. هشدارها، هرچند با تاخیر، اما بالاخره جواب دادند. رسیدم توی کلاس. روبرویشان ایستادم، سلام کردم و بسمالله را مثل همیشه بلند گفتم. دلم میخواست موقع نشان دادن تختهپاککن برایشان بگویم که همین یک تختهپاککنِ کوچک، چقدر ذهنم را در چند هفته، مشغول کرده تا حواسم باشد بگیرم و بیاورم. از فکرم خندهام گرفت. روبروی هفتاد تا دانشجوی متولد ۸۴ و ۸۵ ایستاده بودم و چه خیالهای خامی در سر داشتم. چه احمقانه دلخوش بودم به اینکه چنین چیز کوچک و بیاهمیتی برای آنها مهم باشد. برای آنهایی که صبح تا شب سرشان توی اینستا و هوش مصنوعی است.
فکرم را جمع کردم. خودم را راضی کردم که طبیعی است برایشان مهم نباشد. اصلا همین که توی دلشان نگویند چه استادِ بیکاری، کافیست دیگر. تختهپاککن را از توی کیف درآوردم و نشانشان دادم؛ همزمان گفتم: "بچهها از امروز دیگه تختهپاککن داریم". جملهام تمام نشده، صدای دستزدنهایشان کلاس را برداشت! بیهیچ هماهنگی، بیهیچ توضیح، داشتند من را تشویق میکردند. داشتند با دستزدن از من تشکر میکردند که حواسم بوده برای کلاس تختهپاککن بیاورم. احساسِ شوق و امید، رسید تا پشت پلکهایم. ما فقط بعد از یک ماه، با هم به زبانِ مشترک رسیده بودیم. ما همدیگر را میفهمیدیم، برای هم احترام قائل بودیم و همدیگر را دوست داشتیم. ما کنار هم باز نشان داده بودیم که زبانِ محبت، زبانِ مشترکِ همه آدمهاست.
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
🍃 تقویم، هرروز جلوی چشمم است اما تاریخ را گم میکنم. موقع نوشتن تاریخ، هربار مجبور میشوم مکث کنم. هفته پیش سر جلسه امتحان میانترم، برای امضا کردن فرمهای آموزش، آنقدر مکث کردم که صدای مسئول ستاد آزمون درآمد. نوشتن عدد ۱۴۰۳ هنوز برایم غریب و عجیب است. انگار مال زمان من نیست. با اینکه میبینم روزهای آخر فصل پاییز دارد میگذرد ولی موقع نوشتن عددها، روزها و ماهها را گم میکنم. انگار روزها و شبها جوری چسبیدهاند پشتسرهم که نمیتوانم فاصله بینشان را حس کنم. شاید هم مشکل از آنجاست که بیشتر در زمان گذشته و آینده زندگی میکنم تا حال!
امشب توی آخرین شب از مراسم فاطمیه، آنجا که دستها را بالا برده بودم برای دعا، یادت افتادم و به خودم گفتم یادم باشد این دفعه که دیدمت، دوباره بیایم در بغلت و توی گوشت بگویم: "ننه، ناراحت نباش که مراسم نرفتهای. من به جایت رفتم و خیلی دعایت کردم." بعد بنشینم جلویت و اصرار کنم موهایم را باز ببافی. اما یادم افتاد تو چند سال است که دیگر نیستی و نمیتوانم بیایم پیشت. تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زندهای؟ و اگر هستی، پس چرا نمیبینمت؟ اصلا همین احتمالات است که آدم را دیوانه میکند. همینهاست که نمیگذارد حواسِ آدم جمع باشد تقویم دارد چه روزی را نشان میدهد.
قیصر راست گفته که:
"ما در عصر احتمال به سر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید.
در عصر قاطعیتِ تردید
عصرِ جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصلِ احتمال، یقینی نیست!"
میدانی ننه، تو بلد بودی چیزهایی را که من باید توی زندگی یاد میگرفتم را یکجورِ قشنگی یادم بدهی. اصلا من وقتی تو را دیدم فهمیدم آدم میتواند قلبش آنقدر وسیع بشود که همه را در خودش جا بدهد. امشب هم یادم دادی باید به جایی برسم که هر روز و هر شب به امام زمانم بگویم: "تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زندهای؟" من امشب فهمیدم قیصر به همان جا رسیده بود که تو میخواستی یادم بدهی. برای همین شعرش را اینطور تمام کرده است:
"اما من
بی نامِ تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم!
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیتِ نگاهِ تو
دین من است!
