eitaa logo
[نگاه ِ تو]
271 دنبال‌کننده
433 عکس
42 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ دانشجوهایی بهتر از آبِ روان... @Negahe_To
‌ ‌ "استاد، تخته‌پاک‌کن نیست".‌ اولین بار، سه هفته پیش شنیدمش. وقتی وارد کلاس شدم و تخته‌ را نگاه کردم که پُر بود از جمله و فرمول که نفهمیدم مال چه درسی است. فکر کردم شوخی می‌کنند و خواسته‌اند تخته کثیف باشد که وقت بخرند برای دیرتر شروع شدن درس. اما جدی بود. همه‌جای کلاس را گشتیم. واقعا تخته‌پاک‌کن نبود. آب شده بود رفته بود توی زمین. با یکی دو تا از بچه‌ها رفتیم سراغ کلاس‌های دیگر و بالاخره از یک کلاس، تخته‌پاک‌کن قرض گرفتیم و کارمان راه افتاد. هفته بعد و بعدترش، باز همین وضع تکرار شد. هفته‌ای یک‌بار توی این کلاس، درس داشتیم. وقتی می‌رسیدم توی کلاس، تازه یادم می‌افتاد که ای وای اینجا همان کلاسی است که تخته‌پاک‌کن ندارد. از کلاس که بیرون می‌آمدم، توی شلوغی‌های روزمره‌، فکرِ تخته‌پاک‌کنِ نداشته، مثل سوزنی در انبار کاه، گم می‌شد. روی گوشی چند تا هشدار گذاشتم برای خریدن تخته‌پاک‌کن و چند تا هشدار برای اینکه صبحِ دوشنبه یادم نرود تخته‌پاک‌کن را با خودم ببرم. هشدارها، هرچند با تاخیر، اما بالاخره جواب دادند. ‌رسیدم توی کلاس. روبرویشان ایستادم، سلام کردم و بسم‌الله را مثل همیشه بلند گفتم. دلم می‌خواست موقع نشان دادن تخته‌پاک‌کن برایشان بگویم که همین یک تخته‌پاک‌کنِ کوچک، چقدر ذهنم را در چند هفته، مشغول کرده تا حواسم باشد بگیرم و بیاورم. از فکرم خنده‌ام گرفت. روبروی هفتاد تا دانشجوی متولد ۸۴ و ۸۵ ایستاده بودم و چه خیال‌های خامی در سر داشتم. چه احمقانه دلخوش بودم به اینکه چنین چیز کوچک و بی‌اهمیتی برای آنها مهم باشد. برای آنهایی که صبح تا شب سرشان توی اینستا و هوش مصنوعی است.‌ ‌فکرم را جمع کردم. خودم را راضی کردم که طبیعی است برایشان مهم نباشد. اصلا همین که توی دلشان نگویند چه استادِ بیکاری، کافیست دیگر. تخته‌پاک‌کن را از توی کیف درآوردم و نشان‌شان دادم؛ همزمان گفتم: "بچه‌ها از امروز دیگه تخته‌پاک‌کن داریم". جمله‌ام تمام نشده، صدای دست‌زدن‌هایشان کلاس را برداشت! بی‌هیچ هماهنگی، بی‌هیچ توضیح، داشتند من را تشویق می‌کردند. داشتند با دست‌زدن از من تشکر می‌کردند که حواسم بوده برای کلاس تخته‌پاک‌کن بیاورم. احساسِ شوق و امید، رسید تا پشت پلک‌هایم. ما فقط بعد از یک ماه، با هم به زبانِ مشترک رسیده بودیم.‌ ما همدیگر را می‌فهمیدیم، برای هم احترام قائل بودیم و همدیگر را دوست داشتیم. ما کنار هم باز نشان داده بودیم که زبانِ محبت، زبانِ مشترکِ همه آدم‌هاست. @Negahe_To