من از تو ناگزیرم
من
بی نامِ ناگزیرِ تو میمیرم."
پ.ن. خودم باورم نمیشد اما واقعا امروز، ۱۶ آذر، روز دانشجو رو فراموش کرده بودم! روزتون مبارک باشه دانشجوهای عزیزِ من🌹
#روایت_زندگی
#ننه_عذرا
#مادربزرگ_عزیزتر_از_جان
#قیصر_امینپور
#امام_مهربانِ_من
@Negahe_To
خیابانِ اصلی شلوغ بود. خیابانهای فرعیِ منتهی به خیابان اصلی، شلوغتر. رسیدم سرِ گذر. نگاهم افتاد به ماشینهای ردیفشده در خیابان فرعی سمت راستم. ماشینها پشتسرهم قطار شده بودند و رانندهها کلافه بودند. راننده اولین ماشین، با چشمهای منتظر و ناامید، نگاهم کرد. سرعتم کم بود. ترمز کردم. چشمهایش خندید و رد شد. ماشین پشتِ سرم بوق کشید. محل ندادم. ماشین دومی از خیابان فرعی پیچید توی خیابان اصلی و رد شد. ماشینِ پشتِ سرم دوباره بوق کشید. اینبار طولانیتر. از توی آیینه عقب نگاهش کردم. خانم بود. جوانتر از خودم. راننده ماشینِ سوم نگاه محترمانهای کرد و ایستاد. سر تکان داد که من بروم.
راه افتادم. ماشینِ پشت سرم، پُرفشار گاز داد و همزمان، دوباره بوق کشید. دستم را به نشانه "چته؟" از شیشه بیرون بردم. بیشتر گاز داد و پیچید جلوم. سرعت را کم کردم تا راحت رد بشود. موقع رد شدن از کنارم باز دستش را گذاشت روی بوق و تا چند متر جلوتر برنداشت. صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشینش روی آسفالتِ خنکِ خیابان، عصبانی بود. هوایِ عصرِ پاییز را نفس کشیدم. در کنارِ زایندهرودِ پُرآب، هوا، خنک و شیرین و خوشمزه شده بود. پنجاه متر جلوتر، سرِ چهارراه، پشتِ چراغ قرمز ایستاده بود که رسیدم کنارش. نگاهش کردم. نگاهم نکرد. شیشه را دادم پایین و با لحنِ آرام گفتم: "اینهمه بوق کشیدی که دو دقیقه زودتر بیای اینجا وایسی؟" سرش را برنگرداند. دستش را دوباره گذاشت روی بوق.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
🍃 امام رضا، خودکارهای تبرکیام دارد تمام میشود. #خودکار_تبرکی #امام_مهربانِ_من @Negahe_T
خواهرم پیام داده:
"آبجی، علی میگه یه وقتی که خاله فاطمه، درساش تموم شده بود، خاله فاطمه رو ببریم کوهِ مشهد، اونجا آب هم داره".
امام رضا، حواسم هست که بازم روم رو زمین ننداختی و یک ماه نشده، آذوقه #خودکار_تبرکی رو هرجور بود به دستم رسوندی؛ اما ببین، حتی علی هم فهمیده من، باید بیام پیشت. بیام جایی که کوه داره، آب داره، امامِ مهربون داره.
#خودکار_تبرکی
#روایت_زندگی
#امام_مهربانِ_من
#خاله_خواهرزاده
#عشق_سوم
#علی_نازنینم
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
هر سال که شب قدر، دعای جوشن را تند تند میخواندم حسرت مینشست روی قلبم که چقدر با این صفتها غریبه
تمام شد!
امروز ۲۷۲امین روز از سال ۱۴۰۳ بود. روزی که نقطه پایان گذاشتم تهِ خطِ یکی از قرارهایم. قراری که از ابتدای قرن جدید با خودم شروع کرده بودم. از روز اول فروردین سال ۱۴۰۱. از آن روز تا امروز، دقیقا هزار روز گذشته است. هزار روزی که برای من، یک اختلاف مهم با روزهای قبل عمرم داشته است.
توی این هزار روز، یکی از صفحههای همیشه باز در گوشیام، صفحه دعای جوشن کبیر بوده. هر روز که به لطف خدا چشم باز کردهام و از خواب بیدار شدهام، یک صفت از دعای جوشن را مثل برچسب چسباندهام به روزم. سعی کردهام آن روز، از صبح تا شب، هروقت یاد خدا افتادم، صدایش کردم، غر زدم یا گله کردم، با صفتِ آن روز او را بخوانم.
تا قبل از این هزار روز، با خدایِ شبهای قدر، غریبه بودم. او خدایی بود که فقط در شبهای قدر سراغش میرفتم و تندتند هزار تا اسمش را پشتسرهم صدا میکردم و تمام. اما حالا دوسالونُهماه است با آن خدا زندگی کردهام. هرچند من در این دوسالونُهماه، خیلی وقتها یادم رفته باید به سراغش بروم اما او یادش نرفته باید حواسش به من باشد. خدایی که امروز با صفت "یَا حَافِظا لا یَغْفُلُ" یادم آورد هیچوقت، هیچکس را فراموش نمیکند.
من حالا بعد از هزار روز، به برچسب زدن به روزهایم معتاد شدهام. صبحهایم بدونِ اسمی از او، به خیر نمیشود. نمیدانم تا سوتِ پایانِ عمرم چند تا از این هزار روزهای دیگر فرصت دارم. اما میخواهم تلاش کنم تا فرصت دارم بیشتر با او انس بگیرم. اگر دوست داشتید شما هم طعمش را بچشید. از فردا یا از هر روز دیگر که خواستید. قول میدهم پشیمان نشوید. باید تا عمرمان تمام نشده، شروع کنیم.
#روایت_زندگی
#دعای_جوشن_کبیر
#الحمد_لله_ربّ_العالمین
#الغوث_الغوث_خلِّصنا_مِنَ_النّار
@Negahe_To
بالاخره آوردمش خانه، کنار خودم. یک ماه، هر روز از توی ماشین تماشایش کردم. از کنارش که رد میشدم میدانست نگاهش میکنم. با غرور سرش را میداد بالا و زیرچشمی نگاهم میکرد. دلبری میکرد برایم. میدانست چقدر دوستش دارم. گاهی با فاصله میایستادم و طولانی نگاهش میکردم. اما دلودماغ خریدنش را نداشتم. از روز اول مهر، منتظر آمدنش بودم. حالا یک ماه بود آمده بود و من یخ کرده بودم انگار. چشمانتظارِ رفیقی، آشنایی بودم که او را به من هدیه بدهد و ما را باز وصل کند بههم. کسی پیدا نشد. دیشب بالاخره یخها را شکستم. دیدم زمان گذشته و دارد دیر میشود. رفتم سمتش. از روزِ سختی که گذرانده بودم به او پناه آوردم. با تمام وجود، عطرش را کشیدم در بطنهای قلبم. به خاطر روزهایی که بدونِ او گذرانده بودم از خودم عذرخواهی کردم. بهش قول دادم نگذارم بقیه صبحهای سردم، بدونِ عطرِ گرمِ او آغاز شود.
#روایت_زندگی
#صبح_شد_خیر_است
#یک_آدمِ_عاشقِ_نرگس
#زمستان_را_با_تو_میشود_گذراند
@Negahe_To
اتوبان قفل شده بود. دعا برای دیرنرسیدن بیفایده بود. گروه تلگرام دانشجوها را باز کردم و نوشتم:
"سلام و صبحتون بخیر باشه بچهها
ببخشید من امروز با یکم تاخیر میرسم
اتوبان قفله😑"
چند نفری خیلی سریع، لایک را زدند پایین پیامم. پنج دقیقه که گذشت، سه نفر به پیامم جواب دادند:
▫️سلام
صبح شما هم بخیر و شادی
انشا الله ختم بخیر شود
خیلی ناراحت شدیم حقیقتا
▫️سلام و صبح شما هم به خیر اشکالی ندارد
▫️سلام صبح عالی متعالی
اتفاق تلخی است امید به خدا
با تصور قیافههای طنزشان موقع نوشتن این پیامها، خندهام گرفت. بیست دقیقه از هشت گذشته بود که رسیدم سرکلاس. بدون اینکه سالن دانشکده را روی سرشان بگذارند آرام نشسته بودند سرجایشان. در دلم قربان صدقهشان رفتم. مثل مادری که جرات نمیکند توی روی بچههایش تعریفشان را بکند. بسم الله را روی تابلو نوشتم و همزمان گفتم: "همین اول، خیالتون رو راحت کنم که بهخاطر تاخیر خودم، قرار نیست شما رو امروز بیشتر سرکلاس نگه دارم". دست زدند و هورا کشیدند.