‌ ‌ ‌اتوبان قفل شده بود. دعا برای دیرنرسیدن بی‌فایده بود. گروه تلگرام دانشجوها را باز کردم و نوشتم: ‌"سلام و صبحتون بخیر باشه بچه‌ها ببخشید من امروز با یکم‌ تاخیر می‌رسم اتوبان قفله😑" چند نفری خیلی سریع، لایک را زدند پایین پیامم. پنج دقیقه که گذشت، سه نفر به پیامم جواب دادند: ▫️سلام صبح شما هم بخیر و شادی انشا الله ختم بخیر شود خیلی ناراحت شدیم حقیقتا ▫️سلام و صبح شما هم به خیر اشکالی ندارد ▫️سلام صبح عالی متعالی اتفاق تلخی است امید به خدا با تصور قیافه‌های طنزشان موقع نوشتن این پیام‌ها، خنده‌ام گرفت. بیست دقیقه از هشت گذشته بود که رسیدم سرکلاس. بدون اینکه سالن دانشکده را روی سرشان بگذارند آرام نشسته بودند سرجایشان. در دلم قربان صدقه‌شان رفتم. مثل مادری که جرات نمی‌کند توی روی بچه‌هایش تعریف‌شان را بکند. بسم الله را روی تابلو نوشتم و همزمان گفتم: "همین اول، خیالتون رو راحت کنم که به‌خاطر تاخیر خودم، قرار نیست شما رو امروز بیشتر سرکلاس نگه دارم". دست زدند و هورا کشیدند. ‌ ‌‌رفتم سراغ درس. امروز باید برایشان از سریِ نامتناهی حرف می‌زدم. از مفهومی که خودم عاشقِ آن قسمتِ نامتناهی‌اش بودم. برایشان از بی‌نهایت گفتم و مثال زدم از مجموعِ بی‌نهایت عدد. صورت مثال‌ها را نوشتم و گفتم جواب را خودشان حدس بزنند. افتادند به تلاش و تقلا. فرصت دادم هرچه به ذهن‌شان می‌رسد را بگویند. بعد جواب‌های درست را برایشان رو کردم. چشم‌هایشان گرد شد و اعصاب‌شان خرد. جوابِ مثال‌ها، به ظاهر با هم جور درنمی‌آمد. صدای اعتراض‌شان بلند شد. ‌ ‌‌لبخند زدم و باز توی دلم قربان صدقه‌شان رفتم. آرام‌تر که شدند گفتم: "می‌دونین چرا جواب‌ها با ذهن‌تون جور در نمیاد؟ چون ذهنِ ما به خودیِ خود، عادت داره به محدود دیدن. به متناهی بودنِ هرچیزی." حالا دیگر پچ‌پچ هم نمی‌کردند. شصت جفت چشم داشت نگاهم می‌کرد. ادامه دادم: "اینکه میگن خدا، بی‌نهایت پول، بی‌نهایت خِیر، بی‌نهایت اتفاقِ خوب، توی عالم قرار داده رو می‌دونین یعنی چی؟" ‌ ‌ ‌چشم‌هایشان می‌گفت می‌خواهند ادامه‌اش را از زبانِ من بشنوند. گفتم: "همه چی زیرِ سرِ همین بی‌نهایته. ما اگه باور کنیم بی‌نهایت پول توی عالم هست، دیگه دنبالش نیستیم یه قرون پول یا یه ذره خوشی، توی جیبِ بغلی‌مون کمتر بره تا بیاد توی جیبِ ما! بی‌نهایت، یعنی هرچی ازش برداری تموم نمیشه. پس نگران چی هستیم؟" از سکوت درآمدند. زمزمه‌هایشان شروع شد. گفتم: "حالا فکر کنین اینکه ما آدما می‌تونیم توی خوب بودن یا بد بودن تا بی‌نهایت پیش بریم یعنی چی؟!" چشم‌های بعضی‌‌هایشان درخشید.‌ چادرم را روی سرم صاف کردم و گفتم: "حالا باز بگین کاربرد ریاضی توی زندگی چیه!" صدای خنده‌هاشان قفل شد توی هم. @Negahe_To
‌ ‌ ‌این بچه‌های دهه هشتادی که بسیار دوست‌شان دارم، مایه دلخوشی و امیدواری من هستند. امیدوار به آینده‌ای بهتر برای ایرانِ عزیزم🇮🇷 دانشجویانِ صفرکیلومترِ کامپیوتر دانشگاه اصفهان ۱۴۰۳/۱۰/۱۰ اینا، همونان که برای بردن تخته‌پاک‌کن، منو تشویق کردند😁 @Negahe_To