رفتم سراغ درس. امروز باید برایشان از سریِ نامتناهی حرف میزدم. از مفهومی که خودم عاشقِ آن قسمتِ نامتناهیاش بودم. برایشان از بینهایت گفتم و مثال زدم از مجموعِ بینهایت عدد. صورت مثالها را نوشتم و گفتم جواب را خودشان حدس بزنند. افتادند به تلاش و تقلا. فرصت دادم هرچه به ذهنشان میرسد را بگویند. بعد جوابهای درست را برایشان رو کردم. چشمهایشان گرد شد و اعصابشان خرد. جوابِ مثالها، به ظاهر با هم جور درنمیآمد. صدای اعتراضشان بلند شد.
لبخند زدم و باز توی دلم قربان صدقهشان رفتم. آرامتر که شدند گفتم: "میدونین چرا جوابها با ذهنتون جور در نمیاد؟ چون ذهنِ ما به خودیِ خود، عادت داره به محدود دیدن. به متناهی بودنِ هرچیزی." حالا دیگر پچپچ هم نمیکردند. شصت جفت چشم داشت نگاهم میکرد. ادامه دادم: "اینکه میگن خدا، بینهایت پول، بینهایت خِیر، بینهایت اتفاقِ خوب، توی عالم قرار داده رو میدونین یعنی چی؟"
چشمهایشان میگفت میخواهند ادامهاش را از زبانِ من بشنوند. گفتم: "همه چی زیرِ سرِ همین بینهایته. ما اگه باور کنیم بینهایت پول توی عالم هست، دیگه دنبالش نیستیم یه قرون پول یا یه ذره خوشی، توی جیبِ بغلیمون کمتر بره تا بیاد توی جیبِ ما! بینهایت، یعنی هرچی ازش برداری تموم نمیشه. پس نگران چی هستیم؟" از سکوت درآمدند. زمزمههایشان شروع شد. گفتم: "حالا فکر کنین اینکه ما آدما میتونیم توی خوب بودن یا بد بودن تا بینهایت پیش بریم یعنی چی؟!" چشمهای بعضیهایشان درخشید. چادرم را روی سرم صاف کردم و گفتم: "حالا باز بگین کاربرد ریاضی توی زندگی چیه!" صدای خندههاشان قفل شد توی هم.
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
#کاربرد_ریاضی_در_زندگی
@Negahe_To
صفت "یا مُعطِیَ المَسئلات" را روی گوشی دیدم و انگار ندیدم. از آن صبحهایی بود که مغزم حوصله کمترین چالش را هم نداشت. ولو همین که بخواهد فکر کند امروز، از خدایی که اعطاکننده هرچیزی است، چه بخواهد بهتر است. آخرین لایههای چسبناکِ خواب داشت از پشتِ پلکهایم کِش میآمد که صفحه ایتا را باز کردم. توی گروه #سهکتاب، خبرهایی بود انگار. انگشت اشارهام را زدم روی اسم گروه. همه پیامها در واکنش به یک پیام بود: "این کمترین، سنگی از سنگ مزار حرم حضرت ابالفضل علیه السلام (نگین) رو با احترام، به پاس گوشهای از محبتهای بیکران خواهر بزرگوارم، خانم علیپور تقدیم ایشون میکنم". توی دلم گفتم: "آفرین، چه کار قشنگی، چه هدیه شیرینی". توی پیامها گشتم که ببینم خود کوثر (خانم علیپورِ نازنین) پیام را دیده یا نه.
دیده بود. برعکسِ همیشه، اینبار اجزایِ پیامش، درهمریخته بود. آخرِ همه جملههایش ناقص مانده و مجبور شده بود برای کامل شدنشان هی پناه ببرد به سهنقطه. از حس خودش گفته بود به پسرِ عجیبِ امیرالمومنین و آخرین سفر کربلا که رفته بود؛ و دلتنگیاش برای حرمِ حضرتِ ابالفضل. خوشحالی برای حسِ قشنگِ کوثر، حالم را خوب کرد. توی دلم گفتم: "نوش جون و روحت باشه دختر". خواب، دیگر رفته بود. مغزم داشت خودش را برای رودررو شدن با چالشها گرم میکرد. سوالی از گوشهای خودش را کشید بیرون. "تو چرا دلتنگِ حرمِ حضرت ابالفضل نشدی هیچوقت؟" قیافه حقبهجانب گرفتم. "چون نرفتم تا حالا". زود مچم را گرفت. "خیلی جاهای دیگم تا حالا نرفتی اما دلت براشون تنگ میشه!" شانه بالا انداختم. "چمیدونم خب". پتو را کنار زدم و بلند شدم. "اما باید حس باحالی باشه آدم از حضرت ابالفضل هدیه بگیرهها". گفتم: "آره احتمالا". صوتِ تفسیر قرآن آیتالله جوادی را پِلِی کردم و پرده را کشیدم. نورِ کمجانی دوید توی خانه.
عصر شده بود. توی کلاس طب نشسته بودم و داشتیم با استاد، جزییات ساختن یک دارو را بررسی میکردیم. مثل هربار هیجانزده شده بودم از اینهمه دقتنظر و پیچیدگی در علمِ طب. از این حجمِ منطق که لابهلای این علم خودنمایی میکرد. دلم میخواست دستِ همه آدمهایی که چهره طب را با تجویزهای سطحی پیش چشم مردم خراب کردهاند بگیرم و بنشانمشان سرکلاس. کتابها را بگذارم جلوشان و بگویم اول بیا چندسال بنشین کتاب بخوان، بعد بیا با هم حرف بزنیم. بیا حوصله کن بهجای متنهای اینترنتی، پای درسِ ابوعلیسینا و رازی و حکیم ارزانی و حکیم عقیلی و ... بنشین تا بشود برایت استدلالِ منطقی آورد که خوردنِ مرغ بد نیست، که پیامبر برای من و تو، خوردن گوشتِ شتر و نمکِ دریا را تجویز نکرده، که هر ماده سردی را نمیشود با هر ماده گرمی اصلاح کرد، که داروی امام کاظم را نباید همه روز سال خورد، که خوردن سهشیره و چهارمغز و کره پسته و بادامزمینی، برای همه قوت نمیآورد، که هر بلغمی را نباید با هر مُنضجی از بین برد، که هر مشکلی در بدن، مال سردی نیست، که خیلی وقتها اصلا لازم نیست دارو تجویز کنی، که بدن آدمیزاد خیلی پیچیدهتر از این تجویزهای همگانی و سطحی است.
کلاس تمام شد. بلند شدم. کتاب را گذاشتم توی کوله. گوشی را برداشتم و صدایش را باز کردم. صدای استاد از پشتِ سرم آمد. برگشتم. خودکاری را گرفته بود طرفم. "این رو هم اضافه کنین به خودکارهای تبرکیتون". چشمهام از شادی برق زد. اولین بار بود که داشتم اینجا حرفی از #خودکار_تبرکی میشنیدم. نگذاشتم جمله را تمام کنند. هیجانزده گفتم: "وای ممنونم!" و همزمان دست دراز کردم برای گرفتنِ خودکار. جمله را تمام کردند: "تبرکیِ حرمِ حضرتِ ابالفضله".
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#پسر_عجیب_امیرالمومنین
#شب_اول_ماه_امیرالمومنین
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
یک دقیقه، گوشهایتان را بدهید به صدای زیروبمِ زنگولهها که مثل بچههای شلوغ میدوند پشتِسرِهم؛ به صدای های و هی گفتنِ پسرکِ چوپان.
چشمهایتان را بدهید به آن بُز مشکی که دور شده از گله، دستها را حائل کرده روی تنه درخت و خودش را بالا کشیده؛ به آن بزغاله سفیدوقهوهای که در یک قدمیِ مادرش، آرام دارد میچرد؛ به برهای که بیخیالِ عالم دارد سرخوشانه قدم میزند؛ و به آن گوسفندِ قهوهای تیره که لم داده وسط زمین، پشتش را کرده به نور کمجانِ خورشید و درازکش، غذایش را میخورد.
پ.ن. فیلم، را همین چند دقیقه پیش گرفتم. میخواستم آرامش، نشاط و زیبایی را زود برسانم به قلبهایتان.
#روایت_زندگی
#طبیعت_آرامشبخش
@Negahe_To
من تا قبل از این که شما را توی زندگیام پیدا کنم، همیشه آدمِ عدد رُند بودهام. ساعتِ هشدار گوشی، قرار گذاشتن، جلسه، تعداد اولویتها، برنامهها و همه چیز را روی عدد رُند تنظیم میکردم. اما چند سالی هست که عدد نُه را بیشتر از ده و البته که نوزده را خیلی خیلی بیشتر از بیست دوست دارم. شما برای من همان عدد نُه هستید که یک روزی بیهوا آمد وسط زندگیام و تمام تنظیمات رُند بودن من را بهم ریخت. تولدتان مبارکِ ما باشد، قشنگترین عددِ نُهِ عالم!
#روایت_زندگی
#عدد_نُه
#امام_جواد
@Negahe_To